ویرگول
ورودثبت نام
مهاجر
مهاجر
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

نامه‌ای قدیمی

توی نوشتهٔ قبلی از نامه‌ای گفتم که توی تابستون نوشتم. این همون نامه است.


مشکلات‌مون مال دیروز و امروز نبوده. از روز اول همین بوده و حل نشده. من تلاشم رو کردم که حل شوند ولی نتیجه‌ای نداده. راهی به ذهنم نمی‌رسه که نه تو اذیت شی و نه من. در نتیجه حرفی ندارم، عملی هم. خیلی وقته که پا در هوا منتظرم یه اتفاقی بیوفته.

توی تمام سال‌های گذشته، همین مشکلات بوده و حل نشده. فقط مصداق‌هاش انباشته شده؛ مثل یه زخم که دهن باز کرده، عفونی شده و داره سرایت می‌کنه به بقیهٔ جاها. مهم نیست مقصر کیه. مهم نیست که کی بیش‌تر تلاش کرده یا بیش‌تر سختی کشیده. مهم اینه که هیچ راهی جواب نداده و با همین منوال پیش رفتن هم جوابی نمی‌ده. ما افتادیم توی یه دور باطل. هر کاری کردم که اوضاع درست شه، درست که نشده، هیچ، بدتر هم شده. شاید در مورد تو هم همین باشه.

من خسته‌ام و از اون بدتر بدون عمل و ایده. نمی‌دونم چی درسته و چی غلط. فقط می‌دونم که خیلی وقته خوشحال نیستم ولی تلاش کردم که تو خوشحال باشی اما هر چی بیش‌تر تلاش کردم، بیش‌تر ناراحت شدی، غمگین شدی، عصبانی شدی، ناامید شدی و در نتیجه رابطه‌مون خمیده‌تر و خاکستری‌تر شد. نتیجهٔ عکس گرفتم. شدم مثل سربازی که بی سلاحه و راه رو گم کرده.

راستش برای من قابل درک و قابل قبول نیست که برای این که «خالی شی» این همه دردسر برای خودت و من درست کنی. این بار اول نبوده که این جوری کردی و به نظر هم نمی‌رسه که بار آخر باشه. نمی‌دونم چه فکری می‌کنی وقتی تصمیم می‌گیری یه نفری رو واسط کنی: چه مشاور، چه آدمی که می‌شناسیم، می‌شناسدمون. نمی‌فهمم قضاوت بقیه چه کمکی به این حل مشکل کرده. هر کسی توی یه مقطعی اومده، یه سری حرف زده، راه‌کاری که به ذهن‌اش می‌رسیده داده و رفته. چند هفته آروم بودی و دوباره برگشتیم سر نقطهٔ اول.

از نظر من «مشکلی» وجود ندارد. در واقع به نظرم مشکل به معنی چیزی که ارزش همچین هزینه‌ای رو داشته باشه وجود نداره. تو می‌خوای حرف بزنی و توی مواردی خواسته‌هات رو به کرسی بشونی. این همون نقطهٔ تلاقی خودخواهی و دیگرخواهی و عشقه. تو همیشه رفتی سمت به دست آوردن «من این رو می‌خوام». تا این جای کار مشکلی نیست چون هر کسی دنبال رفع نیاز و خواسته‌اش هست. همینه که باعث خوشحالی آدم می‌شه. اما تو هر شکلی از مخالفت رو هم توی قالب «دوست داشته نشدن»، «ندیده شدن»، «تحقیر شدن»، «انکار شدن» و ... دیدی.

اگه یه چیز مهم در مورد ذهن و ارتباط‌اش با احساس فهمیده باشم اینه که «تکرار» حتا غلط‌ترین گزاره‌ها و انگاره‌ها رو تبدیل به «باور» می‌کنه. تو به تمام چیزهایی که توی ذهن‌ات می‌گذره باور داری. ذهن موتور توجیه گزاره‌ها و تبدیل اتفاقات و انگاره‌ها به مصداق است. همون جور که یه روزی ذهن‌ات «عشق» رو باور کرد و براش مصداق‌های زیادی آورد. همون جوری که ذهن‌ات همون مصداق‌ها و توجیه‌ها رو تبدیل کرد به تحقیر و تهدید و تنفر و غیره. این کارکرد ذهنه، ربطی به تو نداره. همه همین‌ایم. تو می‌تونی یه چیزی رو با تمام وجود دوست داشته باشی و همهٔ اتفاقات و انگاره‌ها رو توی راستای اون ببینی یا بر عکس. به نظرم این نکتهٔ مهمی است.

این که بدونی «چی می‌خوای» خیلی مهمه و کمک می‌کنه که احساس‌ات رو حول اون بچینی. به نظرم چون نمی‌دونی چی می‌خوای یا به خاطر تاثیر عوامل خارجی، سردرگمی. همین سردرگمی باعث می‌شه که ندونی کجای زندگی هستی و کجا باید بری. هر اتفاقی رو به شکلی ترجمه می‌کنی که اون لحظه احساس می‌کنی. اینه که یه رفتار ثابت ترجمه‌های مختلفی داره برات. اینه که نرسیدن به خواسته و نیازی که داری، ترجمه می‌شه به چیزی مثل «خواسته نشدن» یا «دوست داشته نشدن». تکرار همین فکر/احساس تبدیلش می‌کنه به باور. وقتی شد یه باور، تعصب -و نه منطق- تصمیم می‌گیره که چه جوری اون فکر یا احساس رو دسته‌بندی کنی.

از روزی که رابطه‌مون رو شروع کردیم یه سوال ذهنم رو مشغول کرده. تا الان هم جوابی براش پیدا نکردم. اونم اینه که «چرا من رو انتخاب کردی؟». تقریبا مطمئنم که خودت هم جوابی براش نداری. به نظرم این شروع نقطه‌ای است که باورهایی رو برات ایجاد کرده که با نیازهایی که داری هم‌خوانی ندارد. دوست داشتن و عشق چیزهایی نیستند که دوام داشته باشند. این که از کسی حس خوب (اسم‌اش رو بذاریم عشق) بگیری، دلیل بر دوام‌اش نیست. چون تکرار تعیین می‌کنه که اون حس خوب دوام داره، از بین می‌ره یا تبدیل به حس بد می‌شه.

همهٔ اینا رو گفتم که برسم به این که «ببین چی می‌خوای!». فارغ از این که کجای دنیایی، چی داری، با کی هستی، چه کار می‌کنی، بقیه چه انتظاری دارند و غیره. برداشت من اینه که چیزهایی که می‌خوای با واقعییتی که توش هستی هم‌خوانی ندارد. این‌جاست که باید تصمیم بگیری. دقیقا توی همین نقطه است که هزار تا عامل بیرونی می‌آد و روی تصمیم‌ات اثر می‌ذاره. این که اگه فلان تصمیم رو بگیری، «بقیه» چه فکری می‌کنند یا چه رفتاری خواهند داشت! این که تصمیم‌ات چه تاثیری روی حال و آینده خواهد داشت! وضعیت شغلی و حقوقی و مالی و غیره چه شکلی خواهد بود! اینا یه مشت هست از یه خروار سوال که باید باهاش مواجه شد. یه بار از اینا فرار کردی و خودت رو انداختی توی چاهی که از روز اول حس خوبی بهش نداشتی. بشین فکر کن. به همه چیز. الان توی یه چاهی هستی که «یکی» داره بهت یه نوری رو نشون می‌ده. توی چاه بودن سخته اما نوری که نشون می‌دهند لزوما نور خورشید نیست. نور یه کبریته که چند لحظه هست و بعدش نه. تا الان از این نور کبریت به اون یکی ادامه دادی. واقعیت اینه که اگه این نورها به بی‌راهه نبرندت، کمکی به پیدا کردن راه خروج از چاه هم نمی‌کنند.

اگه از من می‌پرسی، فهمیدم که من اون آدمی نیستم که تو رو خوشبخت کنه چون تعریفمون از خوشبختی و در نتیجه کنش‌مون برای رسیدن بهش متفاوته. مهم‌تر از اون اینه که من دستم برای خوشحال کردن تو خالیه. تمام زور من این بوده که متاسفانه رسیدیم به این‌جا؛ به خاطرش هم احساس طلب‌کاری دارم. گفتن اینا خیلی دردناکه چون دوست داشتن یه حس قوی است که تصمیم منطقی رو تحت الشعاع قرار می‌دهد. ما هم رو دوست داریم -درش شکی نیست- اما برای یه زندگی خوب داشتن دوست داشتن کافی نیست. به نظرم حتا برای خوشحال بودن، سر حال بودن و سالم بودن نیازی به دوست داشتن (یا عشق) نیست. تو می‌ری یه مهمونی و بهت کلی خوش می‌گذره بدون این که کسی رو دوست داشته باشی یا دوست داشته بشی. در مورد رابطه هم همینه. زندگی ما خالی از این بایسته‌ها برای پایداری یه زندگی است. تجربهٔ این چند سال هم نشون داده که ما به شدت لنگ می‌زنیم. تمام ترس و نگرانی من اینه که ادامه دادن این رابطه بشه بیماری، اگه تا الان نشده باشه. اون وقته که دوست داشتن می‌شه نفرت و هیچی جلودارش نیست.

من هنوز تصمیمی نگرفتم و گذاشتم تا تو تصمیم بگیری. تصمیم من به شدت وابسته به تصمیم توئه. اصلا به ادامهٔ این رابطه خوش‌بین نیستم اما تصمیمی نگرفتم چون اگه تصمیمی بگیرم، تغییراش نمی‌دم؛ امیدوارم که این رو تا حالا متوجه شده باشی. فقط یه چیزی رو بدون که اگه تصمیم گرفتی بمونی یعنی همین آدمی که می‌بینی و چند سال باهاش زندگی کردی، در ادامه هم خواهد بود. واقعیت اینه که چیزی عوض نمی‌شه یا توی بهترین حالت با اون سرعتی که تو انتظار داری نخواهد بود. اگه خواستی رابطه تموم شه، من تا ته‌اش هستم. تنها نمی‌مونی و نیازی هم نیست روی کمک کسایی حساب کنی که گاهی حکم «دوستی خاله‌خرسه» رو دارند. با هم شروع‌اش کردیم، با هم هم تموم‌اش می‌کنیم، هر چه قدر که سخت باشه. دوست می‌مونیم حتا اگه از نظر کسی مثل برادرت یه کار اشتباه باشه. به خاطر عوامل بیرونی خودت رو درگیر رابطه‌ای که کار نمی‌کنه نکن. تصمیمی بگیر که برای خودت و آینده‌ات خوبه. در نظر هم بگیر که ما توی دههٔ بیست زندگی‌مون نیستیم که امکان شکل دادن یه رابطهٔ جدید زیاد باشه. هر چی سن‌مون بالاتر بره، این امکان کم‌تر می‌شه. مراقب این باش که ادامه دادن رابطه‌ای که ته‌اش به نقطهٔ اول برسه، فقط شرایط رو بدتر می‌کنه
طلاقطلاق توافقیجداییاحساس مردان بعد از جداییمهاجرت
تجربهٔ مردانه از پروسهٔ طلاق در مهاجرات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید