جنوب آنقدر گرم است که ما اثبات خوبی بر تنازع بقا هستیم و آن عصر آن پنج شنبه ی داغ خرداد آنقدر گرم بود که خیال می کردم زندگی ارزش زیستن ندارد.
خیابان ها هنوز شلوغ نشده بود و اگر آدم چشم هایش را به شکل نا متعارفی متمرکز می کرد می شد هاله ی مواج گرما را بر پیکر سیاه آسفالت تماشا کرد .
حسابی کلافه شده بودم و در حالی که در صف نانوایی منتظر آماده شدن سنگک ها بودم تفکرات آشفته و در همم را کلاف می کردم .
من چندان تجربه ای از انتظار کشیدن در صف های نانوایی ندارم اما آن روز پیش آمده بود . آن عصر در آن گرما زیر یک پوش غیر منطقی اجباری و در پس ماسکی که منطقی ترین اجبار آن روز ها بود ؛گاه به شربت خنکی در خانه و گاه به صبر تحسین برانگیز نانوا ها فکر می کردم .ناگهان دخترک ریز اندامی با پیراهن سفید آستین کوتاهی از راه رسید. یک کارت بانکی در دست داشت و موهای کوتاه و چشمان درشتش حسابی به نظر می رسیدند .
ناخودآگاه با خود گفتم چطور تنها به آنجا آمده اما بلافاصله فکر کردن را تمام کردم هیچ قصد نداشتم در آن گرما به فلسفه ی فرزندآوری ، مسئولیت های والدین و درست و غلط های این راه فکر کنم خوب می دانستم اگر این افکار را شروع کنم تمام شدنش دیر زمانی خواهد گذشت.
دخترک زیر آهن های جدا کننده ی صف خانم ها و آقایان کز کرده بود و تماشایش باز نمای واقعی جهان کودکی بود
چند دقیقه ای گذشته بود دیگر حواسم همراهش نبود با نفس های عمیق در تلاش بودم کمی اکسیژن وارد شش هایم کنم .ساعت را دنبال می کردم و همچنان منتظر بودم.به ناگاه صدای دختر بچه ای مرا به خود خواند خودش بود لبخندی زدم و امیدوار بودم از چین چشم هایم متوجهش شود . در آن کلافگی و انتظار در یک صف طاقت فرسا دخترکی با پیراهن سفید صدایم زده بود که بگوید "خاله شما خیلی خوشکلی "با لبخند از او تشکر کردم . حالا جز شربت خنک و نانواها، جز داروین و فلسفه ی فرزندآوری، در آن گرما به این می اندیشیدم که شاید زندگی هنوز هم ارزش زیستن دارد نه برای محسناتش شاید برای آنچه انتظارش را نداری
۲۸ خرداد ۱۴۰۰