به نقل از وبلاگ جادی:
در وبلاگستان چیزی بود به اسم «بازی وبلاگی» که وبلاگنویس ها همدیگه رو دعوت می کردن به کارهای مختلف. مثلا گفتن از شب یلدا، گذاشتن یک عکس در حال بوس یا مثلا گفتن از پنج کتاب تاثیر گذار و در أخر مطلب هم دعوت کردن پنج نفر دیگه برای ادامه جریان.
اما با اومدن «چلنج آب یخ» این کارها به جای بازی اسمش خودش رو به چالش داد و کمتر هم توجهی به این شد که «چالش» باید کاری سخت باشه و در حالت مثبت، مفید. مثلا در چالش آب یخ واقعا ریختن یک سطل آب یخ روی سر کاری سخته و در مقابل یا باعث تبلیغ یک خیریه می شه یا جمع شدن پول برای اون. اما مثلا چالش اسم بردن پنج تا کتاب منطقا نباید چالش باشه (می پذیرم که تو ایران هست) یا دیگه چالش نوشتن اسم با دست چپ یا چالش نقاشی کردن و … (: البته مشکلی هم نداره ولی خب اسم چالش برای اونکار مناسب نیست.
یکی از بهترین تصمیمهایی که در نود و هفت گرفتم این بود که کتاب بخوانم. همین دو کلمه! متاسفانه به چند دلیل موجه و غیر موجه، بیش از 18 ماه بود که کتابخوانی برای من متوقف شده بود و توانایی پیدا کردن وقت مناسب جهت اینکه مجدد به سمت کتاب برم را در خودم نمیدیدم. از طرفی بخاطر حجم کتابهای نخوانده داخل کتابخانهام حس بد میگرفتم و این حدس با رفتن در یک مغازه کتابفروشی و با مشاهده کتابهای جدید و هیجان خواندن آنها تشدید میشد.
با توجه به کار امثال ما در حوزه آیتی، دائما کامپیوتر یا موبایل دم دست یا در دستمان وجود دارد، همه جا. مثلا من از بعد از بیدار شدن از خواب تا سر کار گوشیم در دستم بود، در سرکار در کنار کامپیوترم بودم و در برگشت از سرکار دوباره گوشی به دست بودم و در خانه هم تلفیقی از این دو، فقط وقتی رانندگی میکنم نمیتونم گوشی در دستم بگیرم که خب عمیقا از این مسئله خوشحالم.
اما من میخواستم کمی از این زندگی رباتی فاصله بگیرم، به این فکر میکردم که در بسیاری از تایمها میتوانم گوشی دستم نگیرم و توییتر و اینستاگرام را بی جهت بالا پایین نکنم. با توجه به اینکه حس بد ناشی از کتاب نخواندن روز به روز بیشتر میشود، تصمیم گرفتم که روی زمانهای به اصطلاح پرت خودم بیشتر دقت داشته باشم. از یک روز شروع کردم به کتاب خواندن، اما چه زمانی؟ کی توانستم وقت خالی برای کتابخواندن پیدا کنم؟ ابتدا از زمانهایی استفاده کردم که در تاکسی به سمت شرکت یا به سمت خانه بودم. تایمهای کوچکی که شاید در نگاه اول دیده نمیشدند. چهل دقیقه صبحها و یک ساعت عصرها خسته هنگام برگشت. رفته رفته با جذابتر شدن کتاب، تایمهای مناسب برای کتاب خواندن را خود به خود پیدا میکردم.
روز به روز که میگذشت کتاب خواندن یک نظم و ریتم خوبی گرفت و توانستم ده کتاب در شیش ماه دوم سال (البته چهار ماه که جلوتر توضیح میدم) بخوانم. تقریبا هر ده روز یک کتاب. کتاب خواندن مستمر باعث شد که ذهنم منسجمتر شوند و از این انسجام در بهتر نوشتن استفاده کنم. خواندن و نوشتن، تجربه کردن و تعریف کردن برای من خیلی لذت دارد. کتاب خواندن دقیقا در راستای همین لذت بود.
ده کتابی که در چند ماه اخیر خواندم:
اما متاسفانه اشتباه من اینجا بود که در پایان هر کتاب یا حداقل چند کتاب، در وبلاگم از آنها چیزی ننوشتم و حرفی نزدم اما برای سال جدید دیگر این اشتباه را تکرار نخواهم کرد. اما اگر بخواهم در یک خط توضیح بدهم از کتاب اتفاقِ گلی ترقی بینهایت خوشم آمد و قلمش را دوست داشتم، اما آینههای دردار هوشنگ گلشیری را به همان میزان دوست نداشتم.
بهمن و اسفند به دلیل فشردگی کارها در پایان سال تصمیم گرفتم که در این دو ماه کتابی نخوانم، بجایش کارهای نصفه و نیمه خودم را تا حد ممکن به سرانجام برسنام تا سال جدید جدیتر از قبل کتاب بخوانم و از آنها بنویسم.
حال یک بلاگ پستی از مهراد دیدم که به نقل از جادی از یک چالش کتابخوانی حرف میزند. خواندن دوازده کتاب که هر کدام بر اساس یک سری اطلاعات مشخص انتخاب خواهد شد. تصمیم گرفتم علاوه بر کتابهایی که در سال جدید میخواهم بخوانم (که عدد برای آن مشخص نمیکنم) این دوازده کتاب هم بخوانم. احساس میکنم در پایان باید به نتایج جالبی برسم.
اگر شما برای فهمیدن جواب اینکه چه میشود اگر در یک سال پیش رو، چند کتاب بیشتر که بصورت اتفاقی انتخاب شده است بخوانید، ذهنتان را قلقلک میدهد پیشنهاد میکنم در این مورد در هر شبکهاجتماعی یا وبلاگی که دوست دارید بنویسید و ازش حرف بزنید.