«باید از هم جدا شیم». این چیزی بود که توی یه رستوران توی شب ولنتاین به همسرم گفتم. وقتی رسیدیم رستوران خیلی خلوت بود. گراسون سه تا میز رو نشونمون داد و گفت یکی رو انتخاب کنیم. همه چیز به طرز عجیبی کند پیش میرفت. انگار یه تئاتر بود برای روز ولنتاین، که میخواست بگه زندگیتون طولانی باشه. از پیش از آوردن پیشغذا شروع کرده بودیم به برنامه ریختین برای هفتههای آینده: که کی رو کی ببینیم، کجا بریم، تولد فلانی رو چه کنیم، مهمونی بهمانی رو چه کنیم و ... در حین خوردن پیشغذا از در و دیوار گفتیم تا این که حرفمون تموم شد. گوشیام رو برداشتم ببینم این پسره بناست چی کار کنه. همسرم با احساس ناخوشی ظرف ناچوس رو از جلوی من برداشت و گذاشت جلوی خودش و با طمانینه شروع کرد به خوردن و بازی کردن با گوشیاش. اون وسط چند تا فلفلاش هم رو جدا کرد داد به من و بعد از یه سکوت طولانی پرسید «چه خبر؟». از سوالش تعجب کردم. به نظرم خیلی غریبه که از کسی که باهاش زندگی میکنی بپرسی «چه خبر». این مال وقتیه که میخوای سر صحبت رو با یه دوستی که مدتهاست ندیدیاش باز کنی. برای همین گفتم «یعنی چی؟ منظورت چیه؟» و سرم رو فرو کردم توی گوشی. الکی بالا و پایین میکردم که به این سوال احمقانه فکر نکنم. فهمید که از سوال خوشام نیومده و گفت «منظورم اینه که این چند روز چی کار کردی؟». با بیحوصلگی و بدون این که سرم رو بلند کنم گفتم «هیچی، کار میکردم». فضا سنگین بود. سعی کردم فضا رو کنترل کنم. پرسیدم که «قرارداد رو خوندی؟ متنش خوب بود؟». سرش به نشانهٔ تایید رو تکون داد.
- وسایل اداری برای کار در خانه بهت میدن؟
- نمیدونم، لازم ندارم. هم میز دارم، هم صندلی، هم مانیتور.
- اونا که مال شرکت قبلی است؛ میآن میبرند.
- نه. توی قراردشون بود که هر کسی بیش از یک سال کار کنه وسایل مال خودشه.
با شیطنت گفتم: «خوبه که هر سال کارت رو عوض کنی؛ میز و صندلی جمع میکنیم. میریم میفروشیم و پولدار میشیم». با طعنه جواب داد که «این جور فکر کردن فقط از تو برمیآد». این جلمهاش توی ذهنم این جوری اومد که «دیگه خفه شو». همین بود که دوباره برگشتیم به سکوت و بازی الکی با گوشی. آخرین دونههای ناچوس رو که برمیداشت سرش رو کرد به سمت میز بغلی و گفت که «به نظرت چی دارن میگن؟». دور میز بغلی یه خانم و آقای ۴۰ و چند ساله بودن که چند دقیقه بعد از ما رسیده بودن. مدام حرف میزدن؛ انگار بعد از سالها هم رو دیدن یا توی یه قرار کاری مهم هستند و باید همه چیز رو ظرف یه مدت مشخص به هم بگند. صداشون توی همهمهٔ رستوران و موسیقی گم میشد و نمیتونستم بفهمم چی میگن. جواب دادم که «نمیشنوم چی میگن». دوباره سرم رو بردم توی گوشیام تا زمان کشداری که دیگه داشت به یک و نیم ساعت میرسید رو کوتاه کنم. همون موقع بود که جملهٔ طلایی رو گفت: «حتا توی رستوران هم تنهام». تازه فهمیدم که منظورش از اون سوال چی بوده. میخواست بگه که ما بلد نیستیم مثل دو تا آدم معمولی با هم حرف بزنیم.
تمام بحثهای تلخ و جدی یک و اندی سال گذشته اومدن جلوی چشمم. عصبانی بودم. کلافه بودم و رسیده بودم به نقطهای که نباید. گوشیام رو گذاشتم توی جیب کتم. نمیدونستم چه کار باید بکنم. رفتم یه آبی به صورتم زدم. داشتم برمیگشتم که خانم میز کناری رو توی پلهها دیدم. با عصبانیت از کنارش گذشتم و رفتم سر میزی که دیگه میز شام نبود. یادم نیست چه قدر طول کشید که غذا رو بیارن اما زمان به اندازهٔ چند روز کشدار شده بود. غذا رو که آوردن دیگه اشتها نداشتم. هر لحظه میزان خشم و غمم بیشتر میشد. انگار هر لقمهای که میخوردم رو غول عصبانیتم میبلعید. هر دومون نیم ساعتی با غذا بازی کردیم. به گارسون گفتم که دسر رو بیاره. سکوت مرگبار ادامه داشت و هیچ اتفاقی نمیافتاد. جلوی یه گارسون دیگه رو که رفته بود به میز کناری سرویس بده گرفتم و گفتم ما غذامون تموم شده؛ میز رو جمع کن و دسر بیار. با تعجب به غذاهایی که تقریبا خورده نشده بودن نگاه کرد و پرسید «ببرم؟». با سر بهش اشاره کردم که آره. میزهای کناری هم متوجه حجم غریب سردی میز ما شده بودند. انگار کل رستوران رو توی دمای صفر درجه فریز کرده باشند و گذاشته باشند روی میز م. دختر و پسر جوان میز بغلی زیرچشمی ما رو میپاییدند تا سرنخی از سکوت و چهرههای عبوس و گرفتهٔ ما پیدا کنند. زمان پیش نمیرفت. انگار ایستاده بود که ما کاری کنیم. گارسون رو صدا زدم و با اشارهٔ دست گفتم که ما میخوایم حساب کنیم اما اصرار داشت که «دسر خوشمزهشون رو امتحان کنیم». دیگه تقریبا همهٔ میزهای دور و برمون و کارکنان رستوران متوجه ناخوشی رابطهٔ ما شده بودند. شاید اصرار گارسون برای خوردن دسر از سر کمک بود. داشتم فکر میکردم که شاید شیرینی دسر بتونه خلقمون رو باز کنه که دیدم همسرم شال و کلاه کرد و با اشاره گفت که بریم. رفتیم برای حساب که با سوال مسخرهٔ «همه چیز خوب بود؟» گارسون پشت دخل مواجه شدم. توی دلم گفتم «بهتر از این نمیشد!». اون یکی گارسونه دوان اومد و گفت که «چند دقیقه صبر کنید تا دسر رو براتون بیارم». ساعتم رو نگاه کردم و با عصبانیت گفتم «ما حدود ۳ ساعته که اینجا هستیم و تو مدام میگی الان پیشغذا میآد، الان غذا میآد، الآن دسر میآد اما نمیآد». از سرویس خوبشون! تشکر کردم و اومدیم بیرون.
