فرصت بده. فرصت بده به یاد بیاورم آن طوفان پاییزی را. ساعت 6 عصر را. عصری که شبیه نیمه شبی تاریک بود. تاریک و پر دلهره. تاریک و پر دلهره و خیس. فرصت بده تا خودم را به یاد بیاورم در آن عصر سیل آسا. پیاده در پیاده روهای پر دست انداز تهران. فرصت بده تا به یاد بیاورم پاهای سردم در کدام کفش ها فرو رفته بود. جوراب کلفت طوسی پوشیده بودم و کفش های ساق بلند. پاچه شلوارم خیس بود حتماً. خیس و گلی و مرطوب. تنم یخ کرده بود زیر آن بارانی یشمی با سرآستین های تا زده. از پیشانی ام آب می چکید و عین خیالم نبود. عین خیالم نبود که قطره های باران، سقوط کرده از ابری سیاه دارد روی سرم می ریزد و بعد گیر می کند لای ابروهایم، الک می شود و آب خالص پایین می آید و می رسد به دهانم. دهانی باز که دارد آواز می خواند. زیر لب نه، بلند و بی پروا. انگار در آن عصر سیاه بارانی ترسی از قضاوت آدم ها نداشتم. چرا که آدمی نبود. هیچکس نبود. پرنده پر نمی زد در آن خیابان همیشه شلوغ. لابد همه آدم های شهر پناه گرفته بودند زیر سقفی، سایبانی، و دانه دانه قطره ها را به امید ته کشیدن باران می شمردند. ولی من دیوانه تر از آن بودم که دلم شورِ کثیف شدن پاچه شلوارم را بزند یا نگران خیس شدن و سرماخوردگی باشم. تند تند توی آن پیاده روی پر چاله راه می رفتم و با کسی که توی گوش هایم می خواند، همخوانی می کردم. دارد خوب یادم می آید. پر از خوشی بودم. پر از لذت. پر از شادی و غرور، همچون پادشاهی جوان که قلمروی فرمانروایی اش را بی خون و خون ریزی وسعت داده و شهر را از آن خود می داند. بله، در آن عصر سیاه بارانی تهران مال من بود. مال منی که خیسِ یک دست بودم اما روحم نم نکشیده بود.
عجب طوفانی بود پسر. یک روزهایی باید خود را سپرد به باد. باید رها و بی هیچ طناب و قلاده ای در شهر دوید. یک روزهایی باید خیس و دیوانه بود. خیس و دیوانه ای آوازخوان، در پیاده روهای پر دست انداز.