سلام. در واپسین ساعات بهار ۱۴۰۲، این نوشته رو برای شرکت در چالش کتابخوانی طاقچه-خرداد ۱۴۰۲ مینویسم. این اولین پست من در ویرگوله و قصد دارم تجربهام از خوندن کتاب «عمارت سوخته» با قلم خانم مرضیه کاظمی رو براتون تعریف کنم.
میشه گفت مدتی بود که کتاب ایرانی نخونده بودم و خب، با چالش کتابخوانی طاقچه این فرصت رو به دست آوردم که با خوندن یه کتاب در ژانر وحشت، خودم رو دعوت کنم به استراحت پس از امتحانات! یه مقدار بین پیشنهادات کتاب نوجوان در این ژانر گشتم و آخرش تصمیم گرفتم شروع کنم به خوندن کتاب عمارت سوخته.
راستش رو بخواید، اوایل کتاب زیاد نتونستم با داستان ارتباط بگیرم اما با ورود شخصیت اصلی داستان یعنی آرش به روستا و آشناییش با سلمان، کم کم داستانش جذبم کرد و با آرش و سلمان همراه شدم تا ببینم چه اتفاقاتی براشون میافته.
داستان اقلا به نظر من خیلی ترسناک نبود. خودم هم نمیدونم داستان برای اینکه کاری کنه تا نفسم رو تو سینه حبس کنم چی کم داشت! ولی حس میکردم دارم یه داستان معمایی میخونم و خلاصه اونقدری که انتظارش رو داشتم، ترسناک نبود. از نظر من.
شخصیتهای داستان رو دوست داشتم. واقعیتش این موضوع، مهمترین ملاک من برای اینه که به عنوان خوانندهی کتاب، پنج ستاره از پنج تا رو بهش بدم؛ حتی اگه خود داستان زیاد به نظرم جذاب نباشه. البته این کتاب داستان جالبی هم داشت. همچنین داستان خود سلمان که مختصر و ساده بود؛ اما اینکه کنار داستان اصلی پیش میرفت به نظرم کتاب رو دوستداشتنیتر کرده بود.
چند تا جملهی قشنگ در طول داستان نظرم رو جلب کرد که خیلی باهاشون موافق بودم. مثلا اونجا که آرش دربارهی برفبازی کردنش با سلمان میگفت:«الان که عکسهای آن روز را میبینم لحظه لحظهی آن دقایق مثل فیلم از جلوی چشمم عبور میکند؛ دقایقی که همه سرشار از حس جوانی و شور و شوقی کودکانه بود. شور و شوقی که کم و بیش در دل همهی ما وجود دارد. به نظرم میآید این حس کودکی همیشه و تا وقتی که بمیریم در وجودمان هست. گاهی غرور و یا گرفتاریهای روزمره مانع از آن میشود که این ذوق کودکانه خودش را نشان دهد اما همچنان در زوایای پنهان جان و روح ما زنده میماند.»
ایدهی داستان خیلی خوب بود و تونستم داستان رو درک کنم. طوری هم نبود که فقط یه نقطهی اوج داشته باشه؛ و گاهی توی موقعیتهایی که به نظر ساده بودن، بلایی سر آرش میاومد که بیا و ببین!
بهنظرم عزیز بیشتر از اینکه نیاز به همراه داشته باشه تا از نظر اوضاع و بیماریهای جسمی بهش رسیدگی کنه، یهجورایی نیاز به یه همدم داشت که علاوه بر کبری خانم و سلمان، پیشش باشه و همصحبتش بشه مثل نوهاش، آرش، که اومد تا همخونهی عزیز بشه و دلیلی برا تنوع زندگی و بهتر شدن وضع روحی عزیز. هرچند که تازه شدن داغ ماجرای رعنا، عزیز رو هم خیلی ناراحت و آزردهخاطر کرد... .
همونطور که گفتم، داستان به اندازهای که انتظارش رو داشتم هیجانانگیز و ترسناک نبود اما طوری بود که بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم و دوستش داشته باشم. پایان خوبی هم داشت؛ هرچند هنوز دلم برا رعنا میسوخت.
کتاب حجم زیادی نداره و داستانش به اندازهای جذبتون میکنه که میخواید بدونید آخرش چی میشه؛ بهویژه اگه نوجوان باشید. بهخاطر همین هم خوندنش زیاد طول نمیکشه. پیشنهاد میکنم این کتاب رو به لیست کتابهایی که قراره بخونید اضافه کنید؛ و ممنونم از اینکه نوشتهی من رو خوندید!