میل گفتگو ندارم. به هیچ عنوان. اصلا احمقانه است یک جورهایی.
-دوست داری با من حرف بزنی؟
جواب میدهم: بستگی دارد. چه جملهای! بستگی دارد. کل زندگیام آویزان این دو کلمه شد. که بستگی دارد؟ به چه چیزی بستگی دارد بیرون کشیدن این نجاستِ ماسیده زیر زبان؟ حرف میزنم از خودم بدم میآید. از شما بدم میآید. از هرکسی که حرف میزند. دهها داستان در این چندماه نوشتهام و پاره کردهام. حتی نوشتنام هم بستگی دارد. مینویسم اما دوباره خواندنش بستگی دارد. دوباره میخوانمش اما برایت نمیفرستم چون بستگی دارد.
-اصلا دوستم داری؟
من متنفرم از خودم ولی عاشق برفم چون سفیدیاش به هیچ چیز بستگی ندارد. دوستت دارم اما بستگی دارد امروز برف ببارد یا نه. بستگی دارد چقدر جواب بلد باشی. بگو ببینم چرا فاضلاب تمام هستی به اینجا میرسد و این به هیچچیز بستگی ندارد؟ چرا خون سرخ است و سرخیاش به سفیدی برف بستگی ندارد؟
باز هم میپرسی دوستم داری؟ شلیک کن خودت را و بِرِس به جمجمهام. زنده ماندن من به شدت دوست داشتن تو بستگی دارد. شلیک کن خودت را همهی بسته/وابستهها را در من بکُش. نمیخواهم کثافتِ بودن و زندگیام به سکوتم بستگی داشته باشد. میخواهم وابستهی خیابان و فریادها باشم. وابستهی بیبستگی بودن برف و خون. بستهی بیوابستهی مرگ و عشق و آزادی. بسته ... وابسته ... دربسته ... سربسته ... بسته بسته بسته ... دری باز کن. رو به هرکجا. شلیک کن خودت را به آغوشم. فراموش نکن باز ماندن این در به شدت دوست داشتن تو بستگی دارد.