هنگامی که سیبی را با دندانهای خود گاز میزنی، در دل خود به او بگو:
«دانهها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد.
شکوفههایی که باید از دانههایی تو سر زند، فردا در قلب من شکوفا خواهند شد!
عطر دلانگیز تو، با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بود.»
(جبران خلیل جبران)
از همان زمانی که این شعر جبران را خواندم، ایمان داشتم باید سیبها را با دانه و متعلقاتش کامل ببلعم. باشد که روزی من هم شکوفا شوم و به عالم بالا صعود کنم و در تمام فصلها شاد و خرم باشم. البته که از خوردن تمام محتویات سیب حس خوب دیگری هم داشتم؛ چون آشغال کمتری تولید میکردم. رفته رفته این اصل را به تمام میوهها تسری دادم که گلابی هم از این قاعده مستثنی نماند. همه چیز خوش و خرم میگذشت. دهان و معدۀ عزیز من وظیفۀ سهمگین بلع و هضم محتویات میوهها را به دوش میکشیدند؛ اما بخت با من یار نبود. فرصت نداد شکوفا شوم و با نفسهای گرمم به عالم بالا صعود کنم. یکی از روزهای معتدل پاییزی که گلابی را با چوب و دانه و متعلقاتش میبلعیدم تا رستگار شوم، چوب خشکشدۀ میانیاش راست نشست در گلویم و راه نفسم را بست.
در همان چند دقیقه که من مثال عینی يتشبَّثُ بكُلّ حَشيش بودم و هر شیء باریکی که اندازۀ دهانم میشد وارد گلویم میکردم، تصویر شکوفههای زیبای سیب، بریدههای نور و رقص باد میان شاخهها را به یاد آوردم. یاد شعر جبران افتادم و دلیل شاعرانهای که مرا دستی دستی به این حال انداخته بود. با خودم گفتم شاید صعود من هم اینطور رقم خورده. در همان چند لحظۀ کوتاه که آب گلویم را نمیتوانستم پایین بدهم، غم و غصههایم به نظرم احمقانه آمدند و خبرهایی که فکر میکردند زندگیام را متحول میکنند، برایم کوچک و ناچیز بودند. من با چوب گلابی به این لحظه رسیده بودم!
آخر سر کل حشیشها را کنار گذاشتم و دستم را تا جایی که می توانستم در حلقم فرو کردم و تمام. با یک گلوی زخمی؛ اما لحظهای بزرگ روی زمین نشستم. جبران راست میگفت دانههای سیب (یا گلابی) در ما شکوفه خواهند داد و ما با نفسهای گرممان به عالم بالا صعود خواهیم کرد!