میدانم رفقا! خودم بارها و بارها به این فکر کردهام که مزخرفترین و بیهودهترین کار در این روزها نوشتن است. اما چه کنم؟ اگر ننویسم دق میکنم. این بغض که نه میترکد و نه از گلویم پایین میرود امانم را بریده. هر قلب تازهای که در این سرزمین خاموش میشود شکاف و زخمی جدید در سینهام پدیدار میشود. امروز همسایهها پچپچ میکردند. تعجب میکنند که وقتی راه میرفتم یک دستم را روی سینهام میگذاشتم تا خون فواره نکند و با دست دیگرم کتابم را بالا میگرفتم. سرم را بالا میگرفتم تا بتوانم راحتتر کلمات را قورت بدهم.
تو فکر کن گلوی من زخمی از خردهشیشههای کف خیابان است. صورتم کبود و لورده از مشتهاییست که شما میخورید. گوشت بدنم گداخته از سربهای داغیست که در تنهای نحیف شما نشسته.
این جملهها ... واژهها ... نامها ... نامهای جدیدی که اضافه میشود ...
"انبوهِ غم حریم و حرمت خود را از دست داده است".
آنقدر این غم در سینهام تلنبار مانده که دیگر هیچ حرمتی نمیشناسد. بزرگ و کوچک نمیکند. زجرکش میکند.
میداند که من با واژهی دقمرگ مشکلی ندارم. میداند که اگر یک صبح تمام واژههایم را روی کاغذ بالا بیاورم و دیگر بیدار نشوم هیچکس نمیپرسد در سینهی پاره پارهاش چه میگذشت. هیچکس نمیپرسد چرا وقتی با ما حرف میزد از گلویش صدای خرده شیشه میآمد و از سینهاش خون میچکید.