ویرگول
ورودثبت نام
سیمین حیدریان
سیمین حیدریان
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

کیستی تو؟چیستی؟!

غافلگیرم میکنی،

بسان سوسوی چراغی در دل کویر

برای ره گم کرده ای تشنه و گرسنه ،

شگفت زده میشوم از حضورت

لابه لابه حجم گرفتاری ها،

وقتی

آرام آرام به ذهنم میخزی،

و جایگزین تمام افکار میشوی،

زمان را گم میکنم

وقتی در چنگال خیالت گرفتار میشوم

تو چیستی ؟تو کیستی ؟

چرا قلبم را به سمت خود میکشانی ؟؟

تو ازجنس نوری آیا؟؟؟ یا که بهاری ؟!

که یادت ،

در خاطرم ،

پر طراوت و زلال مانده ،

مستم میکند

و بیتاب نگاهت میشوم

دلم تنگ است ،

دلم تنگ چشمانیست که دیریست مرا نمی بیند

دلتنگ دستانی ، که سالهاست دستم را نمیگیرد و

دلتنگ قلبی که برایم نمی تپد ....

هیچ نمی تپد...

پ.ن 1: دلتنگی ها میرند و می آیند ، شاید چون اسفند میرسد و بوی بهار را با خود می آورد و دلها هوای غنچه های عشق میکنن ، دلتنگ میشویم برای عزیزانی که نیستن و جای خالیشان را هیچ عزیزی پر نمی کند ، دلتنگ میشویم برای عیدهایی که به عیدی حضورشان، مبارک میشدند ، به طراوت نگاهشان ، به ترنم صدایشان ، بهار به بودنشان زیبابود و روزها بهاری از حضور گرمشان متولد میشدند، یادشان گرامی و همیشه در قلبمان زنده است ....

پ.ن 2: این دلنوشته مربوط به بهمن 97 میباشد.....

دلنوشته هایمحال خوبتو با من تقسیم کن
برای خودت زندگی کن ، نه برای نمایش به دیگران....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید