چند سال قبل عزیزی در آغاز کتابی که هدیه داده بود برایم نوشت 《تقدیم به دوستی که فرزند زمانه ی خود نیست》
فرزند زمانه ی دیگر بودن بسیار معنای ساده ای دارد.یعنی در ظرف مکان و زمان خود نگنجی
جای سخت کار آنجاست که برای فهم اینکه فرزند زمانه ی خود نیستی ؛باید زمانه ات را خوب بشناسی؛ باید بفهمی دقیقا اهل چه چیزی نیستی. باید بفهمی کدام اتمسفر برای شش هایت کارا نیست و این همان آغاز ابتلا به چرخه ی بی انتهای درد است .
زمان زیادی طول نخواهد کشید .که خواهی فهمید تنها هستی .تنهایی آنقدر بی مهابا و ناگهانی آنقدر سریع و عجولانه خود نمایی خواهد کرد که گویی خیال کرده اگر نشتابد کسی خودش را از خود خواهد گرفت.
در پناه تنهایی ترس هم زیر پوست آدم می خزد .نجوا های ارام درونی که مدام می پرسد چه خواهد شد ؟
و هرگز نخواهی توانست با یقین مطلق، ترس کوچکی را ارام کنی که آبنباتش را گم کرده
هیچکس زبانت را نخواهد فهمید .دست خودشان نیست. خونشان با تو عجین نشده است. آفتاب آن ها طلوع دیگری دارد .و شب برایشان زمان دیگری خواهد رسید .
فرزند زمانه ی خود که نباشی مدام در تقاطع گرگ و میش به دنبال پرسه گردها خواهی گشت . همان ها که ترس آرام زیر پوستشان خزیده همان سر های پر نجوا.
امید داری که شاید یک نفر شبیه تو باشد یک نفر دست کم شبیه .انعکاس کدری در آینه های شکسته تورا باز نمایی کند
یک نفر همان دردی باشد که درمان است امان از این مازوخیست فعال!
حالا دیگر قلم یاریم نمی کند صدایی می پرسد
《چه خواهد شد》
۱۴۰۰/۲/۲۰