میخوام کمی دربارۀ اسمم بنویسم. شاید برای بعضیها بیمعنا باشد. برای من هم بود؛ اما حالا که در آستانۀ سی و چند سالگیام، بعد از آنکه میدانم چه چیزی خوشحالم میکند و اینکه آنقدرها که فکر میکردم خودخواه نیستم، برایم پر از معناست. اسمم را شاید بدانید. ناصری هستم، انیس ناصری. به سبک باند، جیمز باند. این شوخی بیمزهایست که معمولاً وقتی اسمم را میپرسند، از خودم درمیآورم.
تا همین چند سال پیش حتی همین یکی دو سال قرنطینه، با خودم میگفتم تو آنقدر خودخواهی که دلت میخواهد همه چیز را مال خود کنی؛ دلت میخواهد همۀ کتابها را ببلعی یا همۀ فیلمها را.
امسال خودم را بیشتر نگاه کردم، شاید هم با خودم کمی مهربانتر بودم. دیدم کتاب که میخوانم، تند تند دنبال آدمهایی میگردم تا برایشان تعریف کنم چه یاد گرفتهام یا از فیلم جدید بگویم و بخواهم که او هم ببیند و با هم دربارهاش حرف بزنیم. دیدم انیس دوست دارد همدم و راوی قصهها باشد تا کمک کند؛ تا ناصر و یاور لحظههای عزیزانش باشد. نمیخواهم بگویم تمام لحظههای عمرم کمک و ناصر بودم یا همدم و انیس خوبی برای عزیزانم، فقط میخواهم بگویم انیس ناصری شبیه اسمش فکر میکند. میخواهد بقیه را هم در چیزهایی که یاد میگیرد شریک کند، اگر بخواهند. این برایش معنادار است؛ حتی اگر تا به حال چندان موفق نبوده باشد.