جشن تولدهای دهه هفتاد رسوم خاصی داشتند. جدا از بازیهای به غایت رقابتی و گاز زدن سیب بدون کمک دست و گذاشتن پرتقال توی قاشق و گذاشتن دسته قاشق توی دهان و حفاظت از پرتقال در حین کلاغ پر رفتن و صندلی بازی و ضرب و شتم سایر مهمانها به قصد تصاحب صندلی؛ کادو باز کردن هم مراسم ویژهای داشت.
یکی از بامزه بازیهای آن عصر، مخفی کردن یک هدیه کوچک و احتمالاً کم ارزش درون جعبههایی بیشمار بود. صاحب تولد جعبه غول پیکر را با هیجان باز میکرد و میرسید به جعبهای کوچکتر. آن یکی باز میشد و باز جعبهای دیگر، جعبهای دیگر، جعبهای دیگر، جعبهای دیگر و در انتها وقتی طرف به پوچی کامل رسیده بود و احتمالاً داشت توی ذهنش بهترین روشهای خودکشی را مرور میکرد؛ به یک قوطی کبریت میرسید و بالاخره هدیه از دل آن بیرون میآمد.
در این شرایط مهمانها قاه قاه میزدند زیر خنده و انگشت اشارهشان را به سوی صاحب تولد میگرفتند که وسط ویرانهی کاخ آرزوهایش ایستاده بود و سعی میکرد خودش را نبازد و به تلخی لبخند میزد. این کارههای جمع (میدانید که هر جشن تولدی دست کم دو لیدرِ این کاره دارد که می توانند مراسم را رهبری کنند) هنگام باز کردن جعبهها، با شور و هیجان شعرِ «توش خالیه، پوشالیه» را میخواندند و احتمالاً بعد از رسیدن به هدیه اصلی، سراغِ «این چی چی بود آوردی گندشو در آوردی» میرفتند.
باقی کادوهای معمولی با شعرِ «باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود» باز و به «چرا ویلا ندادی کنار دریا ندادی» ختم میشدند. جالب این است که آدم هایی که دست کم صد بار این ماجراها را از نزدیک دیده بودند، باز با اشتیاق کف میزدند و وارد بازی «گلاب گلاب کاشونه» میشدند.
اما انصافاً عجیبترین بخش جشن، همین صندلی بازی بود. بچهها با بند کفشهای سفت کرده و عزمی راسخ، جلوی صندلیهایی که از تعداد خودشان کمتر بود میایستادند و منتظر شروع آهنگ میماندند و بعد مثل اسبهای چرخ و فلک، حول صندلیها میچرخیدند و با قطع شدن آهنگ، خود را روی نزدیکترین صندلی میانداختند و در این بین مشتی به غرب میزدند و لگدی به شرق و یک کف گرگی به همسایه پشت سر. آن موقع صندلیها گنجینه بودند و هیچکس نمیخواست گنجینه اش را به رقیب ببازد. هیچکس نمیخواست جلوی چشم مهمانهایی که در حال گاز زدن خیار نمک زده بودند شکست بخورد. بچه ها یکی یکی میباختند و بالاخره یک نفر فاتح میدان میشد؛ برنده، حاکم، رئیس. میزبان جایزه را تقدیمِ برنده میکرد و برنده با صورت گل انداخته و گردن عرق کرده یک گوشه میایستاد و با یویو یا سرمدادی یا پاکن میوهای اش سرگرم میشد.
حالا در انتهای دهه نود چیزهای زیادی تغییر کرده. دیگر کسی شعرهای کادویی نمی خواند. حالا همه شنیدهایم که ژاپنیها (این ژاپنیهای بی عیب و نقص!) تعداد صندلیها را از تعداد بچهها بیشتر میچینند که بهشان بگویند در این دنیا همه چیز به اندازه همه وجود دارد؛ اما هنوز همه مهمانهای بزرگ شدهی آن جشنهای قدیمی در حال دویدن دور صندلیهایی فرضی هستند و تلاش میکنند یکی از آنها را تصاحب کنند. که نمی شود و برخلاف باور ژاپنیها، هنوز خیلی چیزها به اندازه همه در این دنیا وجود ندارد.