نه اینکه ذاتاً از عروسک خوشم نیاید یا نخواهم عروسکبازی کنم. عروسک زهواردررفتهای از برادرم به من رسیده بود که بیشر نقش شنوندۀ قصهها و خاطرههای روزانهام را داشت. عصرها میبردمش زیر درخت تاک حیاط و تا وقتی بابا صدایم نمیکرد، برنمیگشتم. بعد از ورود به خانه، عروسک یکچشمیام را پشتم پناه میدادم تا نگاهش به عروسکهای بینقص و رنگارنگ ویترین نیفتد؛ ویترینی که تمام عروسکهای خوشکل و رنگارنگم را در خود زندانی کرده بود؛ ویترینی که همیشه قفل بود. مادر میترسید عروسکها خراب شوند و تنها عید تا عید با مراسمی تشریفاتی برای گردگیری در دستانمان قرار میگرفتند. مادر احتمالاً میخواست ما مراقبتکردن را یاد بگیریم یا فقط عروسکهای بیشتری را لت و پار نکنیم. هر چه بود من دیگر رفته رفته از تمام عروسکهای پشت ویترین که با لبخند سرجایشان چسبیده بودند، کینه به دل گرفتم. از آنها دل بریدهام.
شاید میشد کارهایی برای رسیدن به ویترین کرد. از مذاکره که بگذریم؛ چون امکانپذیر نبود. میشد کلید را دزدکی پیدا کنم و ساعاتی با عروسکهای کامل و بینقصم بازی کنم. اصلا شاید میشد شیشۀ ویترین را شکست یا هزار راه دیگر؛ ولی من به کلی از ویترین دل بریده بودم. حتی از بودنش در اتاقم اذیت میشدم. آن روزها، روزهای دلبریدن و رهاکردن بود. تازگی مجذوب عرفانهای شرقی شده بودم. هیچ طلوع و غروبی نمیگذشت مگر آنکه من با تمام وجود بلعیده باشمش؛ روی پشت بام خانه و رو به کوه!
روزی بعد از غروب آفتاب وارد اتاقم شدم. در خانه تنها بودم. هوا برایم خفهکننده بود. تخت گرم و نرمم به نظرم بیحاصل میآمد. چشمم به ویترین قفلشده که افتاد با خودم گفتم رهایی یعنی همین. از کارگرهای ساختمان بغلیمان خواستم بیایند و تمام وسائل اتاقم را ببرند. یک جا! رهایی آن لحظه، همین بود. عروسک زهواردررفتهام را هم که نامش آلیس بود، روانه کردم. دیگر دلم میخواست برای آدمهای بیشتری قصه بگویم و گاهی حتی برای خودم.