ویرگول
ورودثبت نام
اندیشکده تبیین
اندیشکده تبییناندیشکده تبیین با تکیه بر گفت‌وگو و تفکر مسئله‌محور شکل گرفت؛ تلاقی اندیشه و رسانه برای تبدیل حل مسائل ایران از آرزویی مبهم به پروژه‌ای عملی.
اندیشکده تبیین
اندیشکده تبیین
خواندن ۸ دقیقه·۱ ماه پیش

پیرمردی که داشت فقیر می‌شد

پیرمرد روی صندلی نشسته بود و به آخرین سکه ای که در دست داشت نگاه می کرد. همسرش متوجه نگاه غمگین پیرمرد شد و صدا زد:

تام! چیزی شده؟ اتفاقی افتاده که من از آن بی خبرم؟

تام همچنان به سکه در دستانش نگاه می کرد. جولیا، نزدیک او شد و لیوان های شیر قهوه را روی میز گذاشت و به صندلی تکیه زد.

جولیا: من از این دو نفر متنفرم. چقدر به تو گفتم آن ها را در خانه ات راه نده. هر بار که می آیند و می روند اخلاق تو به هم میریزد. کسی که اینقدر تو را بی انگیزه و سرد می کند، چه رفاقتی می تواند با تو داشته باشد؟

تام: ربطی به آن ها ندارد. مکس و هری از روی دلسوزی با من صحبت می کنند. من خودم هم چند وقتی است به این موضوع فکر می کنم.

جولیا: چه موضوعی؟

تام: هیچی. چیز مهمی نیست. نمیخواهم ذهن تو را هم درگیر کنم.

جولیا در بالکن قدم می زند و به باغ زیر پایشان نگاهی می اندازد. دو خدمتکار در حیاط در حال برس زدن اسب ها هستند.

جولیا: ولی متاسفانه موفق نبوده ای!

تام: گفتم چیز خاصی نیست. ولی فکر می کنم ما در حال ورشکستگی بزرگی هستیم.

جولیا قیافه اش در هم می رود. انگار که متوجه صحبت تام نشده باشد.

تام: گفتم که. فکر می کنم شاید دیگر غذایی برای خوردن هم نداشته باشیم.

جولیا که واقعا نگران شده است فنجان قهوه اش را پایین می آورد و روی میز میگذارد.

جولیا: به من بگو چه اتفاقی افتاده؟ آیا برای دام ها و اسب ها و گاو هایمان اتفاقی افتاده؟

تام: نه! نه! اصلا مسئله این ها نیست.

جولیا: آیا امسال کشت خوبی نداشته ایم؟ وضعیت سیلو های گندم و جو مان چطور است؟

تام: خوب است. خوب است. همگی پر از گندم هستند. حتی تا سال بعد هم برداشت کرده ایم. همین انگور و سیبی که روی میز می بینی همه از باغات خودمان است.

جولیا: نصفه جونم کردی مرد. بگو چه شده؟

تام: امروز که این دو نفر آمدند. دو کیسه سکه همراه خود آورده بودند تا با خود به بازار ببرند و خرید کنند. نمی دانی  آن چنان از خرید در بازار تعریف می کردند. می گفتند می توانند با این سکه ها چه چیز هایی بخرند.

جولیا: چه چیز هایی؟

تام: حالا من نپرسیدم دقیقا چه چیزی. ولی معلوم بود که احساس رضایت دارند. حتی یکی از سکه هایشان را هم به من دادند. گفتند بگیر و برو برای خودت خرید کن.

پیرمرد سکه ای که در دست داشت را جلو آورد و به جولیا نشان داد. سکه برق می زد. جولیا به فکر فرو رفت و تا حدی خنده اش گرفته بود.

تام: چرا می خندی؟ مگر من حرف خنده داری زده ام؟ احساس می کنم که عقب افتاده ام و دیگر مثل قبل از آن ها برتری ندارم.

جولیا: آخه چقدر تو ساده ای. آن ها خواسته اند دل تو را بسوزانند. شاید اصلا به تو حسادت کرده اند.

تام: چه حسادتی؟ آن ها این همه سکه همراه خود آورده بودند. من حتی یک سکه هم ندارم.

جولیا: پس خوب به سوالاتی که من از تو می پرسم جواب بده. خودت متوجه می شوی که آن ها میخواسته اند تو را گول بزنند. اول اینکه بگو ببینم تو روزانه چه چیزهایی می خوری؟

تام: معلوم است. صبح ها شیر تازه و سرشیر اعلا و عسل و پنیر و کره محلی و چایی. ظهر ها هم مقدار برنج با خورشتی از گوشت پرندگان یا دام ها. شب ها هم کمی ساده می خوریم و در حد سوپ یا آش حبوبات.

جولیا: خب آیا از چیز هایی که میخوری، چیزی هست داخل مزرعه یا باغات تو کشت نشود؟ آیا اردک ها و مرغ ها و بز ها و گوسفند ها و بوقلمون هایی که پرورش می کنی نمی توانند غذای تو را فراهم کنند؟

تام: خوب. چرا همه غذای من را خودمان تولید و طبخ می کنیم. ما حتی ادویه های غذاهایمان را هم خودمان پیدا می کنیم و کسی در این منطقه به خوشمزگی غذاهای ما چیزی طبخ نمی کند. ما گندم را خودمان می کاریم. بعد آن را در آسیاب آبی که بر روی رودخانه خودمان است آسیاب می کنیم و به جرج نانوا می دهیم تا برایمان بهترین نان را تهیه کند. حتی همین قهوه را خدمتکار مکزیکی ما از مزارع خودشان را برای ما می آورد.

جولیا: خب شما بابت این قهوه ای که می آورد چه چیزی به او می دهید؟

تام: خدمتکار ماست. برای آشپزخانه ما کار می کند. اینجا اتاق دارد. به او اسب و کجاوه داده ایم تا با خانواده اش به راحتی سفر کند. به او غذا می دهیم.

جولیا: خوب. اسب و کجاوه از کجا آورده اید؟

تام: اسب از پدرم است. ابتدا دو تا اسب بود. نر و ماده. کم کم زیاد شدند و الان حدود بیست تا داریم. خدمتکاران ما از آن مراقبت می کنند که خدای نکرده مریضی نگیرند و تلف نشوند. کجاوه را هم مایک برای ما می سازد. او مهارت زیادی در ساخت وسایل دارد.

جولیا: شما در برابر خدمت مایک چه می کنید؟

تام: مایک هم مثل بقیه خدمتکاران ماست. من به همه آن ها زمین و خانه داده ام و امنیت این محله را به وسیله نگهبانانم برای او و خانواده اش تامین کرده ام. همگی در باغات و استخرها و مزارع و کارگاه های من در حال کار هستند.

جولیا: خوب. شما این همه زمین از کجا آورده اید؟

تام: داستان ها زیاد دارد. این زمین ها روزی از آن اجداد من بودند. ولی به زور از آن ها گرفته می شود. پس از جنگی که پدرانم می کنند دوباره این زمین ها را پس می گیرند و اکنون همه اش برای خاندان ماست.

تام عزیزم. ببخشید که با سوالاتم تو را خسته کردم. ولی چند سوال دیگر دارم. اگر شما خدای نکرده مریض شوید، برای درمان چه کار می کنید؟

تام: ما یک طبیب خانوادگی داریم که او معمولا کار های طبابت ما را انجام می دهد. ما هم در عوض به او یک کلاس درس و امکان تحقیق داده ایم. اینطور مطمئن هستیم که اگر برای او مشکلی پیش آید، طبیب های دیگری علم او را یاد گرفته اند.

جولیا: آیا جایی بوده است که به چیزی نیاز داشته باشید ولی آن را نداشته باشید؟

تام: بله. بسیار پیش آمده. نمونه آخرش همین فنجان های سرامیکی که در آن شیرقهوه ریخته ای. آن را از یک تاجر هندی خریداری کردیم.

جولیا: در ازای خریدت به او چه دادید؟

تام: تاجر از ما گاو و گوسفند نپذیرفت. حتی فرش های دست بافت مان هم برایش سنگین بود که بخواهد ببرد. فقط مقداری از موسیر هایی که خدمتکاران ما در اول بهار برداشت کرده بودند را پذیرفت و ادویه های خوش عطر ما را با خود برد. یا تاجر دیگری که پارچه هایی بهتر از پارچه های خود ما بافته بود. به جایش به او پنبه دادیم.

جولیا: تام عزیزم! آیا تا به حال شده چیزی را بخواهی ولی کسی آن را به تو نداده باشد؟

تام: بله. خاطرم هست که روزی خدمتکاران ما گفتند که دستگاهی آمده که با آن شمشیر هایشان را تیز و بران می کنند ولی صاحب دستگاه حاضر نشد آن را به ما بفروشد. هر پیشنهادی به او دادیم قبول نکرد و گفت امکان دارد که با این دستگاه بر علیه مردمان شان توطئه ای کنیم. از آن روز به فکر افتادیم که یک نفر را به منطقه آن ها بفرستیم تا علم ساخت این دستگاه را یاد بگیرد و برگردد تا خودمان آن را بسازیم. و همین هم شد. خودمان ساختیم.

جولیا: خوب. فکر کنم جواب بسیاری از سوالاتم را گرفتم. حالا می خواهم آخرین سوالم را از تو بپرسم. آیا در همه نیاز هایی که گفتی، آیا تا به حال شده که نیازی به یک فلزی داشته باشی که و بخواهی با آن فلز رفع احتیاجت را انجام دهی؟

تام: بستگی به آن فلز دارد که تا چه میزان کاربردی و مهم باشد. اگر فلزی باشد که در ساخت خانه یا شمشیر به کار آید شاید دوست داشته باشم آن را بدهم و در ازایش چیزی طلب کنم. ولی من اکثر آن چه نیاز دارم را خودم به همراه خاندانم تولید می کنم و میسازم. اگر چیزی را هم نداشته باشم، با رفع نیاز دیگران، نیاز خود را برطرف می کنم. حال این فلز چه نیازی از من را برطرف می کند؟

جولیا: آفرین. این دقیقا جواب سوال خودت است. آن سکه ای که مکس و هری به تو داده اند، فلزی است که آن ها در معدنی پیدا کرده اند و چون برق می زند در بازار طرفدار پیدا کرده است و اکثرا خانم ها خریدار آن هستند. آن ها این سکه ها را به خانم ها می دهند و در عوض چیزی از آن ها می گیرند. حالا هم پیش تو آمده اند تا تو را گول بزنند و از سکه های خودشان به تو بدهند تا در ازایش به آن ها غذا و پارچه و زمین بدهی و بعد مجبور شوی که به بازار بروی و نان بی کیفیتی که در بازار پخته می شود را با آن بخری. حالا آیا باز به آن سکه احتیاجی داری؟

تام: با این توضیحاتی که دادی فکر نمی کنم.

جولیا: تو و خاندانت ثروتمند ترین افراد این منطقه هستید و مردم شما را دوست دارند و در ازای خدمتی که به شما می دهند، زندگی خوبی دارند. شما هم با علم و قدرتی که روز به روز آن را تقویت می کنید، سطح زندگی آن ها را بالا می برید. پس نباید احساس کنید که چیزی کم دارید تا به برای بدست آوردن آن به طمع بیفتید و همه دارایی تان را بدهید تا آن چیز را بدست آورید. ثروت شما همه این چیزهایی است که گفتید نه چند فلز براق. حالا که رقیبان شما نمی توانند با زور و سلاح به شما غلبه کنند، سعی می کنند به شما القا کنند که چیزی کم دارید و شما را از دارایی های خودتان غافل کنند و اینگونه بتوانند خودشان را ثروتمند تر کنند.

تام: جولیای عزیزم حق باتوست. من باید بیشتر مراقب اطرافیانم باشم.

داستاناقتصادایرانپولبودجه
۲
۰
اندیشکده تبیین
اندیشکده تبیین
اندیشکده تبیین با تکیه بر گفت‌وگو و تفکر مسئله‌محور شکل گرفت؛ تلاقی اندیشه و رسانه برای تبدیل حل مسائل ایران از آرزویی مبهم به پروژه‌ای عملی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید