در سده ی شش پیش از میلاد، فیثاغورث معتقد بود که ستارگان به اجسام شفاف قوسی چسبیده اند. این اجسام شفاف قوسی را فلک یا آسمان نامیده می شدند که اطراف زمین در حال گردش بودند (دقت کنید که افلاک در حال گردش بودند). همچنین فرض بر این بود که هر یک از اجرام شناخته شده ی سماوی آن روز یعنی ماه، خورشید، عطارد، زهره، مریخ، مشتری و زحل در یک فلک مخصوص به خود بودند که با گردش فلک خود، قهرا به گرد زمین در حال گردش بودند. از اینرو در این مدل کیهانی، ما با 7 آسمان یا فلک سروکار داریم.
در سده ی پنجم و چهارم پیش از میلاد، افلاطون معتقد بود که زمین مرکز عالم است و هفت سیاره در هفت آسمان به گرد آن می گردند. او معتقد بود که فلک هشتمی را نیز باید متصور شد که در آن ثوابت (ستارگان) قرار دارند.
شاگرد افلاطون یعنی ارسطو در قرن 4 پیش از میلاد مسیح ضمن اعتقاد به دیدگاه استاد خویش مبنی بر مرکزیت زمین، با عنایت به شکل سایه ی زمین در حین خسوف، زمین را کروی می دانست.
در این برهه، نظریات جسته و گریخته ی دیگری نیز وجود داشت که کیفیت حرکت سیارات، خسوف، کسوف و ... را توضیح می داد. تا اینکه بالاخره در قرن 2 پیش از میلاد نوبت به جناب بطلمیوس رسید (400 سال پیش از محمد پیامبر اسلام). وی در کتابی تحت عنوان المجسطی که مبسوط ترین کتاب ستاره شناسی یونان قدیم است، تمامی اندیشه های پیش از خود را به صورت یک مدل کیهانی سامان داد که تا قرن 16 میلادی یعنی قریب به 2000 سال معتبرترین مدل کیهانی محسوب می شد. در این مدل زمین مرکز عالم بود و 8 طبقه مثل لایه های پیاز آن را در بر می گرفتند که 7 لایه ی اول حاوی 7 جرم سماوی شناخته شده ی آن روز و طبقه ی هشتم مربوط به جایگاه ثوابت بود.
الَّذِی خَلَقَ سَبْعَ سَماوَاتٍ طِبَاقاً (ملک/ 3)؛
دقت کنید که در مدل بطلمیوس، فلک یک جسم کروی صلب و نامرئی مشابه شیشه است که در مرکز آن زمین قرار دارد و یک جرم سماوی به محیط آن محکم بسته شده است. بنابراین با چرخش فلک به دور زمین، آن جسم سماوی نیز به دور زمین گردش میکند!
در دوران کهن، نیروهای اثر از راه دور (مانند نیروهای الکتریکی و مغناطیسی) به خوبی شناخته نشده بودند و بعلاوه گرانش به صورت یک باور مذهبی، نه به عنوان یک نیرو بلکه به عنوان یک تمایل جهت سقوط اجسام به مرکز عالم (یعنی زمین) شناخته می شد. بنابراین در آن دوران تنها نیرویی که می توانست سبب حرکت اجرام آسمانی شود تنها و تنها نیروی کشش و فشار بود. از این رو آن چنان که اشاره کردیم در کیهان شناسی یونانی از اجسام صلب و نامرئی ای به نام فلک سخن گفته می شد که مانند پوسته هایی در اطراف زمین قرار داشتند و اجرام آسمانی را هل می دادند و سبب حرکت آن ها به گرد زمین می شدند. دو ویژگی مهم برای هر فلک وجود داشت. نخست اینکه هر فلک به شکل یک کره ی کاملا متقارن ریاضی بود و دوم اینکه سرعت هر فلک مقدار ثابت و مشخصی بود. این مدل در عصر خود یک نظام علمی کاملی بود که ضمن توصیف جهان، به پیش بینی های موفقی نیز دست یافت. با ورود این مدل کیهانی به بلاد اسلامی، ضمن بسط و گسترش آن، ایراداتی نیز بر آن وارد شد؛ برخی از دانشمندان مسلمان معتقد بودند که تعدادی از فلکها بر خلاف فرض اساسی مدل بطلمیوس به صورت یکنواخت حرکت نمیکنند. آنان در اصل با اصول نظام بطلمیوسی همراه بودند ولی در برخی محاسبات پیچیده ریاضی اشکال وارد میکردند. برخی دیگر از ستارهشناسان دورهٔ اسلامی از زمان ابن هیثم به تناقضات فیزیکی و فلسفی موجود در مدل بطلمیوس پی برده و تلاشهای بسیاری برای حل آن از خود نشان داده بودند. خواجه نصیرالدین طوسی، قطبالدین شیرازی و مؤیدالدین عرضی از جمله کسانی بودند که در رصدخانه مراغه به تهیه و تنظیم مدلهای جدید غیربطلمیوسی برای حل این مشکلات پرداختند. این مدلها توسط کسانی مانند ابن شاطر دمشقی در قرون بعدی به اوج خود رسید. اگر چه تمام این مدلها همچنان زمین مرکزی بودند، ولی تناقضات مدل بطلمیوسی را حل مینمودند.
اما سرانجام این نیکولاس کپرنیک بود که در سال 1543 در کتاب انقلابی خود یعنی "ناراتیو پریما" خورشید را مرکز منظومه ی شمسی دانست و تئوری زمین محوری را برای همیشه از اندیشه ی بشر خارج کرد!
کپرنیک در قرن شانزدهم نظریه ی خورشید مرکزی خود را ارائه داد. این نظریه قرن ها قبل تر از او در هندوستان و حتی قرن ها قبل تر در یونان باستان مطرح شده بود. کپرنیک این فرضیه ی خام را در قالب فرمول بندی دقیق ریاضی عرضه کرد و نظریه ی منسجمی را بنیان نهاد. در مورد مدل کپرنیک باید به دو نکته ی اساسی دقت کرد.
نخست اینکه تمامی مشاهدات کیهانی آن روزگار کاملا با نظریه ی بطلمیوس قابل توصیف بود و در واقع هیچ مشکل رصدی خاصی در نظام بطلمیوسی وجود نداشت، بلکه برتری اصلی مدل کپرنیک سادگی و نظم و ترتیب بیشتری بود که از خود بروز میداد. البته بعدها با اختراع تلسکوپ توسط گالیله تأییدات رصدی و تجربی ای نیز برای مدل کپرنیک پیدا شد.
دوم اینکه در مدل کپرنیک مفهوم فلک کماکان به قوت خود باقی ماند. در واقع تنها تفاوتی که این مدل با مدل بطلمیوس داشت این بود که خورشید جای زمین را در مرکز عالم اشغال می نمود!
چند سال پس از کپرنیک، یک منجم دانمارکی به نام تیکوبراهه در رصدخانه ی مجلل خود به این نتیجه رسید که فرض وجود فلک نامقعول و غیرعلمی است. وی با رصد اختلاف منظر ستارگان دنباله دار متوجه شد که آنها به زمین نزدیک میشوند. ولی اگر این اجرام به زمین نزدیک شوند، معنیاش آن است که افلاک جامد را سوراخ میکنند. بنابراین تیکوبراهه فلک را کنار گذاشت. اما جالب اینجا بود که او کماکان معتقد به زمین مرکزی عالم بود!