Anya0n.k
Anya0n.k
خواندن ۴ دقیقه·۹ ساعت پیش

سر نوشت یک عقاب


روزی از روزها، یک کشاورز وقتی در حال بازگشت به خانه بود، یک تخم بزرگ و غیرعادی پیدا می کند، و تصمیم می گیرد که آن را با خود به خانه ببرد؛ و بعد آن را در لانه مرغش گذاشت تا جوجه آن به همراه دیگر جوجه ها بزرگ شود. چندی بعد پرنده ای عجیب با جثه ای بزرگ تر از دیگر جوجه ها، سر از تخم بیرون آورد. در ابتدا، تمامی مرغ ها و جوجه ها متوجه تغییر این جوجه پرنده شده بودند، و کاملا مشخص بود که او شبیه به هیچ کدام از آنها نبود. با وجود اینکه آن جوجه در بین آنها بود ، اما بخاطر تفاوتش با دیگر جوجه ها و حتی پرندگان اهلی، چندان مورد قبول نبود، به نظر می رسید که اگر این جوجه به خاطر لطف کشاورز به آنجا نیامده بود، حتما او را از خود طرد می کردند. او در بین آنها هیچ جایی نداشت، آن جوجه پرنده این را حس کرده بود. اما چکار می توانست انجام دهد. او هنوز خیلی کوچک بود و جایی هم برای رفتن نداشت. پس بهتر بود که مدتی در آنجا بماند و بعد برود.

خلاصه داستان اینکه جوجه پرنده ما، چند سالی را در آنجا ماند، به همرا هآنها غذا می خورد و به داخل لانه می رفت، هرچند، این اواخر پرنده ما، حس می کرد که بزرگ شده و بخاطر جثه اش داخل لانه کوچک مرغ ها جا نمی شود. بنابراین او در بیرون از لانه می خوابید. بقیه پرنده ها با دیدن جثه بزرگ و عجیبش می ترسیدند و از او بیشتر از قبل فاصله می گرفتند.

روزی از روزهایی که به همراه دیگر مرغ و خروس ها، دانه می خورد، سایه چیزی بزرگ را روی خود حس کرد، سرش را به طرف آسمان گرفت، و پرنده ای باشکوه را دید که بر فراز ابرها با بال های بزرگش در حال پرواز است.

پرنده ما، پرسید:

«آن چیست؟»

یکی از خروس ها جواب داد:

«اون؟! اون عقابه، ارباب آسمانه، او مثل ما نیست، خیلی قویه، او پادشاه همه پرنده هاست و هیچ کس به پای او نمیرسد.»

پرنده داستان ما، نگاهی به خود کرد و متوجه شباهت های زیادی شد. او درست فهمیده بود، پرنده داستان ما عقاب بود.

خروس که متوجه این مقایسه شده بود، گفت:

«تو... مثل اون نیستی... تو فقط یه موجود کریه و زشتی. پس حتی فکرشم نکن که خودتو با اون عقاب مقایسه کنی.»

عقاب داستان ما، به خاطر این حرف سرخورده شد و با وجود اینکه جثه تنومند و قدرت بالهای خود را در همنوعش دیده بود، اما، بنا به دلایلی در خود نمی دید که بتواند مانند او پرواز کند، چرا که او مانند آن مرغ و خروس ها در آنجا مانده بود، درست است که او مانند آنها نبود، اما یک عقاب بودن، ارباب آسمان ها بودن را نیز در درون خود نمی دید. و تا پایان عمرش هرگز نتوانست لذت پرواز در اوج را با تمام وجودش حس کند.

این داستان به ما این را نشان می دهد، که گاهی ما در جا و مکانی قرار می گیریم که خودمان مانند آن عقاب مدام این حس را داریم که به آن جای خاص یا شرایط تعلق نداریم ولی بنا به دلایلی خود را در بند حس می کنیم و این حس باعث می شود تا حتی اگر با خود واقعیمان روبرو شویم، درست مثل عقاب که هم نوعش را دیده بود که بر فراز آسمان با شکوه تمام پرواز می کند، باز هم نتوانیم خود را از آن بند آزاد کنیم و به سمت آسمان پرواز کنیم؛ و احتمالا یکی از این بندها حرف های اطرافیانی است که به هر دلیل و بهانه ای خود حقیقیمان را برای خودمان انکار می کنند. درست مثل خروس داستان ما، که احتمالا مثوجه شباهت های بین آن دو عقاب شده بود، اما به دلیل حسادت یا تحقیر یا هر چیز دیگر، خود حقیقی عقاب را انکار کرد.

گاهی با خودم فکر می کنم که اگر عقاب داستان ما خود حقیقی اش را پیدا می کرد و اگر جرات رفتن و پرواز را به خود می داد چه میشد؟!

اگر به حرف آن خروس گوش نمی داد و خودش را دست کم نمی گرفت چه می شد؟

و هزاران هزار اگر و اما و شاید دیگر که احتمالا پاسخی برایش نیست. از این داستان به وضوح می فهمیم که همه ما دارای یک ارزش وجودی قدرتمند و با شکوه داریم که توسط جای نامناسب و شرایط نامناسب و حتی افراد نامناسبی که در علم روانشناسی آنها را افراد سمی می نامیم، محدود شده، و احتمالا منتظر است تا آزادش کنیم درست مثل پرهای بزرگ و باشکوه عقاب داستان ما که توسط آن منطقه محدود شده و حق حتی پرواز کردن را از خود گرفته است.

کوتاه سخن اینکه:

اگر می توانستیم بدون ترسهایمان زندگی کنیم، زندگی ما چه شکلی می شد؟

اگر چیزی برای ترسیدن وجود نداشت، چطور زندگی می کردیم؟

اگر می توانستیم بهترین خود را زندگی کنیم، او چه شکلی بود و چه ویژگی هایی داشت؟

وقتی با بهترین ورژن خود زندگی می کردیم، زندگیمان به چه صورت بود؟

اگر به حرف افراد سمی اطرافمان گوش نمیدادیم یا حتی آنه ارا از زندگیمان حذف می کردیم چه می شد؟

.

.

.

خودباوریخودآگاهیخودشناسیغلبه بر ترس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید