راستهی کتاب فروشی های انقلاب... پیرمردی کنار پیاده رو بساط کرده است. روی زمینِ سردِ بهمن ماه، بدون چهارپایه یا زیر اندازی نشسته و با خودکار آبی طرح می زند روی کاغذهای A4 سفید. کارش که تمام میشود، برگه ها را درون کاورهای پلاستیکی میگذارد و با تکه سنگ ها یا چسب های کاغذی، روی زمین بندشان میکند. میبینم که گه گاه، لرزی از نوک پنجه های پایش بالا میرود و تا سر زانوانش که دسته ای کاغذ روی آن ها تکیه داده است، میرسد. و در شانه ها متوقف میشود. لحظه ای دست از کشیدن بر میدارد و کمی خودش را جابجا میکند و دوباره کشیدن خط ها را از سر میگرد.
این اولین بار نیست که در این انقلابی ترین خیابان تهران، چیزهایی عجیب و جالب، جلب توجه میکنند. کافیست یک بار حد فاصل خیابان ولیعصر تا میدان انقلاب را پیاده رفته باشی. ازدحام آدم ها، ماشین ها، موتورسیکلت ها... اتوبوس های بی آر تی که مدام در رفت و آمداند و بند به بند پر و خالی میشوند. و در این میان، گاهی در گوشه ای از این خیابان فرهنگی(!)، می توان هنرمندی را دید. هنرمندی که ساز میزند، یا کارهای دستی اش را عرضه میکند، یا نقاشی میکشد و یا طرح میزند با خودکار... هرچند که عابران با شتاب در گذرند، اما گاهی چند نفری میایستند و نگاهی میاندازند به این طرح های آبی رنگ خودکاری!
از او میپرسم آیا مایل است گپی بزنیم، درمورد خودش و طرح هایش؟ با کمال میل میپذیرد و با آن لحن صمیمی و پرشتاب و جمله هایی کوتاه و پیوسته برایم شرح میدهد:
اسمش رضا بلوط است متولد 1330، مشهد. اما اصالتا ترک هستند؛ هفت بیجار... متاهل است و به گفته ی خودش تا چهار ادبی درس خوانده. محل زندگی اش اندیشه است.
میپرسم که نقاشی را از کجا فرا گرفته و از کی میکشد؟ برقی در چشم هایش ظاهر میشود. خودکار را غلاف میکند و کمی جابجا شده، برایم تعریف میکند:
"از کلاس چهارم دبستان میکشیدم. یک روز زمستونی بود. بخاری کلاس نفتی بود. اون وقت ها همهی دروس مثل خط، نقاشی و غیره را یک معلم درس میداد.
اون روز صبح، معلم وارد کلاس شد و از ما خواست تا بخاری را بکشیم. من دست به کار شدم. معلم رفت تا پالتو اش را دربیاورد و در این فاصله کار من هم تمام شده بود. مدادم را روی دفترم گذاشتم و سرجایم نشسته بودم که دیدم معلم نگاهی به من انداخت و به سمت ام آمد. ترسیده بودم. با خودم فکر کردم قصد تنبه کردن یا کتک زدن دارد! اما وقتی بالای سرم ایستاد و نگاهی به نقاشی ام انداخت، لبخندی زد و ازم پرسید: تراش گرد داری؟! من که تراش نداشتم. بغل دستی ام هم تراش مستطیل داشت. خلاصه معلم دید که نه، از تراش گرد خبری نیست و من خودم بدون تقلب، تهِ گردِ بخاری را کشیده بودم. دستی به سرم کشید. به نقاشی ام 18 داد و گفت: نوزده و بیست نمیدهم اما تو نقاش میشوی!"
در اینجا پیرمرد میخندد و در ادامه تاکید میکند "گاهی ته گرد اجسام را هم نقاشی میکنم" و چند نمونه را نشانم میدهد که واقعا جالب و زیبا هستند. اجسامی مثل کوزه یا لیوان که ته گرد آن ها نیز، روی بدنه نقاشی شده و بُعد جالبی به تصاویر میدهد. او در ادامه توضیح میدهد "هنوز به یاد وقتی که ته گرد بخاری را کشیدم، ته گرد اجسام را هم نقاشی میکنم. البته به تصویر آسیبی نمی رسونه، زیباترش هم میکنه".
حرف اش را تایید میکنم و باز نگاهی به نقاشی ها میاندازم. شاید حرفه ای و بینقص نباشند اما وقتی میبینم پیرمردی به این سن و سال و در این وضعیت، چطور با حوصله ریزه کاری هار ا با خودکار ترسیم میکند، برایم جالب است. میپرسم که حالا چرا نقاشی هایش را با خود کار میکشد؟ خودکار آبی...
