انیس‌ ناصری
انیس‌ ناصری
خواندن ۱۲ دقیقه·۳ سال پیش

ای آفتاب، ای آفتاب بر پیکر سردم بتاب!

به لطف میگرنم همیشه از آفتابِ مستقیم فراری بودم. نیازم به آفتاب برایم روشن نبود. شاید به گمانم اصلاً «نیاز» نبود و مثل اغلب شیرازی‌ها سایه را ترجیح می‌دادم. چند هفته‌ای که از خانه‌ماندن در دوران کرونا گذشت تازه دست‌گیرم شد بی‌دلیل نبود که روزهای بارانی حسابی از نبود آفتاب، دمق می‌شدم. من راستی راستی با تمام وجودم آفتاب را می‌خواستم؛ حتی با همان سردردهایی نبض‌داری که امانم را می‌برید. به قول شاپرک خانوم بیژن مفید آفتاب باید بسوزاند؛ گرم کند؛ زیر پوستت بدود. یادم می‌آید شاپرک‌خانومِ دل‌گرفته از نور قلابی کِرم شب‌تاب، آوازی می‌خواند که روزهای کودکی خیلی به دلم نشسته بود و برای خودم در دفتری یادداشتش کرده بودم و گاهی زمزمه‌اش می‌کردم. آواز این بود: «ای آفتاب، ای آفتاب، بر پیکر سردم بتاب، دور از تو و گرمای تو، دور از جهان زنده و زیبای تو، من می‌روم غمگین به خواب» (آواز را بر پیشانی مطلب گوش دهید.)

در همین روزهای خانه‌مانی هم اتفاقی داستان کوتاهی از ری بردبری خواندم به اسم تمام تابستان در یک روز. داستان دربارۀ دختری است که با خانواده‌اش به سیارۀ ناهید سفر کرده؛ سیاره‌ای که سال‌هاست در آن آفتاب طلوع نکرده و مدام باران می‌بارد. دخترک که دیرتر به سیاره آمده و خاطرۀ نزدیک‌تری از آفتاب دارد، مدام برای نبود آفتاب بی‌قراری می‌کند. آنقدر که در تمام سیاره پیچیده که با وجود ضرر مالی بسیار، شاید خانواده‌اش مجبور شوند او را به زمین برگردانند؛ اما روزی خبر می‌رسد که بعد از چندین سال، آفتاب دو ساعت طلوع خواهد کرد. دخترک شاد و سرخوش راهی مدرسه می‌شود؛ اما هم‌کلاسی‌هایش از سر شیطانی، همان دو ساعت، دخترک عاشق آفتاب را در اتاقکی تاریک زندانی می‌کنند. باران بند می‌آید. خورشید می‌تابد. کودکان سرمست روپوش‌هایشان را از تن می‌کَنند تا آفتاب، تنشان را داغ کند. باد میان درخت‌ها می‌وزد و همه زیر آفتاب ولو می‌شوند؛ اما دخترک در اتاقک تاریک گیر افتاده است.

در آن روزهای ماندگی و ترس از مریضی و دوری از آفتاب، خودم را مثل همان دخترک می‌دیدم و تمام زمان را مثل همان دو ساعتی که مدام تکرار می‌شود. دو ساعتی که حتماً ساعات خوبی است؛ آفتاب دارد کار خودش را می‌کند؛ باد به موقع می‌وزد؛ سبزه‌ها با ناز می‌رقصند و من دور از تمام این لحظه‌ها در اتاقی تاریک گیر افتاده‌ام. اما آفتاب همه‌مان را نجات داد؛ از همان پشت درهای بسته، از پشت ابرهای تیره. آفتاب هرجا که باشد، نعمت است، حالا این را خوب می‌دانم. لازم نیست تمام گردی پرنور، پرابهت، پرشکوهش را یکجا ببینی که اصلاً چشم‌هات تاب نمی‌آورد که ببینی. خانۀ ما آنقدرها نورگیر نیست. آن روزها باز هم اتفاقی چشمم به گوشه‌ای از خانه افتاد که آفتاب راهش را با ظرافت تمام باز کرده بود. تماشای ذره‌های هوا در نور آفتاب را از بچگی دوست داشتم. می‌نشستم و تا آفتاب با نورهای بلندش در هال بزرگ مادربزرگ کش و قوس می آمد، من از جایم جم نمی‌خوردم. این ذره‌های هوا در نور آفتاب، در آن روزهای ماندگی نجاتم دادند. آفتاب آفتاب است؛ حتی از پشت درهای بسته. او راه خودش را پیدا می‌کند.


شهر قصه بیژن مفیدشاپرک خانومرِی بردبری
راوی واژه‌ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید