این روزا که بیشتر از همیشه به تمرکز نیاز دارم،حضورت توی فکرم بیشتره و بیشتر تمرکز رو ازم میگیره
کاش میشد اون خونه ای که توی ذهنم بنا کردی رو خراب کنم تا خودت و افکار و خاطراتت دیگه جایی برای موندن توی مغزم نداشته باشین و کوچ کنین و برین.
کاش میتونستم نبینمت.
ولی حتی روزایی که نمی بینمت هم قلبم اصرار داره که ببینمت.
دارم از درون پوچ میشم و مقصرش تویی!تویی که حتی نمیدونی دوستت دارم؛تویی که من برات با باقی آدما فرقی ندارم.
روزهای سختی رو دارم میگذرونم و بجز خودم هیچکس نمیتونه سختیشون رو ببینه و لمس کنه.حداقل کاشکی تو میتونستی!
شاید باید ازت دور بشم؛با اینکه همین الآنم بهت نزدیک نیستم ولی...شاید باید مثل روزای اول بهت اخم کنم و یجوری باهات رفتار کنم که فکر کنی من خشن ترین ادمیم که توی عمرت میتونی ببینی.
اما فکر نمیکنم که دیگه بتونم...اون موقع ها نمیدونستم چقدر بامزه ای؛اون موقع ها به چشمات توجه نکرده بودم؛ اون موقع ها برام خاص نبودی ولی الان هستی!
درسته که همین حالاشم رفتارم طوری بنظر میرسه که برام مهم نیستی؛ ولی اگه میتونستی افکارمو بخونی میدیدی حتی وقتایی که به ظاهر غرق در تمرکز در کارمم و کاملا برام بی اهمیت بنظر میرسی، چقدر ذهنم پر از تو و قشنگیات و تحسین خودتو عینک قشنگته.(عینکت خیلی بهت میاد؛اینو میدونستی؟)