شروع کردن همیشه سخت ترین بخش کاره، درسته؟
با نوشتن آشنایی دارم اما نویسنده نیستم!
پیش خودم فکر کردم شاید نوشتن در فضای اجتماعی، تجربه جدیدی باشه که بهش نیاز دارم.
نوشتن برنامهای بود که جمعههای زیادی تصمیم گرفتم از شنبه شروع کنم. اما آن شنبه هیچوقت نرسید. و در نهایت، من اینجام، آن هم شب چهارشنبه.
جالبه نه!
مادربزرگم همیشه میگوید نگران نباش، همهچیز به وقتش درست میشود. اما زندگی برای من انگار جور دیگری رقم خورده؛ همهچیز درست وقتی اتفاق میافتد که وقتش نیست!
گویا زندگی همیشه اونجور که باید باشه نیست!
همیشه کسی که خیلی تلاش میکنه، موفق نمیشه...
همیشه کسی که خیلی کار میکنه، پولدار نمیشه..
و همیشه کسی که خیلی دعا میکنه رستگار نمیشه.
گاهی میشینم و با خودم فکر میکنم... چیشد که به اینجا رسیدم، کجای راه رو اشتباه اومدم، من که تلاشمو کردم پس چرا نشد، پس چرا نشدم... اونی که میخواستم!
ساعت ها گریه میکنم و از خودم میپرسم آیا واقعا تقصیر من بود یا سرنوشت نذاشت؟!
به سرنوشت که فکر میکنم، میبینم بیمعناست. اما وقتی به موقعیت جغرافیایی و خانوادگی ام نگاه میکنم، آن را با بند بند وجودم حس میکنم.
با من از برابری نگو من با ناعدالتی ها بزرگ شدم.
با حسرت ها و کمبود ها... با کمتر بودن ها.
و من اینجام تا بنویسم... از روحم و از جسمم، از افکارم، از احساسم.
و این هم شروع من...