میخواهم از رخدادی بنویسم که هنوز آنقدر زمان زیادی از رخ دادنش نگذشته است که بشود اسمش را خاطره گذاشت اما تصور میکنم که قرار است یکی از ماندگار ترین خاطراتم شود.
در جمعه ی گذشته من یکی از مهمترین آزمونهای زندگی ام را پشت سر گذاشتم؛غول کنکور،که یکسال گذشته را برایم تلخ کرد و تاثیرات منفی بر روانم بر جای گذاشت_البته بدلیل پشت کنکور ماندم میشود گفت دو سال_قرار بود تمام زحمات دوازده سال تحصیلی ام را در سه ساعت خلاصه کند.
از روزهای پیش از کنکور به اضطرابی پنهان دچار شده بودم؛بدین صورت که نه دل آشوب بودم و نه تپش قلب داشتم و نه هیچ یک از علائم استرس های قبل امتحان و قبل کنکور؛تنها زودرنج شده بودم و بسیار به نشدن فکر میکردم و اشک می ریختم.
ولی اکنون تمام این افکار از نظرم پوچ و بیهوده بنظر میرسند و هر روز با خود میگویم که چرا؟ چرا تا این حد روان خود را آزار دادم و بر خود سخت گرفتم؟ چرا آنقدر به خود خنگ و تنبل و بی عرضه می گفتم؟
امیدوارم که این آخرین آزمونی باشد که برایش خود را خرد میکنم و آسیب های روانی را به جان میخرم. چرا که میدانم همین حالا هم چقدر اعتماد بنفسم پاره و پوره شده.