خدمتتان عرض کنم که دیگر حرفی ندارم که برای شما بگویم. نزدیک به دو سال است که برای شما مینویسم. برای شما که نه! اول برای خودم بعد هم برای شما. هر نویسندهای به مخاطبهایش نیاز دارد. یک نیاز پوچ. انگار که باید همیشه کسی باشد به دلقکبازیهای ما بخندد تا احساس رضایت کنیم. نمایش احمقانهی زندگی. یکبار نشد نظر من تغییر کند و حس کنم که بهبه! زندگی و زیباییهایش! به قول بوکفسکی یک کیسهی پر از گُه است، باید تحملش کرد. زیر و رو فقط گُه!
درست حدس میزنید. مطمئن باشید این یک متن خداحافظیست. من در بدرود گفتن استادم. در ترک کردن و ترک شدن استادم. صبح تا شب، شب تا صبح. یک روند میلولم و کابوس میبینم. روزی هزار دلیل برای خودم میبافم تا بتوانم زندگی کنم. اینجا هم برایم خالیست. جای کسی را که نگرفتهام. فقط غمگینترم میکند. دوستان سبزی دارم که در همینجا از آنها هم خداحافظی میکنم. یادشان در دل من خواهد ماند.
به نوشتن ادامه خواهم داد. به زندگی هم ... چارهی دیگری نداریم ... خدایی ناکرده خیال نکنید که این یادداشتها، نوشتههای قبل از خودکشیست. چند سال گذشت تا بفهمم؛ ما را به سگجانیِ خود این گمان نبود. باور کنید من بیشتر از همهتان میل زندگی دارم. یک کوهِ تپاله و کود؛ پر از انگیزهام. شما هم ادامه بدهید. دوست نداشتید هم ... بیخیالش ...
اینجا همینطور که هست باقی خواهد ماند. به رسم یادگار یا هر کصشعر دیگر. اینها را میگذارم تا بخوانید و کیف کنید. بخوانید و به دوستتان بگویید فلانی هم افسرده شد، تهِ این مسیر همین است. اما من هنوز در مسیرم. فقط دارم هرچه پشت سرم مانده خراب میکنم. میل به ویران کردن و از نو ساختن. یک نام علمی قشنگ هم در روانشناسی دارد که بخورد توی سرتان. شما را چه به این حرفها. سرتان به کار خودتان باشد.
عزت زیاد!