باز هم لبخند میزند و خودکاری را که دردست دارد به سمت ام میگیرد و با اشتیاق توضیح میدهد:
"آها..... مداد یعنی پاک کن! من معتقدم خط برنمی گرده. کشیدی، باید درست باشه. چون مداد رو میتونی پاک کنی ولی خودکارو نمیشه پاک کرد؛ دیگه تموم شد!" حرف جالبیست. در واقع حرف از اعتماد به نفس است و خلاقیت، و شاید حتی تقدیر. با اشتیاق و هیجان بیشتری اضافه میکند "آبی راحتم میکنه. خوشم میاد. رنگ آبی رو خیلی دوست دارم. یه چیز حسیه..."
ازش میپرسم از کی تصمیم به فروش نقاشی هایش گرفته؟ از چه زمانی اینجاست؟ و این که آیا همیشه هست؟
با تاکید میگوید نه! و توضیح میدهد "راستش یک داستانی پیش اومد. اومده بودم انقلاب تا کارهامو اسکن کنم و کپی بگیرم. دست کردم توی جیبم و دیدم پولی ندارم. یعنی پولم رو گم کرده بودم. به ذهنم رسید چندتا از این هارو بفروشم. اولین مشتری که اومد، همین جوری گفتم صد تومن. اون هم خرید! یه دونه ورداشت و رفت... من داشتم جمع میکردم، که برگشت و گفت یکی دیگه هم میخوام". و باز هم تاکید میکند " اینارو برای فروش نکشیده بودم. روی کاغذ کاهی میکشیدم. برای خودم... بعد یه دوستی اومد گفت تو که داری میکشی، از این به بعد رو برگه های تمیزتر بکش و بفروش".
من که موضوع برایم جالب تر شده بود، پرسیدم که شغل اصلی اش چیست؟ و آیا درآمد فعلی اش از همین راه تامین میشود؟
درحالی که دستش را در هوا میچرخاند، با بی میلی جواب داد: "من هزار و یک کار کرده ام! این آخریشه... درآمد فعلی ام از همین راهه"
حالت اش کمی عجیب بنظر میرسید و من دیگر این موضوع را ادامه نمیدهم. ازش میخواهم تا درمورد طرح هایش برایم بگوید. این که در واقع چه هستند و پس زمینه ی ذهنی اش از کشیدن این اشکال چیست؟
برگه ها را روی زانوهایش دسته میکند و اینطور توضیح میدهد: "هیچ پس زمینهی ذهنی ای ندارم. گاهی عین شعر، میاد. خط اول رو میکشم؛ خط دوم مثلا میگه از نزدیک اون خط رد شو یا مثلا مماس شو یا اینکه یهو بزن رد شو! خط سوم و چهارم دیگه میشه خودِ نقاشی. میشه چیزی که من میخوام و دیگه کشیدن شروع میشه..."
سر تکان میدهم و سوالی که ذهن ام را از ابتدا درگیر کرده، مزه مزه میکنم. جسارت کرده ازش میپرسم: شما که نقاشی را از کلاس درس و با یک بخاری شروع کردید، در حال حاضر، اینجا، بدون بخاری، سخت نیست؟ سردتان نمیشود؟
بی تفاوت سرش را میچرخاند و با آرمش جوابی میدهد که انتظار شنیدنش را نداشتم! می گوید "من 61 سالمه، آخرای عمرمه، دیگه این سختی ها اهمیتی نداره..." آشفته و دستپاچه از جوابی که شنیده ام، سعی میکنم وسط حرف اش دویده متقاعدش کنم که اینطور نیست. اما کمی تند میشود، صدایش بالا میرود و با تاکید بیشتر میگوید "من خودم بهتر میدونم" نفسی میکشد و آرامتر ادامه میدهد "آخه آدم حس میکنه. میبینم که آخرای عمرمه، گفتم حالا بتونم نقاشی رو از این اشرافیت اش در بیارم. به قیمت های نازل هم میفروشمشون"
باز هم سر در نمی آورم. کمی گیج میشوم و همچنان در بهت حرف ها و عکس العمل های پیرمرد، سکوت میکنم. او ولی انگار جای دیگری سیر می کند؛ ادامه میدهد "یه خانمی مبلغی پیشنهاد کرد و گفت نقاشی هام رو میبره گالری. من قبول نکردم. گفتم اونجا آدم های خاص میان. برگشت گفت تو هم آدم خاصی هستی. گفتم درسته، من آدم خاصی ام به این دلیل که اینجا میام و اینجا میشینم. وگرنه خوب..." بعد چیزی زیر لب زمزمه کرد که متوجه نشدم. حرف مرگ و سرمایی که به استخوان هایم رسوخ کرده بود، حس بی قراری ام را تشدید می کرد. باز هم دغدغه ی کف سخت خیابان و این سرما رهایم نمیکرد؛ پرسیدم که چند ساعت در روز اینجا مینشیند و تا به حال مزاحمت و مشکلی برایش پیش آمده است یا نه؟ توضیح داد "یک بار مامور آمد و تذکر داد. دوهفته نیامدم. بعد رفتم بالاتر نشستم. و حالا دوباره همینجام. مرتب نمیام. سه چهار ساعت هم بیشتر اینجا نیستم". بعد از مکث کوتاهی اضافه میکند "گاهی میان میگن درس بده. خوب من جا ندارم درس بدم. همینجا هم گاهی میان یه ذره میگم براشون. البته نقاشی که درس دادن نمیخواد" بعد به خودش اشاره میکند؛ با دستی که خودکار را گرفته، سرش را نشان میدهد و دست دیگر را که با آن برگه های A4 سفید را نگه داشته به سمت خودش، قلبش، نشانه میرود و نصیحت وار میگوید "آدم خودش میتونه. در درونشه..."
سرما دیگر تا عمق جانم نفوذ کرده است. پاهایم خواب میروند، بس که ظرف این چند دقیقه از این پا به آن پا شده ام. از او تشکر میکنم، به خاطر همصحبتی و حوصله اش در جواب دادن به این سوال ها. میگوید "نمیتونم خونه بمونم. خسته میشم. اینجا ولی بد نیست. با مردم..."
مردم! سر میچرخانم و نگاهی میاندازم به سایه هایی که بالا سر ماست. عده ای جمع شده اند و تماشا میکنند. بلند میشوم و خودم را میتکانم. سرما دور کاملی میزند در تمام استخوان هایم. به سمت نقاشی های چیده شدهی کف پیاده رو خم میشوم و نگاهی میاندازم. طرح هایی در هم پیچیده و تو در تو. کمتر فضای سفیدی در کاغذها به چشم میخورد. بعضی جاها هم با رنگ های مشکی، سبز یا قرمز کار شده اند. اما رنگ غالب، همان آبی ست. از پیرمرد میخواهم یکی از نقاشی ها را به انتخاب خودش به من بدهد. نگاهی میاندازد و به یکی اشاره میکند و خیز برمی دارد به سمت اش. اما میبینم که بلند شدن برایش دشوار است... خودم نقاشی مورد نظر را از زیر سنگ ها و چسب ها رها میکنم و میدهم دست اش. در فاصله ای که به جستجوی کیف پولم مشغول ام، او نقاشی را از کاور خارج کرده و در حال نوشتن چیزیست پشت آن. پول را با تعارف زیاد قبول میکند و نقاشی را با یک دست اش جوری میگیرد که من هم ببینم اش. انگشت اشارهی دست دیگرش را سمت گوشه ای از تصویر میگیرد. سمت دخترکی که انگار با ساعدش صورتش را پوشانده. خطوط ساده اند اما جوری منحی، که حس معصومیت را القا میکنند. توضیح میدهد "اینجا، با دو خط، معصومیت رو نشون دادم. و اینجا..." اشاره میکند به ماری که کنار دخترک قد بر افراشته و کل این دو پیکر بر بالای حجمی کوزه مانند جای گرفته اند. ادامه میدهد "این مار بالای تخت پادشاهیه. در حال نیش زدن..." و بعد به نوشتهی کنار تصویر اشاره میکند: "به تَرک سر نمی ارزد". توضیح میدهد "حافظ شعری داره که میگه تاج و تختی که توش ترس از جان و نابودی و بدی باشه، به ترک سر نمی ارزه... من میخواستم این بیت رو نشون بدم اینجا". و باز سعی میکند تا بیت مورد نظر را برای من بخواند اما مصرع اول یادش نمیآید.
سوال هایم را همین جا تمام میکنم. بعد از تشکر و خداحافظی به جمعیت درحال عبور میپیوندم و او همان جا، کف پیاده رویِ سردِ خیابانِ بهمن ماهِ انقلاب، دوباره مشغول کشیدن میشود. چند روز بعد، همان جا میبینم اش. پای بساط اش در حال نقاشی کشیدن است. من را میشناسد و بعد از گپ و گفتی صمیمانه، دیوان حافظ کوچکی را که همراه داشتم، به او میدهم. این بیت را هم برایش علامت زده ام:
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است ، کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
4 بهمن 1391