دلم چون کفش هایم خاکی و کهنه است
و چشمم قهوه ای بر سان پیراهن
که پوشیده است پنهانی تنِ تناز یارم را
فکرم رهرو و بی هوش چون پایم
به سان پوشش نیلیِ آبی گون شلوارم
به دل ره می روم هر روز
با پایم بیاندیشم
و با پیراهن رنگین کمتر از سیاهم آن چه را گردم به پرواز است می بینم
چشم غمگینم نمی خواهد تمام آبی و سبز بهاران را
و رنگارنگ آتش زای تابستان،
سپیدک های بی وزن زمستان را
تمام سالیانم فصل کمرنگی هاست
فصل افتادن ها
و صدای خش خش پوسیدن هاست
من خود پاییزم
بی بهارم و ...
گریزان از تمام سردی و گرماها
من از آن روز که در بند بهار افتادم
لحظه هایم یکتاست
نه خطا می خوانم ...
لحظه ام یک رنگ است
من در این باغ پلاسیده ی زیبای حضور
تشنه ی آمدن فصل گل مینایم
تشنه ی لمس دو چشمان نبینای ترم
تشنه ی سوختنم
و بهاران انگار
موسم مرگ من است، چه که من پاییزم،
خالی و پرتکرار
ای بهاران برسان قامت زیبای گل مینا را
بر سر پیکر آغشته به خون من پاییزی بی نای و نوای نالان