تا همین دیشب امید داشتم که مخاطب حرفات و نوشته هات من باشم.
فقط کافی بود یه واژه ببینم که بنظرم توصیفی از منه و همین کافی بود تا کل روز رو مثل بچه ها ذوق کنم و برم توی رویا که آره اونی که ازش حرف میزنی منم داشتی اما برای یکی دیگه.
فقط کافی بود یه واژه ببینم که بنظرم توصیفی از منه و همین کافی بود تا کل روز رو مثل بچه ها ذوق کنم و برم توی رویا که آره اونی که ازش حرف میزنی منم.
خوشحالم که بالاخره هم مغزم هم قلبم بالاخره سر یه چیز به توافق رسیدن؛اینکه من حتی به اندازه نقطه ی پایان این جمله هم نقشی توی زندگیت ندارم و هیچوقت بهم فکر نکردی.
دوست داشتنت واسه من یکی از بزرگترین و قشنگترین اتفاقاتی بود که میتوانست امسال اونم توی راکدترین روزهای زندگیم بیوفته.
دوست داشتنت قویترم کرد و اندکی بهم جرئت و اعتماد بنفس داد؛شاید این یک ماهی که درگیرت بودم از طرق خدا بود؛شاید واقعا قسمت بود که من دوباره به شهر خودم برگردم،تورو ملاقات کنم و دوستت بدارم و بعد از یکماه دوباره برگردم به همون جایی که ازش اومدم طوری که انگار نه انگار این وسط یه اتفاق هیجان انگیز برام افتاده.
دوستت دارم؛ولی قرار نیست ادامه داشته باشه.مطمئنم که در آینده ما بازهم همدیگه رو ملاقات میکنیم.تا اون موقع میذارم همه چیز مثل سابق پیش بره.
شاید این آخرین باری باشه که برات مینویسم.شاید؛پس بدرود تا دیدار دوباره مان.