راننده تازه رسیده بود در اولین ردیف پشت سرش جوری نشسته بودم که یک پا و یک دست او را می شد تماشا کرد . ساعت کاری تازه شروع شده بود و بنظر می رسید ما اولین مسافر های آن روزش هستیم؛این را وقتی فهمیده بودم که از اتوبوس پیاده شده بود با کلیدی که در دست داشت در های عقب را برایمان باز کرده بود.
چیزی نگذشت که همه ی مسافر ها سوار شدند و اتوبوس آماده ی حرکت شد.اما ذهن من هنوز درگیر دقایقی قبل بود؛
.صدای کم جان ترانه ای از سمت راننده به گوش می رسید صدایی که در همهمه ی آدم ها پاره می شد و فرو می ریخت ناخودآگاه گوش هایم تیز شد ؛ گویی قصد داشتم با همان گوش های تیز درز بریده ی ترانه را رفو کنم.حالا می توانستم صدا را تشخیص دهم ابی بود ؛کوچه ی نسترن را می خواند.
با آنکه نمی توانستم صورت راننده را ببینم اما دست هایش را رصد می کردم گویی ستاره ی پیشگوی صورتش در کهکشان برجسته ی رگ هایش نهفته باشد.دست هایش حرف می زد؛ دست های بی قراری که با آغاز ترانه قرار گرفته بود مگر می توانست حرفی برای گفتن نداشته باشد!؟
تا پایان مسیر یک پلی لیست کامل از ابی پخش شده بود زمان پیاده شدن که رسید، پیر مردی که بنظر راننده را می شناخت در حالی که گوشه ی خیابان ایستاده بود ،برایش دست تکان داد و از همان جا داد زد 《صبح بخیر حاجی امروز حالت چطوره 》 حاجی سلامش را پاسخ داد یک اهنگ دیگر از ابی پلی کرد و مسیر را ادامه داد.
۲ اردیبهشت ۱۴۰۱