قضیه از اونجا شروع شد که برنامه نویس ارشد شرکتمون بخاطر بچه دار شدن مرخصی گرفت و بعدش خبر دادکه دیگه سر کار نمی آد. این خبر دادنش همزمان شد با تعدیل نیروهای شرکت. اون زمان اردیبهشت 96 بود و شرکت به اضافه شعبه تهران حدود 50 نفر نیرو داشت. بعد از تعدیل نیرو چیزی حدود 25 نفر از کارمندا رفتن. البته هیچ کس از بخش فنی به جز یه نفر گرافیست جزو تعدیلی ها نبود.
مریم چند سالی از من بزرگتر بود. آخرین نفر از یه گروه برنامه نویس 4 نفره، که حدود 4 یا 5 سال زودتر از من اومده بودن. 4 نفر اول دانشگاه بودن که به سفارش استادشون که دوست آقای مجد بود، استخدام شرکت شده بودن و روی چشمش جا داشتن. هر چهار نفرشون به نوبت و پشت سر هم ازدواج کرده بودن و به فاصله خیلی کم باردار شده بودن. بالاخره تاثیر دوستیه دیگه :)
مریم مدیر خوبی بود و بچه ها رو خوب هندل میکرد. در عین حال خیلی خوب برنامه ها رو دیباگ می کرد و عیب گیری های همه رو انجام میداد و چندین بار کارای خیلی خفنی انجام داده بود.
رتبه بالاتر اون ( به طور غیر رسمی ) اقای ربانی بود. مرد جوون و خوش اخلاقی بود و یکی دو سال از مریم بزرگتر بود.
برنامه نویس های پایینتر هم من و سعیده و جمیله بودیم. البته 2 نفر برنامه نویس مرد هم بودن ولی اونا کارای دیگه میکردن. سنشون زیاد بود و با زبون های قدیمی سر و کار داشتن. اصلا نگاه خوبی به اونا نداشتم و به نظرم تمثال واضحی از روزمرگی و ناکارآمدی بودن.
رفتن مریم با اینکه قابل پیش بینی بود ولی عادی نمی شد برام. یعنی استرس زیادی داشتم براش و جای خالیش خیلی به چشمم می اومد. اینکه اگه اون بره کی قراره با مجد هماهنگی ها رو انجام بده، کی تقسیم وظیفه کنه، وقتی گیر کردیم کی راهکار بده و ... . بعدها فهمیدم این فکر و خیالا همش الکیه و کارا خودش راه میفته. مخصوصا بعد از تغییراتی که خیلی یه دفه ای اتفاق افتاد.
چند هفته قبل از رفتن مریم، سعیده یه روز صبح اومد گفت که دیگه من نمیام. کاملا غیر منتظره. به نظر می اومد توی خونواده و با خودش مشکل داشت و چندین بار کنتاکتی که باهاش داشتم مزید بر علت شده بود. این اتفاق خیلی ناراحتم کرد. مخصوصا اینکه من از همه باهاش صمیمی تر بودم ولی بدون اینکه به من بگه به مریم گفت و در مقابل اصرارها مقاومت کرد و دیگه برای همیشه رفت. با توجه اوضاع اقتصادی و تعدیل ها کاملا واضح بود که جایگزینی برای سعیده نمی آد و همه کارها می افته روی دوش بقیه ما . از طرفی موعد رفتن مریم هم نزدیک می شد ولی آقای ربانی هیچ کاری برای مدیریت کارها نمی کرد.
وقتی به اون موقع ها فکر میکنم می بینم یه کم از اینکه مریم میره خوشحال بودم. شاید بخاطر اینکه مریم به من خیلی سخت می گرفت و من تنها کسی بودم که اونجا باهاش دعوا میشد و اینکه وقتی مریم میرفت ارتباط من با ربانی بیشتر می شد. من روی ربانی کراش داشتم. پسر فعال و سازگار و خوش اخلاقی بود ولی بعد از رفتن مریم این اتفاق نیفتاد. ربانی دیگه مثله قبل پیگیر کارا نبود و انگار داشت سعی میکرد لول خودش رو ببره بالا و اینکه برای خودش یه کاری راه بندازه. مخصوصا اینکه فوق العاده آدم اجتماعی ای بود و یه عالمه برنامه نویس و کارآفرین می شناخت.
بنابراین تمام کارها افتاد به عهده من و جمیله. اوایل تریپ این بود که من ارشدم ولی بعد از چند ماه برابر شدیم یا حتی اینکه من اومدم پایین. خب برنامه نویسی جمیله از من بهتر بود و تجربه کار با زبونهای دیگه رو داشت و مهم تر از همه شخصیتش بود. آدم محکمی بود و کاری که فکر میکرد درسته رو انجام میداد. نه مثل من. به خاطر همین کاملا برابر شدیم یعنی من برای اینکه خودم راحت باشم این نگاه از بالا به پایین رو گذاشتم کنار و پذیرفتم که از لحاظ فنی مساوی هستیم. تجربه من در مقابل اصرار اون برای فهم درست همه چیز.
حالا که نگاه می کنم اون روزی که مریم رفت و دیروز که من از شرکت رفتم، حسم مشابه بود. احساس میکردم اتفاق خاصی توی زندگیم افتاده و نقطه عطف زندگیم به حساب می آد.