حقیقت اینه که شرکتی که من توش کار میکنم از افراد متخصص، تکنیسین های ساده می سازه. یعنی اول که اونجا استخدام میشی یه سری مهارت تخصصی لازم داری و تا اینجای کار طبیعیه ولی از حدود بعد از دو سال، فقط همون مهارت های خاص به کارت میان و دیگه هیچ کاری فراتر از اون رو نه میخان و نه اجازه میدن.
یادمه یه بار ربانی درباره گرافیست هامون گفت که اینا هیچ خلاقیتی ندارن. هیچ طرحی نمیزنن. در واقع اینا گرافیست نیستن، فتوشاپ کارن. و حالا من بعد از 6 سال کار توی اون شرکت دارم از توسعه دهنده اندروید تبدیل میشم به اندرویداستودیوکار.
هر چند وقتی به دور از منفی بافی نگاه میکنم میبینم هنوز هم هر روز دارم یه چیز یاد میگیرم. ولی چیزایی که من یاد میگیرم اصلا در کل من رو بالا نمیبرن. در واقع چیزی به رزومه من اضافه نمیشه. اما بر عکس من، جمیله است. یه ادم کاملا سفت، سخت کوش، انعطاف ناپذیر. به هیچ عنوان به عقب برنمیگرده. هیچ کاری رو دو بار نمیکنه. کل دنیا روبروش وایسن کاری رو که نخواد نمیکنه. هیچ وقت حرفی مخالف میلش نمیگه. از انجام کارای سخت ترسی نداره و واقعا واقعا واقعا سر هر پروژه سراغ کارای جدید میره. مثلا سر این پروژه ، از یه api برای کار با نقشه استفاده کرد و از جاوا اسکریپت کمک گرفت. من حتی نمیتونم نزدیک بشم به اینجور مسائل . تمام مدتی که اون داشت این چیزای باحال رو یاد میگرفت، من داشتم پدینگ ست میکردم و اکسپورت میگرفتم. خیر سرم برنامه نویس ارشدم!
از اونجایی که من یه دخترم و به شدت انتی سوشیال. اصلا نتونستم دوستای برنامه نویس دیگه ای پیدا کنم و با جایی غیر از شرکت کار کنم . بنابراین تا وقتی کانتکسم همین باشه، اوضاعم همینه. بخاطر همین تصمیم گرفتم همون راهی رو که بارها تا حالا رفتم رو دوباره برم: کنکور بدم!
میخوام دوباره درس بخونم. شرکت رو ول کنم و برم دانشگاه و فوق لیسانس بخونم. ارشد قبلی که گرفتم که بیش از اندازه بیهوده بود. این دفعه میخوام نرم افزار بخونم. هر چند هنوز هم از کار می ترسم ولی حداقل دیگه این ترس رو بروز نمیدم. یه دانشگاه عالی قبول میشم و میرم که حداقل دو سال تنها زندگی کنم و از همه فرصتای دانشگاه استفاده کنم.
خیلی از این میترسم که دوباره نتونم کار پیدا کنم ولی واقعا دیگه توانایی تحمل این شرایط رو ندارم. واقعا لحظه لحظه کار توی اونجا اعصابم رو خرد میکنه. اونجا روزمرگی غوغا میکنه. قبلنا دلم به ربانی خوش بود ولی حالا اونم دیگه نیست. دیگه مدیر شده . بیشتر وقتا نیست و وقتی هم که هست فقط داره حرف میزنه. دریغ از لحظه ای کار. حتی اگه صداش کنی و کارش داشته باشی هم تا حد امکان سعی میکنه بپیچونه. هر چند من هم از این کار دوری میکنم و سعی میکنم کاری بهش نداشته باشم و یه جور دیگه اوضاع رو هندل کنم.
میدونم که توی اینترنت و مخصوصا برنامه نویسا کلا خیلی ضددانشگاهن. ولی اینجوری نیست. یعنی دانشگاه اون قدری که میگن بد نیست. یه ابزاره. میتونه خوب استفاده بشه می تونه بد. کاملا به طرف بستگی داره. البته توی ایران باید بیش از حد زرنگ باشی تا بتونی گلیم خودت رو از آب بکشی بیرون.
میدونم با این وضعی که من ساختم امسال قبول نمیشم. چون بازم باید هر روز برم و ساعتم رو پر کنم ولی احتمالا سال 99 قبول شم چون من کنکور دادنم خوبه. هر دو بار که شرکت کردم همون بار اول دانشگاه دولتی و دوره روزانه قبول شدم. میدونم حالا که میخوام یه دانشگاه خوب قبول شم پس دو سال درس خوندن رو داره.
خیلی از سر کار نرفتن می ترسم ولی اگه اتفاق غیر منتظره ای نیفته تا عید و دقیقا تا کنکور بیشتر شرکت نرم. بعد که کنکور میدم 5 ماه بیکارم. توی این 5 ماه حتما بیشتر مینویسم، باشگاه میرم و اضافه وزنم رو کم میکنم. احتمالا از پونیشا پروژه بگیرم و با فرستادن مطلب به سایتای مختلف یه درآمد کمی داشته باشم که فقط بتونم قسطام رو بدم. بعدشم که نتایج کنکور میاد به احتمال زیاد چندان چنگی به دل نمیزنه ، دوباره شروع میکنم به خوندن.
تا حالا توی زندگیم هر وقت از چیزی خیلی ترسیدم و نگرانش بودم گیردادم به خدا. این قدر باهاش حرف زدم که کمکم کرده. یادمه سر ارشد قبلی خیلی از محیط مختلط و موندن توی خوابگاه می ترسیدم. در این حد که نمیتونستم درس بخونم. نتیجه این شد که دانشگاه الزهرا قبول شدم و به خاطر کار توی شرکت، توی خوابگاه نموندم. شب با وحید برمیگشتیم خونه. چقدر خوش میگذشت. اگه ازش بخوام بهم میده. بالاخره دختر ترشیده ها و منفی بافها هم خدا دارن!