آدم فراموشکاری هستم. این شامل زندگی روزمره هم میشود؛ کلیدهایم را فراموش میکنم. گوشیم را جا میگذارم. جلسات را فراموش میکنم. صبحها کمی فکر میکنم چند سالم بود. در میان جلسهای استراتژیک از خودم میپرسم واقعا زیر قهوهجوش را خاموش کردم؟ این پاسپورت لعنتی کجاست؟ تقریبا مطمئنم سند ماشین را اشتباهی هفته پیش دور انداختم. امروزم به بابا زنگ نزدم. خیلی از خودم میپرسم چه ماهی و چه سالی بود. فکر کنم گذاشتمش در آن جعبه دیجیکالا که زیر میز ناهارخوری بود. الان که دارم این را مینویسم حتی یادم نیست چهارشنبه است یا پنجشنبه.
وقتی پای خاطرات مهمم میرسد حتی فراموشکارترم. به خصوص که این مهارتم را با نهایت قدرتم پرورش دادهام. به ندرت عکسی نگه میدارم که برایم لحظهای را جاودانه کند. آرشیویی از هیچ یک از مجلات و روزنامههایی که سابقهام هستند ندارم. از بیوگرافی حرفهایم بدم میآید چون احساس میکنم بیجهت بار ذهنیم را سنگین میکند و از کارتپستالهای قدیمی و نوشتههای بیات شده در گوشه و کنار اینترنت بیزارم.
خیلی راحت آدمها یا رویدادها را هم فراموش میکنم. مثلا اگر تو همان کسی هستی که ما با هم پس از یک عروسی بیپایان در رشت، در میان خجستهترین خانواده زنده رودباری، صبح زود با هم به جاده زدیم، من تو را دیگر یادم نیست. فکر کنم میخواستم به یکی از این مصاحبههای لعنتی شنبه صبح برسم ولی خاندان موطلاییها را هم خیلی دوست داشتیم. یادم هست جاده زیر خورشید تازهدمیده به رنگ نقره خام بود و سپیدارها زیر نسیم در کنار بزرگراه میرقصیدند. پشت برگهای سبز ملایم آنها هم تلالویی نقرهای بود که ترکیبش با رود لاجوردی کنار اتوبان باعث میشد احساس کنی ونسان ونگوک سفر برگشتمان به تهران را خواب دیده. ولی تو را یادم نیست. اینقدر فراموشکارم.
مثلا بار آخری که رفتم موزه دیرینهشناسی استانبول با اینکه تابستان گرم و تنهایی بود. با این وجود به آن روز زمستانی سرد فکر کردم که به همه گربههای سر راهمان خوراکی دادیم تا سربالایی سنگفرش شده را رسیدیم به موزه. عجیب است دیگر اسمت یا حتی چهرهات را یادم نیست. یادم هست که هیچ علاقهای به تاریخ و موزه سرد و نمناک نداشتی. رگبار باران ریز و غمناک روی مجسمههای مرمر توی حیاط هم کمکی به جذابیت این تفریح اجباری نمیکرد ولی آنقدر محو توضیحاتم از اقوام و جنگها شده بودی که دو ساعت و نیم گردش تاریخی را غر نزدی. شاید هم قول شبگردی در استانبول بود که ساکتت کرد ولی دیگر از خودت هیچ چیزی یادم نیست.
واقعا فراموشکاری بد دردی است. یادم میآید برای یک سفر کمرشکن کاری در بارسلون بودم و تصمیم گرفتم روز آخر را بروم پارک گوئل که بندر را زیر نور غروب ببینم. موزاییکهای درخشان در بالکون رنگارنگ مشرف به شهر زیر آخرین اشعههای خورشید میدرخشیدند . چشمهها را گائودی طوری طراحی کرده است که از سر یک مارمولک عظیم آب بیرون میزد. ترکیب یک لیزارد غولآسا با آبی شفاف و آرامشبخش. دوباره گوشی را چک میکنم و هیچ خبری نیست. به خودم گفتم پس آخرش اینطوری است. نه دعوایی نه قهری نه حتی خشم و کینهای. آخرش فراموشی است. با این وجود عجیب است حتی به خاطر نمیآورم کی بودی و چرا منتظر بودم پیام بدهی. همه چیز فراموش میشود.
مشکل این است که اینترنت فراموشکار نیست. درایوهای مجازی خودشان وقتی یک تیک کوچک را فراموش کردهاید بردارید، عکسهای مرگبار شما را هوشمندانه ذخیره میکنند تا بعد از سالها دوباره وقتی دنبال یک فایل قدیمی میگردید پیدایشان کنید. کافی است یک بار به جای ایمیل کاری با جیمیلتان وارد درایو شوید. اشتباهی که منم کردم و تمام شب داشتم خاطراتی را نبش قبر میکردم که با هزار بدبختی دفنشان کرده بودم.
بدتر از همه شبکههای اجتماعیاند. برای اینها فراموشی یک خطا در تجربه کاربری است. آنها طراحی شدهاند و دوست دارند همه آن خاطرات، عکسها، لحظات، رنگها و بوها را گروگان بگیرند و وقتی ما در پیله سبک و راحت فراموشی خودمان چرت لذتبخشی میزنیم با یک نوتیفکیشن همه این پردهها را بدرند؛ این هم یک عکس بینظیر از ۵ سال قبل شما! این آلبوم خاطرات از سه سال پیش را ببین! آخرین باری که اینجا بودید ۸ سال قبل بود!
راستش فراموش کردم اصلا چرا این مطلب را نوشتم. فناوری هم در برابر توان مغز ما کم میآورد. میشود فراموشی را هم فراموش کرد.