با اینکه زمستان بود ؛اما مطمئن نبود در کدام فصل از زندگانی اش به سر می برد .
بیست سال زمان زیادیست برای صبر ورزیدن؛ همانطور که زمان کمیست برای فراموشی .تا انتهای یک جدایی بیست ساله کمتر از نیم ساعت زمان مانده بود .انتظار طولانی مدت امکان پذیرش هر وصالی را از او سلب کرده بود .چه کسی گفته است امید تنها راه برای ادامه ی زندگیست .چرا که برای او همه چیز شکل متفاوتی داشت .تا جایی سر کرده بود ، اما لاجرم آنگاه که شانه هایش زیر سنگینی حجم عظیمی از امیدواری بی حاصل در حال پوسیده شدن بود ؛یاس آمده بود تا برایش زندگی تازه ای رقم زند .یاس نجاتش داده بود.نامه ای که به دستش رسید اینطور آغاز شده بود.《محبوب زیبای من سلام. با قلبی سرشار دیدارت را می طلبم 》
با خود فکر کرده بود چطور می تواند آنقدر بی پروا باشد.جوری نوشته است که انگار از آخرین نامه اش فقط یک هفته گذشته است.
با آورکت زرد بلندش به صندلی های قرمز قطارتکیه داده بود زمان بر خلاف تمام آن سال های سخت به سرعت در حال گذر بود و در این بازی سرعت حالا قطار هم با او هم دست شده بود .
در دل آرزو می کرد ای کاش همه چیز آرام تر پیش رود، برای رفع این تردید سرطانی به مهلت بیشتری نیاز داشت .آیا زمانی که به او می رسید او را آشنا می یافت ؟آیا شبیه گذشته صمیمانه نامش را به زبان می آورد؟ آیا هنوز هم در نگاهش چنان که گفته بود زیبا بود؟
اینها پرسشهایی بود که پاسخی برایشان نداشت.در همان لحظه دفترچه ی کوچکی را از کیفش در آورد و در آن نوشت《حالا که چهل سالم شده دارم به دیدارت می آیم.》
پایان
پ.ن نقاشی "چهل ساله در قطار "نیز از قلم من بر آمده