انیس ناصری·۷ ماه پیشکمیمیخوام کمی دربارۀ اسمم بنویسم. شاید برای بعضیها بیمعنا باشد. برای من هم بود؛ اما حالا که در آستانۀ سی و چند سالگیام، بعد از آنکه میدا…
انیس ناصری·۱ سال پیشدیگر تمام شد!تازه بعد از آن دستگیرم شد آدمی که از دست رفته است چه اندازه بر دورهای از زندگیام نور انداخته بود. چه اندازه من را قدمبهقدم...
انیس ناصری·۱ سال پیشخبر رفتنت...انگار که عزیزی از خانوادهام رفته باشد و حالا کسی از خانواده بخواهد مراعاتم را کند. بخواهد کمی اینپا و آنپا کند چون...
انیس ناصری·۳ سال پیشای آفتاب، ای آفتاب بر پیکر سردم بتاب!به لطف میگرنم همیشه از آفتابِ مستقیم فراری بودم. نیازم به آفتاب برایم روشن نبود. شاید به گمانم اصلاً «نیاز» نبود و مثل اغلب شیرازیها سایه…
انیس ناصری·۳ سال پیشرمقرمق، سه حرف لازم برای ادامۀ زندگی، برای ادامۀ لحظاتی که آنقدر کشدار شدهاند که «حوصله» آنها را به «غم» حواله داده است. رمق برای تمام چشم…
انیس ناصری·۳ سال پیشانقلاب منهنوز مثل امروز زیرنویسها همه جا نریخته بودند که فقط کم مانده باشد زیر زندگی خودت هم معانی لحظهها را بنویسند.
انیس ناصریدرکتاب باز·۳ سال پیشبستنی یخی مامانبزرگاز بستنیها یکی نخورده ماند. سهم مامانبزرگ بود. از روی عادت خریده بودیم. خنده روی لبمان خشک شد. عاشق بستنی یخی بود و در گرمترین روزهای سا…