ویرگول
ورودثبت نام
انیس‌ ناصری
انیس‌ ناصری
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

انقلاب من

سی دی و دی وی دی ممنوع بود. روزهایی که با خودم فیلم داشتم، بند کیفم را محکم‌تر می‌کردم؛ آنقدر که مجبور می‌شدم برای راه‌رفتن کیف را بالا بکشم و پشتم را خم کنم. من سینما را کول کرده بودم و حتم داشتم ناظممان با چشم‌های مجهز به اشعۀ قرمزش، از راز من باخبر خواهد شد.

بعد از شنیدن زنگ مدرسه، باز فیلم‌ها را کول می‌کردم و سوار اتوبوس می‌شدم. مقصدم کجا بود؟ انقلاب. انقلاب علیه تمام نهیب‌ها برای ندیدن و نشنیدن. بازار انقلاب شیراز، راهروهای باریکی داشت و پر بود از مغازه‌هایی که صدا، فیلم و ابزار رؤیاساختن می‌فروختند. فیلم‌ها را می‌دادم و دستۀ دیگری تحویل می‌گرفتم. پسرک غمگینی را می‌شناختم که به مشتری‌های ثابتش، اجاره هم می‌داد و لازم نبود فیلم‌ها را بخریم. کارش برای دختر کوچک مدرسه‌ای مثل من، یک دنیا می‌ارزید؛ چون ماهانه‌ام به زور کفاف مجله و بسته‌های کوچک بادام هندی را می‌داد.

من تشنه، میان خطوط مجلۀ فیلم و حرف‌های برادر و خاله‌ام دنبال اسم‌هایی بودم که بهترین رؤیاها را ساخته‌اند. تند تند جایی یادداشتشان می‌کردم و در کول‌بری بعدی‌ام، لیست را برای پسرک غمگین می‌خواندم. خیلی از فیلم‌های روس، فرانسوی، مجار و... را بدون زیرنویس دیدم. هنوز مثل امروز زیرنویس‌ها همه جا نریخته بودند که فقط کم مانده باشد زیر زندگی خودت هم معانی لحظه‌ها را بنویسند.

اول‌بار ایثار (قربانی) تارکوفسکی را همین‌طور دیدم. بی‌آنکه حتی یک کلمه را بفهمم؛ اما مسحور تصویر، موسیقی و حس لحظه‌ها شدم. فیلم‌های آنجلوپولوس هم چنین گذشت. پسرک غمگین بازار انقلاب، سلیقۀ خوبی هم داشت. گاهی فیلم یا موسیقی‌هایی هم معرفی می‌کرد.

هر فیلم و کاستی که از انقلاب می‌خریدم یا اجاره می‌کردم، می‌بلعیدم. بارها و بارها می‌دیدم و می‌شنیدمشان و به سختی از خودم جداشان می‌کردم؛ ولی خیالم جمع بود که پسرک غمگین انقلاب، رؤیاهای تازه‌ای برای من دارد.

یک روز بارانی که دوباره سینما را کول کرده بودم و به سمت انقلاب می‌رفتم، باران بدی گرفت. باران بهاری بود و ناغافل باریده بود. تمام وجودم خیس شده بود. من محکم کیف را توی بغلم جمع کرده‌بودم تا رؤیاهایم خیس نشوند؛ اما وقتی کیفم را مقابل پسرک غمگین باز کردم، کتاب‌های مدرسه‌ام به هم چسبیده بودند. دی‌وی‌دی‌ها و جلد پرنقش‌ونگارشان خیس شده و رنگ‌ها در هم رفته بودند. پسرک با غیظ نگاهم کرد؛ ولی چیزی نگفت و هر چه اصرار کردم که فیلم‌ها را بخرم و پولشان را بدهم، قبول نکرد؛ اما فیلم تازه‌ای هم نداد.

فردا که دوباره برای گرفتن فیلم رفتم، مغازه بسته بود. شاید یکی دوساعتی هم منتظر ماندم و در بازار چرخیدم تا بیاید؛ اما نیامد. دیگر پسرک غمگین و مغازۀ شگفت‌انگیزش را ندیدم، توی بازار چرخیده بود که پسرک خودش را کشته است.

انقلاب برایم بوی نبودن می‌داد، دیگر کمتر به انقلاب رفتم. چندباری به مغازه‌های دیگر آنجا هم سر زدم؛ ولی آن‌ها رؤیا نمی‌فروختند، به تو که چشمانت از شوق دیدن برق می‌زد، اجاره نمی‌دادند؛ آن‌ها فقط لیست خریدشان را پر می‌کردند از فیلم و موسیقی‌های روز و آخر ماه هم منتظر شمردن پول‌هایشان می‌شدند.

پسرک غمگینی که موسیقی و فیلم را می‌فهمید و برای چشم‌های گردشدۀ من رؤیا می‌بافت، برای همیشه رفته بود.

بازار انقلابشیرازسینماانقلابمعرفی فیلم
راوی واژه‌ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید