از تمام توصیههای دلسوزانه دیگران قبل از به دنیا آمدنش فقط همین یکی یادم مانده:" تا میتوانی بخواب که تا ماهها از خواب راحت خبری نیست." انگار که بگویی تا میتوانی ازین خوراکیها بخورید که تا مدتها خبری از غذا نیست. با در نظر گرفتن ظرفیت بدن، نهایتا به مرز انفجار خواهی رسید. خوابیدن هم حدی داشت.
اما کسی به ما نگفته بود که بچه با تمام شیرینی، با تمام جذابیت و سختیهای منحصر به فردش، زلزلهای است که کل سیستم زندگیت را بهم میریزد. به کمترین میزان خواب رضایت میدهی و مثل سابق نمیتوانی با آرامش و آسوده خاطر وعده های غذایی را صرف کنی. چایهایی که ریختی و سرد میشوند. اولویتها تغییر میکنند. کارهای مهم و اساسی گاهی به تعویق خواهند افتاد. کمتر میتوانی زمانی را مختص شخص خودت داشته باشی. سرگرمیت میشود ثبت تصاویر او. لبخندش، صورتش، کارهایش، بهم ریختگیهایش.
همین تناقضها. که با تمام خستگی دنبالش میدوی و میخواهی که زودتر بخوابد. و وقتی که خواب است عکسهایش را می بینی و دلتنگش میشوی که بیدار باشد و به تو لبخند بزند.
سختترین روزهای زندگی و همزمان شیرین ترین حسهای زندگی را تجربه میکنی و دائم به این فکر میکنی که وقتی او را نداشتی چطور فکر میکردی که داری زندگی میکنی. که معنای خود زندگی اوست.