Anya0n.k
Anya0n.k
خواندن ۵ دقیقه·۴ روز پیش

داستان پیرمرد مهربان و گرگ سپاسگذار



جمله حیواناتی که به نظرم موجودات جالبی هستند، گرگ ها هستند، آنها علارغم خوی درنده خویی و بی اعتمادی ذاتی که دارند اما، از یک سری قوانین نا نوشته پیروی می کنند.

به عنوان مثال، یک گرگ در حدی به تمامی موجودات حتی به هم نوع خود بی اعتمادند که شب ها با یک چشم می خوابند و این یعنی آنها در مقابل هم هوشیارند، با وجود این، هیچگاه دیده نشده یا نشنیدیم که گرگی به گرگ دیگر خیانت کند.

بهر حال داستان امروز در مورد یک گرگ ماده است که یک ماجرا جویی کوچکی را در دنیای انسان ها آغاز می کند. روزی از روزهایی که بارانی سخت می آمد، گرگی ماده برای به دنیا آوردن بچه هایش مجبور می شود که به طویله یک پیرمرد روستایی پناه ببرد. بعد از کمی که بچه های گرگ به دنیا می آیند، پیرمرد متوجه صداهایی از داخل طویله می شود. چراغی به دست به سمت طویله می رود تا بفهمد که این صداها از کجا است؛ و وقتی که در طویله را باز می کند، می بیند که گرگی ماده در گوشه ای از آن، 3 یا چهار توله کوچک و نحیف به دنیا آورده، گرگ ماده با وجود اینکه بدنش ضعیف شده بود و از حالش معلوم بود که شاید توانی برای جنگیدن نداشته باشد، اما به محض اینکه پیرمرد را دید، حالتی دفاعی گرفت تا از بچه های تازه به دنیا آمده اش محافظت کند.

اما پیرمرد داستان ما، در طویله را بست و به داخل خانه رفت، او با خود اینطور فکر می کرد که حتما برای بازیابی انرژی و قدرتش به غذا نیاز دارد، پس مقداری از گوشت گوسفندی که چندی پیش کشته بود، را با خود به طویله برد. به آرامی به گونه ای که گرگ ماده و توله هایش نترسند، در طویله را باز کرد. گرگ به سرعت، حالت تدافعی گرفت و آماده حمله بود، هر چند خود گرگ مادر هم می دانست در آن شرایط خاص جنگیدن اصلا به صلاح نبود و حتی ممکن بود بدست این پیرمرد بمیرد ولی این برایش مهم نبود برای او این مهم بود که از بچه هایش تا آخرین نفس دفاع کند. بهرحال پیر مرد با احتیاط به داخل رفت، و چند قدمی به گرگ نزدیک شد.

گرگ همچنان در حالت تدافعی بود، اما بنا به دلایلی یا شاید هم بخاطر وضعیت جسمی اش، اجازه داد تا اولین حرکت حمله را پیرمرد بزند. پیرمرد تا یک قدمی گرگ رفت، آهسته گوشت هایی که با خود آورده بود را در مقابل گرگ ماده گذاشت و آرام آرام از گرگ فاصله گرفت، در یک لحظه هر دو به چشمان یکدیگر نگاه می کردند، بدون اینکه کلامی یا حرکتی انجام دهند. انگار آنها با چشمانشان می توانستند با هم صحبت کنند. بعد از کمی، پیر مرد از طویله بیرون رفت و در را بست.

انگار آنها با چشمانشان با هم این قرار را گذاشته بودند که گرگ ماده و توله هایش چند روزی را مهمان پیرمرد داستان ما در طویله بمانند. در مدت حضور گرگ و توله هایش در طویله پیر مرد، گرگ ماده هرروز به خارج از زمین های پیرمرد می رود و با غذا به طویله بر می گردد. پیرمرد نیز در این مدت تصمیم می گیرد که کاری به کار آنها نداشته باشد، و اجازه دهد تا هر زمان که بخواهند آنها انجا بمانند و مزاحم آرامششان نشود.

و به این ترتیب، 4 ماه اینطور می گذرد. روزی از روزها، که گرگ ماده برای پیدا کردن غذا رفته بود، یکی از توله های شیطون و بازیگوش، یکی از گوسفندان پیرمرد را در داخل طویله می کشد و با دیگر خواهر و برادرانش آن را می خورند. گرگ داستان ما وقتی بر می گردد و متوجه این قضیه می شود، بچه اش را خیلی تنبیه می کند و بچه هایش را مجبور می کند تا از آنجا بروند. پیرمرد صداهایی می شنود، به سرکشی می رود و متوجه می شود که یکی از گوسفندانش ظاهرا توسط توله ها خورده شده و گرگ ماده بخاطر همین، بچه هایش را تنبیه کرده و حالا داشتند از آنجا می رفتند.

پیرمرد، از پشت به گرگ و توله هایش نگاه می کرد. هیچ معلوم نبود که وقتی داشت دور شدن آنها را تماشا می کرد به چه چیزی فکر می کرد، شاید او اصلا انتظارش را نداشت که گرگ ماده بچه هایش را تنها بخاطر اینکه یک گوسفندش را خوردند، تنبیه کند و از آنجا بروند. بعد از آن داخل طویله را تمیز کرد و بدن گوسفند را برد و در نزدیکی جنگل انداخت تا مابقی را دیگر حیوانات بخورند. بهرحال یک گوسفند که نصفه خورده شده بود به کارش نمی آمد. پس فرقی نمی کرد که مابقی را دیگر حیوانات بخورند یا توله های آن گرگ ماده،

چند روزی از این اتفاق گذشته بود که متوجه شد گرگ ماده دوباره به حیاتش برگشته. در را باز کرد و دوباره با هم چشم در چشم شدند. اما این بار، گرگ ماده ما، گوسفندی زنده دقیقا شبیه همان گوسفندی که بچه هایش خورده بودند، آورده بود، آن را در حیاط جلوی خانه پیرمرد انداخت و بدون هیچ چیز دیگری، از آنجا رفت.

با وجود اینکه گرگ ها به زبان ما انسان ها صحبت نمی کنند، ولی کاملا می توانم بفهمم که گرگ داستان ما داشت به چه چیزی فکر می کرد.

احتمالا، بخاطر لطف کوچکی که پیرمرد در حقش کرده بود، آن هم در شرایطی که پیرمرد اگر می خواست، می توانست، زندگی او و بچه هایش را بگیرد. پس برایش چنان حس قدردانی در خود حس می کرد که حاضر می شد راهی طولانی را طی کند و غذا برای بچه هایش شکار کند تا اینکه به حیوانات اهلی پیرمرد به عنوان طعمه نگاه کند؛ و دقیقا وقتی که متوجه شد که یکی از بچه هایش قدرنشناس و ناسپاس بوده اند. علاوه بر اینکه بچه هایش را جلوی پیرمرد تنبیه کرد، از آنجا رفتند؛ همچنین برای جبران خسارتی که بچه هایش به مال پیرمرد زده بودند، گوسفندی دقیقا به همان شکل و شمایل و اندازه و شاید به همان نژاد برای پیرمرد آورد.

پیرمرد داستان به ما یاد می دهد که چطور خوب باشیم و به کسانی که به کمک ما نیاز دارند، بدون هیچ چشم داشتی خوبی کنیم، همچنین گرگ داستان به ما یاد می دهد که وقتی کسی در شرایط سخت و نیاز به ما کمک می کند و دستمان را می گیرد، نباید ناسپاسی کنیم و در اصطلاح دستش را گاز بگیریم.

داستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید