ویرگول
ورودثبت نام
انیس‌ ناصری
انیس‌ ناصری
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

فقط روزهایی که می‌نویسم...

فقط روزهایی که می‌نویسم
فقط روزهایی که می‌نویسم

کتاب را دوست عزیزی به من هدیه داد، بی‌بهانه. خواندنش مثل آب‌نباتی که حالا گوشۀ لپم آب می‌شود، شیرین بود. عنوان کتاب هم که آشنای آشنا. فقط روزهایی که می‌نویسم... . عبارتی که شاید بارها با خودم تکرار کرده بودم.

فقط روزهایی که می‌نویسم، شادم؛ فقط روزهایی که می‌نویسم، خوبم؛ فقط روزهایی که می‌نویسم، هستم. اشتباه نکنید نمی‌خواهم مطلبی در ستایش نوشتن بنویسم و بگویم چقدر عاشق کلمه‌هام که اگر بگویم هم پر بیراه نگفته‌ام؛ اما حالا می‌خواهم بگویم این کلمه‌ها چقدر مرا از تجربه‌کردن انداخته‌اند. چه لحظه‌هایی که بر من نگذشته و من فکر می‌کردم که اگر همین‌حالا دست به قلم نشوم و ثبتشان نکنم، هیچ ارزشی ندارند. حس و تجربه‌ام را شاید در سطح نگه داشتم، فقط برای اینکه به کلمه‌ها تبدیلشان کنم. انگار باید بودنِ خودم را به نحوی با کلمه‌ها به اثبات می‌رساندم. وقتی شروع به نوشتن می‌کردم، به خیال خودم تجربه را از سر می‌گرفتم و دوباره با کلمه‌ها می‌ساختمش؛ مثل عکس محوی که رفته‌رفته روی کاغذ عکس ظاهر می‌شود. از این ظهور، لذت عجیبی می‌بردم.

یادم می‌آید هشت‌-نه‌ساله بودم. یکی از روزهای پایانی نوروز بود و با خانواده به جنگلی رفته بودیم. همینطور خوش خوشانک خط درخت‌ها را گرفتم و رد آفتاب را لابلای برگ‌ها دنبال کردم. به خودم که آمدم خودم مانده بودم و جادۀ درخت‌های بلند و آفتاب سرخ؛ چون دیگر غروب شده بود. تصویر پرشکوهی بود. همان موقع اضطراب عجیبی وجودم را گرفت. عادت داشتم خاطرات روزانه، سفرها و حرف‌هایی را که خوشم می‌آمد، در دفتر ۱۰۰ برگی می‌نوشتم. می‌خواستم تمام این اضطراب و شکوه را در دفترم بنویسم. می‌خواستم این لحظه برای همیشه یادم بماند. یادم می‌آید بی‌قرار نوشتن شدم و چون دفترم همراهم نبود، چوبی برداشتم و روی خاک نوشتم: «شکوه آفتاب سرخ و خط درخت‌های بلند را همیشه به یاد خواهم داشت.» امروز با خودم می‌گویم اگر آن لحظه را تماماً در همان لحظه بودم و از همین دو لذت می‌بردم، چه بر من می‌گذشت. این لحظه‌ها را بسیار تجربه کردم.

وقتی کتاب آرتور کریستال را می‌خواندم و در جستار چهارم با خطوط زیر مواجه شدم، ناگهان تمام لحظات تجربه‌نشده‌ و اضطراب‌های بی‌موقع‌ روی سرم آوار شد. البته که من نه نویسنده‌ام و نه روشن‌فکر، منظورم جان‌مایۀ کلام است.

«البته که فقط نویسنده‌ها و روشن‌فکرها با این سؤال ور می‌روند و به صرافت می‌افتند که شاید نوشتن نمی‌گذارد زندگی را آنطور که بقیه می‌شناسند و تجربه می‌کنند، بشناسند و تجربه کنند. صرافت و تشویش جزئی از ماجراست. کسی که همیشه دارد فکر می‌کند تجربه را چطور می‌شود به هنر تبدیل کرد ممکن است نتواند تجربه را به معنای واقعی و با تمام وجود درک کند و قدر بداند. انگار که آگاه بودن از زندگی، وقتی از حد بگذرد زندگی را مختل می‌کند.» (کریستال، ۸۰)

این وسواس برای تبدیل تجربه و حس را در بعضی دوستانم در گرفتن عکس دیده‌ام، شاید در خیلی آدم‌ها. همان موقع که با منظرۀ عجیب یا زیبایی مواجه می‌شوند، تلفن همراهشان را بیرون می‌آورند و شوق به اشتراک‌گذاشتن درونشان زنده می‌شود.

کلمه‌ها بیش از این‌ها نجاتم دادند که حالا بخواهم زیرآبشان را بزنم، نه منظورم این نیست. می‌خواهم بگویم، باز هم با همین کلمه‌ها، به خودم بگویم سخت نگیر! زمانی از اضطراب نوشتن، تجربه را نفهمیدی و حالا با حسرت تجربه‌نکردن، آن‌ها را نفهمیده داغ داغ قورت می‌دهی. می‌خواهم بگویم بگذار خودت باشی اگر آن موقع دلت خواست بنویسی، فقط بنویس و اگر دفتر و قلمت دم دستت نبود فقط خط درخت‌ها را بگیر و دنبالۀ نور را دنبال کن، همین!


نقل قول داخل متن از کتاب:

کریستال، آرتور (۱۳۹۶)، فقط روزهایی که می‌نویسم: پنج جستار دربارۀ نوشتن و خواندن، ترجمۀ احسان لطفی، تهران: نشر اطراف


آرتور کریستالفقط روزهایی که می‌نویسم
راوی واژه‌ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید