گمان می کنم دانسته آنجا که در تجربه نمایان شود به بینش رسیده است .منظور از بینش درک روشن و آگاهانه ایست از اینکه چطور آنچه می دانیم را می توانیم درتجربه احساس کنیم.
فکر می کنم چند روز قبل بود که برای ساعاتی نوعی غم همراه با کلافگی خلقم را در برگرفت. در تلاش برای مرتفع کردن حالت به وجود آمده اقداماتی را انجام دادم که معمولا می توانست موثر باشد اما آن روز از همان روز هایی بود که عملا هیچ چیز کاری از پیش نمی برد.البته شاید نشود دقیقا گفت هیچ چیز ،چرا که در آخرین تلاش زمانی که به سراغ موسیقی رفتم اتفاق تازه ای رخ داد.
در اینجا قصد ندارم از تاثیر نجات بخش موسیقی بر خلق چیزی بگویم که آن خود مجال جدایی می طلبد.چیزی که سعی بر توضیح آن دارم چگونگی تجربه ی بینش در آن لحظه است . بنظر می رسید دانسته هایم در مورد اثر بخشی موسیقی به سطح دیگری رسیده بود که در آن می توانستم فرایند کامل تغییر خلق را به شکل آگاهانه ای درک کنم .به شکلی که روند تغییر خلق و اینکه چطور موسیقی و واژگانش در من نفوذ می کرد و چیزی را تغییر می داد قابل ردیابی بود. این درک آگاهانه تجربه را برایم متفاوت تر از تمام لحظاتی کرده بود که موسیقی به شکل ناخوداگاهی اثر بخشی خود را اعمال می کرد.البته که مقوله ی بینش تنها در امر موسیقی خلاصه نخواهد شد و نه تنها سایر مقولات هنری را نیز در بر خواهد گرفت بلکه به تمام حیطه های زندگی که در آن امر ناخوداگاه امکان خودآگاه شدن دارد نیز قابل تعمیم است.
از نگاهی دیگر رسیدن به بینش این امکان را فراهم خواهد کرد تا به شیوه ای کاربردی به خودگردانی شخصی پرداخت و کنترل بهینه تری بر جنبه های انتخابی تری از زندگی داشت
آیا تجربه ی رسیدن به بینش را داشته اید؟بینش برای شما چطور تجربه ای بوده است ؟ چه راه هایی را برای دست یابی به بینش پیشنهاد می دهید ؟