چند وقت پیش قرار بود با چند تا از همکارها به یه مقصدی بریم، چند نفر ماشین داشتن و بالطبع ما بیماشینها قرار بود بین اونها تقسیم بشیم. من با یکی از همکارها رفتم که احتمالا در حالت عادی ایشون رو انتخاب نمیکردم، چون میترسیدم در راه حرفی برای صحبت کردن نداشته باشیم. البته اینکه نهایتا در راه خیلی صحبت کردیم و همدیگر رو بهتر شناختیم و با ابعاد جدیدی از شخصیت و زندگی همدیگه آشنا شدیم به خاطر خوشمشربی و قدرت ایشون در بحث باز کردن و صحبت کردن بود.
چند وقت پیش با افرادی که در زندگی من حضور پررنگ نداشتن سفر رفتم و صحبت کردیم، با ابعاد جدید و بعضا به طرز عجیبی مشابه از زندگی هم آشنا شدیم. اینقدر حس صمیمیت زیاد بود که من حس کردم به یکباره دوست جدیدی پیدا کردم. قبل از اون سفر هم از حرف مشترک نداشتن نگران بودم.
امروز که روز تعطیل هست، آمدهام سر کار تا به یک سری از کارهای عقبمانده برسم. چند نفر از همکارها هم اتفاقا امروز آمده بودند، کسانی که احتمالا در حالت عادی حرف مشترکی برای گفتن نداریم و با هم همکلام نمیشویم. یا اگر قرار به انتخاب از بین همکاران برای معاشرت باشد، اینها افرادی نیستند که در لیست من جای داشته باشند، نه به خاطر اینکه دوستشان ندارم، به خاطر اینکه نمیشناسمشان. امروز اما موقع ناهار بحث باز شد، با هم صحبت کردیم. من با افراد جدیدی آشنا شدم، فهمیدم که ایشان به شدت اهل مطالعه هستند، صبح قبل از اینجا کوه بودهاند و تنها 3 روز کافی است تا کتابی را که من چند ماه است تمام نکرده ام و ناتمام به سراغ کتاب دیگر رفتهام را بخوانند.
امروز حس مفید بودن دارم از اینکه در روز تعطیل به شرکت آمدهام، نه برای کارهای عقبافتادهای که در دفترم تیک میخورند، بلکه برای شناختن بیشتر همکارم، برای اینکه یادم بیاد باید از comfort zoneمون بیرون بیاییم و نترسیم از معاشرت و شناخت آدمها.
برای اینکه یاد بگیریم قضاوت نکنیم، به آدمها برچسب نزنیم و آدمهارو راحتتر راه بدهیم. برای اینکه بعضی وقتا خوبه به جای انتخاب کردن ماشین دوستی که با او راحت هستیم، با ماشین همکاری برویم که او را نمیشناسیم چرا که ممکن است به یکی از دوستان خوب ما و تجربههای خوب ما تبدیل شود.