غافلگیرم میکنی،
بسان سوسوی چراغی در دل کویر
برای ره گم کرده ای تشنه و گرسنه ،
شگفت زده میشوم از حضورت
لابه لابه حجم گرفتاری ها،
وقتی
آرام آرام به ذهنم میخزی،
و جایگزین تمام افکار میشوی،
زمان را گم میکنم
وقتی در چنگال خیالت گرفتار میشوم
تو چیستی ؟تو کیستی ؟
چرا قلبم را به سمت خود میکشانی ؟؟
تو ازجنس نوری آیا؟؟؟ یا که بهاری ؟!
که یادت ،
در خاطرم ،
پر طراوت و زلال مانده ،
مستم میکند
و بیتاب نگاهت میشوم
دلم تنگ است ،
دلم تنگ چشمانیست که دیریست مرا نمی بیند
دلتنگ دستانی ، که سالهاست دستم را نمیگیرد و
دلتنگ قلبی که برایم نمی تپد ....
هیچ نمی تپد...
پ.ن 1: دلتنگی ها میرند و می آیند ، شاید چون اسفند میرسد و بوی بهار را با خود می آورد و دلها هوای غنچه های عشق میکنن ، دلتنگ میشویم برای عزیزانی که نیستن و جای خالیشان را هیچ عزیزی پر نمی کند ، دلتنگ میشویم برای عیدهایی که به عیدی حضورشان، مبارک میشدند ، به طراوت نگاهشان ، به ترنم صدایشان ، بهار به بودنشان زیبابود و روزها بهاری از حضور گرمشان متولد میشدند، یادشان گرامی و همیشه در قلبمان زنده است ....
پ.ن 2: این دلنوشته مربوط به بهمن 97 میباشد.....