سعی کردم ذهنم رو منحرف کنم. به این فکر کردم که «چرا وقتی ظرفیت کافی برای سرویس دادن ندارند رزرو قبول میکنند؟». سعی میکردم آروم باشم اما نمیشد. با صدای بلند به همسرم گفتم که «من دیگه نمیتونم، این رابطه باید تموم شه». داشتم با داد و عصبانیتی که قاطیاش شده بود دلایلم رو میگفتم. شب بود و کوچه و خیابون خالی از آدم رو فریادهای من میشکست. حس میکردم که همه دارن از شب «عاشقانه» لذت میبرند و من به جای لذت بردن دارم برای جدایی نقشه میکشم. کل مسیر برگشت رو به این منوال گذروندیم. همسرم ساکت بود. شاید دوست نداشت توی خیابون حرفی بزنه چون احتمالا خجالت میکشید کسی صدای ما رو بشنوه. اون قدر جملهٔ «باید تمومش کنیم» رو به شکلهای مختلف و با پیشدرآمد و توضیح مختلف گفته بودم که وقتی رسیدیم خونه حرفی نداشتم. سکوت مطلق بود. اون نشست یه سمت مبل و من سمت دیگراش. اون اشک ریخت و من غمباد گرفتم و حسرت خوردم که چرا نمیتونم مثل اون گریه کنم که آروم شم. تصمیم گرفته بودم که یه زندگی عاشقانه رو تموم کنیم. نه به این خاطر که کسی به کسی خیانت کرده بود، نه چون خشونتی بود یا هر دلیلی که شاید موجه بدونیم برای جدایی آدمها. ما تصمیم گرفتیم از هم جدا شیم چون خوشحال نبودیم.
من تصمیمام رو قبلتر گرفته بودم، بعد از اواخر تابستون که پشت پنجرهٔ اتاق با تلفن حرف میزد و شنیدم که داره به کسی -که نمیشناختم- میگه: «دیگه نمیتونم باهاش زندگی کنم». بعد از اون بود که اصرار داشت از هم جدا شیم. همون روزهایی که تعداد تماسهای برادرش با من و اون زیاد شده بود و یه روز بالاخره به جای حرفهای بیربط گفت که از همسرم شنیده که نمیخواد رابطه ادامه پیدا کنه و منم گفتم که «چند وقته که افسار زندگیام دستم نیست». حرف زدنهای طولانی با برادرش برام مسجل کرد که قضیه جدیه و ربطی به دلخوری، PMS یا افسردگی مهاجرت نداره. خیلی روزهای سختی بود اما سعی کردم خودم رو جمع کنم. پوستهٔ زندگیمون معمولی بود و هنوز خیلیها حسرتش رو داشتن: با هم حرف میزدیم، مهمونی میرفتیم، مهمونی میدادیم، سفر میرفتیم، در حال خرید خونهٔ لوکس بودیم و ... اما لایههای زیر این پوستهٔ معمولی طوری داغ بود که گرماش من رو میترسوند. با من در این مورد حرفی نمیزد. فکر میکردم که شاید دوست نداره مستقیم حرفی بزنه و برای همین حرفهاش رو از برادرش شنیدم و از همون طریق هم حرفم رو زدم. حرفم خیلی ساده بود، سادهتر از اونی که بشه فهمیدش. من زندگیام رو دوست داشتم. همسرم رو هم دوست داشتم اما ناراحتی و غماش که نمیدونستم از چیه رو نه. توی چند سال گذشته خیلی وقت گذاشته بودم که ببینم چی خوشحالش میکنه و همون کار رو بکنم اما هر چی من بیشتر تلاش میکردم، کمتر نتیجه میگرفتم. همین حس «ندانستن» بود که افسار زندگیام رو ازم گرفته بود. نمیدونستم چی درسته، نمیدونستم چی کار کنم. برادرش گفت کمک میکنه که رابطه درست شه اما برام خیلی سخت بود که دخالت کسی رو بپذیرم. راه دیگهای برای نجات از این مرداب نداشتم. میدونستم هیچ کس نمیتونه کمکی کنه اما نمیخواستم حتا از کوچکترین امکان هم رد بشم. همون شد که بار سفر بستیم که یه شخص سومی کمک کنه از چاه در بیایم. در حضور داور این جنگ عاطفی روزی چند ساعت از این کافه به اون رستوران میرفتیم و حرف میزدیم. خلاصهٔ حرفش این بود که «من براش به اندازهٔ کافی وقت نمیذارم». این جمله من رو عصبانی میکرد چون روزی ۱۰ تا ۱۲ ساعت کار میکنم که سطح رفاه زندگی رو در حدی که اون نیاز داره نگه دارم؛ این خیلی بیانصافی بود. برای همین سعی کردم دلخوری و ناراحتیهام رو بگم. اما من دنبال جدا شدن نبودم هر چند که هیچ وقت هم نخواستم کسی رو به زور نگه دارم. مخلص کلامش این بود که «یا خودت رو اصلاح کن یا جدا شیم». وقتی این رو گفت یاد اون جملهٔ معروف حمید هامون توی فیلم «هامون» افتادم که میگه «تو می خوای من اونی باشم که واقعا تو می خوای من باشم؟ اگه من اونی باشم که تو می خوای پس دیگه من، من نیست یعنی من خودم نیستم».
باید از سفر برمیگشتم که برگردم سر کار. میدونستم این هم مصداقی میشه برای «وقت نگذاشتن» و توی دفتر اعمال بدم نوشته میشه و یه روز باید بهش جواب بدم. اون موند که حال و هواش عوض شه ولی نشد. از وقتی که از هتل زدم بیرون تا وقتی رسیدم خونه ذهنم درگیر این بود که چه تصمیمی درسته. همین بود که براش یه نامه بنویسم و گفتم که از این رابطهٔ سینوسی خسته شدم و مهمتر از اون از این که هر بالا و پایین زندگی به این ختم میشه که «باید جدا شیم». ازش خواستم که تصمیم بگیره که میخواد توی این رابطه بمونه یا نه و من رو هم در جریان بذاره تا بتونم تصمیم بگیرم. نوشتم که «[...] ما هم رو دوست داریم -درش شکی نیست- اما برای یه زندگی خوب داشتن دوست داشتن کافی نیست. به نظرم حتا برای خوشحال بودن، سر حال بودن و سالم بودن نیازی به دوست داشتن (یا عشق) نیست. [...] هنوز تصمیمی نگرفتم و گذاشتم تا تو تصمیم بگیری. تصمیم من به شدت وابسته به تصمیم توئه. اصلا به ادامهٔ این رابطه خوشبین نیستم اما تصمیمی نگرفتم چون اگه تصمیمی بگیرم، تغییراش نمیدم. [...]».
برگشتم و یه هفتهٔ جهنمی رو گذروندم تا از سفر برگرده. پاییز رو آروم گذروندیم اما زمستون رو دوام نیاوردیم. مهاجرت سخته. زندگی توی هجرت و غربت با تبلیغاتی که توی رسانهها میکنند خیلی متفاوته. به نظرم آدم مهاجر مثل یه نجاتیافته (survivor) است وسط جنگل یا بیابان. بیشتر میجنگه برای بقا. درسته که کیفیت زندگی بالاتره اما رفاه فقط به شغل خوب و درآمد بالا داشتن نیست. ما این چیزها رو با از دست دادن دوست و خانواده عوض کردیم. این روزها خیلی فکر میکنم که توی این معامله بردیم یا باختیم.
من اینجا از دل تجربهٔ طلاق توی مهاجرت میگم، از آتشی که زیر خروارها خاکستره و داره میآد بیرون که ۲ تا زندگی رو دگرگون کنه. هر دوی ما میدونیم که تصمیم سختی است اما امیدواریم که به آرامش برسیم. دیشب یه دوستی پیغام داد.
- از همسرم شنیدم که قصد دارید جدا شید. گفتم اگه خواستی حرف بزنیم، توی خودت نریز.
- هنوز زندهام. خیلی درد داره ولی زندهام و نفس میکشم. صادق هدایت اول کتاب «بوف کور» یه جملهای داره که میگه «در زندگی زخمهايی هست كه مثل خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد». متاسفانه درد همیشه هست، بدتر از اون اینه که هر چند که پوستکلفتم، داره اذیت میکنه.