اون نرده هارو نه زمان دانشجویی که زمان سربازی کشف کردم. امشب تو لپتاپم گشتم و عکساش رو پیدا نکردم. سرچ کردم تو گوگل نردههای کنار کارون. کلی عکس آورد. طرح روی نرده یه خورشید زرد رنگه. خیلی شاید نرده های مدرن و شیکی نيستن ولی غروب که میشد، یکی دو بار میرفتم، طوری مینشستم جلوی نرده ها و دوربین گوشیم رو تنظیم میکردم که خورشید غروب کرده، بیافته توی دایره وسط نرده که اونم مثلا خورشید بود و عکس مینداختم. آبِ تیره کارون دم غروب هم موج میزد. تصویر جالبی میشد. قصه مال تقریبا ۷ سال پیشه. حس میکنم شهرایی که رودخونه دارن یا دریا دارن، یه فرقی دارن، انگار یه جور دیگه میتونن واسه ملت خاطره بسازن.
کارون، هم جاهاییش که خارج شهره و شاید بیشتر از اون، جاهایی که وسط شهره، کلی به خودش ماجرا دیده، قصه شنیده، درد و دل گوش کرده.
ماهم زیاد خاطره داریم.
مهر که میشه، طبیعتا دلم نمیخواد به مدرسه و یا دوران سربازی که اونم شروعش پاییز بود، برگردم. ولی خیلی دلم میخواد یه بار به دوران دانشگاه برگردم. چه کنار کارون، زیر پل سفید، چه زیر پل مهزیار، چه هزار جای دیگه که خاطره ساختیم، قصه هایی که گفتیم و شنیدیم...
یه رفیقم قصه وقتی رو میگفت که کشتیا تا همین نزدیکای وسط شهر میتونستن بیان جلو، آنقدر که کارون پر آب بود... یه رفیق قصه های عشقولانه ش رو میگفت، یه رفیقم از خستگیش و علاقه اش به رفتن میگفت.
حالا بعد کلی وقت، دلم غروب چهارشنبه هایی رو میخواد که پنجشنبه اش کلاس نداشتیم و با یکی دوتا از رفقا میزدیم بیرون و میرفتیم نادری، از اونجا به میدون شهدا و از اونجا هم به کیانپارس. یا اصلا همون شهدا، میرفتیم کنار پل سفید.
اون رفیقی که از روزای پرآب اهواز میگفت، هم صحبتی باهاش خیلی واسم لذت بخشه همیشه.
رفیق که از قصه های عشقولانه اش میگفت، به اون بنده خدا نرسید، ولی الان فکر کنم از زندگیش راضیتره. رفیق سوم هم تصمیم گرفت از ایران نره. حداقل تا الان نرفته.