آناهیتا پیمانی
آناهیتا پیمانی
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

در میان بمب و باران

بعضی روز ها هم آنقدر آشفته آغاز می شود که انگار ساختمانی هستی که یک بمب به تازگی در قلب آن فرو رفته.ویران، مبهم و در حال فروپاشی .

امروز از همان روز هایی بود که تقریبا تمام حرکاتم به زمانی بیش از هر روز نیاز داشت .بیداری ،اولین قدم ها، مقدمات صبحگاهی و تمام چیز های دیگری که از ترکیبشان یک روز کامل شکل می گیرد ، با سرعتی فلاکت بار پیش می رفت و مرا بیش از پیش با اندوهی گلاویز می کرد که خاصیت زندگی انسانیست.

تقریبا تمام صبح را صرف مرتب کردن فونت های به هم ریخته ی داستانی کردم که به تازگی نوشته بودم و دست آخر زمانی که کار تمام شد .کلافگیم را با بستن صفحه ی لپ تاپ و جهیدن در تخت ابراز کردم.

"تلاش های سلسله وار محکوم به شکست " توصیف واقع گرایانه ای برای بعد از ظهر است .چرا که اگر بگویم بیشتر از پنح بار تصمیم به تماشای فیلم داشتم و هر پنج بار را بی هیچ تماشا کردنی به سر رساندم دروغ نگفته ام .ماجرا این بود که یا در انتخاب فیلم ها به دشواری می خوردم یا اگر هم انتخابی شکل می گرفت عملا هیچ انرژی ای برای اقدام در خود احساس نمی کردم.دست آخر خودم را مجاب کردم کمی کتاب بخوانم .کلمات آرام بر آرواره ام می نشست و تسکین می داد.جایی از کتاب چنین گفته بود "نا امیدی آزادی می دهد و امید اسارت "که تا به همین لحظه به آن می اندیشم.

غروب شده بود و من با یک نان تست آغشته به خامه و مربا در حالی که صدای گرم گوینده ای از فرسنگ ها آن طرف تر از عشق می گفت و صدایش در تنهایی خانه پیچیده بود به قطره ها ی درشت باران تابستانی که تازه باریدن گرفته بود خیره شده بودم .

و حالا شب شده .من بلاخره موفق شدم یک فیلم را به اتمام برسانم.کمی در انتهای معده ام احساس سوزش می کنم که آنقدر ها هم بد نیست .کم کم به پایان این یادداشت نزدیک می شوم .یادداشتی که نوشتنش به رنج هایم معنا می دهد و همزمان به این فکر می کنم که آن را چه بنامم که خودش می گوید :در میان بمب و باران

۱۴ مرداد ۱۴۰۰

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید