فیلم زیستن را توی خوابگاه دیدم. وقتی روی تخت دوطبقهٔ آن، از هر وقت دیگری به سقف نزدیکتر بودم. دستم به سفیدی سقفهای رنگپریده کوی دانشگاه میخورد و کمابیش از این موضوع ذوقزده بودم. تخت طبقهٔ دوم را کسی نمیخواست، من هم نمیخواستم دلیلم هم ساده بود، شبها اگر دستشوییلازم میشدم که اغلب شبها میشدم، جانم بالا میآمد تا خودم را راضی کنم که از تخت بکنم؛ اما به نوعی رفت توی پاچهٔ گشادم و بالانشین شدم. این اسمی بود که روی خودم میگذاشتم؛ بالانشین. تکیه میدادم به دیوار و دستم را بالا میگرفتم تا سقف را لمس کنم. بعد بساطم را پهن و فیلم تماشا میکردم. یکی از اولین روزهای خوابگاه زیستن را گذاشتم و با خوردههای جداشدهٔ رنگِ سقف، بازی میکردم. قابهایش برایم بازآفرینی شاعرانهٔ واقعیت بود. فیلم از داستان مرگ ایوان ایلیچ تولستوی اقتباس شده و به نظرم واقعا چیزی دلپذیرتر یا اگر نخواهم بیراه بگویم چیزی بر داستان میافزود. من مرعوبِ سرنوشتِ کانجی، فروروفته در معنای زندگی با خوردههای رنگ توی دستم بازی میکردم. خوردههای رنگ راضیام نمیکرد و زندگیام کمی غمزده در نظرم مینمود. آخر فیلم را نمیگویم اما همین که پایان فیلم رسید انگار که من با توان بیشتری روی رنگهای سقف قدرتنمایی کرده بودم، تکهٔ بزرگی از گچ روی سرم آوار شد. تیتراژ فیلم را که تماشا میکردم خودِ گچگرفته مغمومم را میدیدم که زیر یک سقف ناسور نشسته است. هجده سالهای بودم که سقف مثل سرنوشت روی سرم آوار شده بود و به جای بختم، صورتم را سفید کرده بود.