بسم رب الحسین.
امروز دهم شهریور ماهه. دومین ظهر جمعهی شهریور سال ۱۴۰۲. من خوندن کتاب «یک شب فاصله» رو دیشب به پایان رسوندهام ولی هنوز هم دارم بهش فکر میکنم. به ماجرای عجیبش؛ به گرتا، فریتز، آنا، پیتر، دومینیک. به قلم دلنشین و روایت جذاب خانم جنیفر ای.نیلسن و به دلتنگی زودهنگامم برای این کتاب که از همون لحظهی اتمام کتاب سراغم اومد. حس دلتنگی عجیب و دوستداشتنیای که فقط بعد از تموم کردن کتابهای انگشتشمار سراغت میاد. همون کتابها که فقط نخوندیشون؛ بلکه باهاشون زندگی کردهای و هیچوقت فراموششون نمیکنی. اون کتابها که هرچند بار هم بخونیشون، به نظرت جذابتر از قبل به نظر میان. همون کتابها که همین الان اسمشون رو با خودتون مرور کردید. آره. همونها.
این متن رو جهت شرکت در چالش کتابخوانی طاقچه-شهریورماه ۱۴۰۲ مینویسم.
خیلی حرف دربارهی این کتاب دارم اما نمیدونم از کجا شروع کنم. باید بگم مدتها بود که این کتاب رو توی لیست کتابهایی که میخواستم بهزودی بخونم قرار داده بودم؛ اما یا فرصت نمیکردم بخونمش و یا بهجاش کتاب دیگهای رو شروع میکردم. خدای من. اگه میدونستم قراره تا این اندازه دوستش داشته باشم، قطعا خیلی زودتر میخوندمش!
خوندن این اثر خانم نیلسن ترغیبم کرده که کتابهای دیگهی ایشون رو هم توی لیستم قرار بدم؛ البته امیدوارم خوندنشون مثل این کتاب به تعویق نیفته! قبلا از نوشتههای نویسندهی این داستان، کتاب «قرنطینه» رو خونده بودم و اون رو هم دوست داشتم؛ اما نه به اندازهی یک شب فاصله. بهنظرم شخصیتها، ماجرا و روایت این کتاب خیلی جذابتر و دوستداشتنیتر از قرنطینهست. و اینکه حس میکردم گرتا یکم شبیه آنی، شخصیت اصلی کتاب قرنطینهست. یه کوچولو.
تاکید داستان بر اینکه باید هر طور که شده در برابر ظلم ایستاد و هیچ بهانهای در این امر قابل پذیرش نیست رو دوست داشتم. اینکه برای به دست آوردن چیزی که حقته ولی ازت گرفته شده، باید بجنگی و پا پس نذاری. حتی اگه پای جونت در میون باشه؛ چون چیزهای بزرگ آسون به دست نمیان! این موضوع من رو یاد این سخن آقای شهید بهشتی میاندازه که:«ستمپذیری از دیدگاه اسلام همان اندازه گناه است که ستمگری. ای انسان، تو آزادی، به پاخیز!»
از فضای پراسترس و هیجانی کتاب هم که نگم براتون! شاید بشه گفت داستان تو هر صفحه و درست تو لحظهای که نفس آسودهای میکشیدی و حس میکردی که خطر رفع شده، یه غافلگیری جدید برات داشت! شدت اضطراب و کشش داستان رفته به رفته بیشتر میشد. تو فصلهای آخر، به طور عجیب و غریبی استرس داشتم و هرلحظه نگران بودم که نکنه همهچیز باز خراب شه! نکنه باز هم اتفاق بدی بیفته! نکنه...! انگار که تو عمق داستان بودم؛ تو فضای تاریک و جذابش و کنار شخصیتها.
مورد دیگهای که واقعا دوستش داشتم، رابطهی بین خانوادهی گرتا بود که حتی دیواری مثل دیوار برلین هم نمیتونست خدشهای بهش وارد کنه. بهویژه خواهربرادری فریتز و گرتا که خیلی شیرین و دلنشین بود و مواقعی که این دوتا کنار هم بودن، من حس می کردم اوضاع کاملا آروم و قابل کنترله؛ با وجود اینکه نبود! نکتهی جالبی که توی داستان وجود داشت، این بود که فریتز با وجود شش سال فاصلهی سنی با گرتا، با او مثل یه بچهی کوچکتر از خودش رفتار نمیکرد. بلکه مانند یه همراه عاقل و بالغ باهاش حرف میزد و در عین حال بهعنوان یه برادر بزرگتر نگرانش بود. همین بود که گرتا هم ایدههاش رو بهراحتی مطرح میکرد و اینطور حس نمیکرد که چون بچهست، نظراتش اهمیتی نداره. در این مورد مفصل تو پست قبلی که دربارهی شازده کوچولو بود صحبت کردیم. یادتون هست؟! ؛)
همهی شخصیتهای (مثبتِ) این کتاب رو دوست داشتم؛ اما شخصیت موردعلاقهام از بین همهشون، فریتزه. او که هیچجوره حاضر نبود ظلم رو بپذیره و با بودنش خیلی از غیرممکنها رو برای گرتا و بقیه ممکن کرد. برادر دوستداشتنی و حامی گرتا که تو مواقع خطر و وحشت، میشد به بودنش دلگرم موند. همچنین وجود گرتا برای فریتز، معجزهای بود که بارها و بارها مستقیم و غیرمستقیم فریتز رو نجات داد :)
... ما همه مثل هم پیش میرفتیم، نگاهمان به جلو بود و تا جای ممکن حرف نمیزدیم. همه کمی لبخند میزدیم و اخم میکردیم، اما فریاد نمیزدیم. هیچکس اینجا به موفقیت نمیرسید، اما به نظر میرسید که بیشتر مردم مشکلی با این موضوع نداشته باشند. این یعنی شکستی هم در انتظارشان نبود.
من نمیخواستم مثل آنها باشم. در عین حال کمکم داشت یادم میرفت که چطور متفاوت عمل کنم و خودم باشم. این باعث میشد احساس کنم دارم به آتش بقیه میسوزم و من از این حس متنفر بودم.
همونطور که توی این بریده از متن کتاب میبینید، نویسنده بهمون میگه که هرطور شده باید راه درست رو انتخاب کنیم، راهی که دوستش داریم؛ حتی اگه همه خلاف جهت ما حرکت کنن و مخالفمون باشن. وقتی یقین داریم که راهمون همونیه که باید، جایی برای درنگ و تردید بیشتر باقی نمیمونه! ما فقط یک بار فرصت زندگی در این دنیا رو داریم؛ هوم؟!
کار درست را بکن؛ نه کاری را که خوشایند دیگران است.
فرانتس کافکا، نویسندهی آلمانی
این تنها بخشی از حرفها و احساساتم دربارهی یک شب فاصلهی عزیزمه، اما برای این متن کافی به نظر میاد. اگه بیشتر بنویسم ممکنه داستان رو اسپویل کنم! خوندن این کتاب برای همهی نوجوانها و بزرگسالها پیشنهاد میشه. تو هر سنی که هستید، این کتاب رو دوست خواهید داشت. ممنونم از اینکه نوشتهی من رو خوندید؛ و امیدوارم که براتون مفید بوده باشه! :>