هفتۀ پیش، از ظهر گذشته بود که خبر را شنیدم. اولین حسم این بود که اگر رها زنده بود چه حالی داشت. حدود یک ساعت بعد را صرف بازسازی حس و حال او کردم. انگار که وظیفهام باشد. مثل او برای آزادیان گریستم؛ به چیزهایی که او در آزادیان میستود، فکر کردم و سوگواریای را که او دوست داشت، به جا آوردم. تازه بعد از آن دستگیرم شد آدمی که از دست رفته است چه اندازه بر دورهای از زندگیام نور انداخته بود. چه اندازه من را قدمبهقدم در خیابانهای انقلاب گردانده بود تا کتابها را با شوق شکار کنم و ببلعم. تازه دستگیرم شده بود رفتنش دارد دورهای از زندگیام را با خودش میبرد که لحظههایی عجیب و یگانه را در آن تجربه کردم. رفتنش، تمامشدن دورهای از زندگیام بود که دیگر امیدی نداشتم برای فرد دیگری رخ دهد. دیگر قرار نبود دانشجوی ادبیات دیگری با شوقی که من در خودم سراغ داشتم خیابانهای انقلاب و کارگر را گز کند تا فلان نسخۀ کتاب را گیر بیاورد و با ولع تا جلسۀ بعد آن را ببلعد و روشنش کند و این، سخت غمگینم میکرد.