Metropolatleast
Metropolatleast
خواندن ۱۱۲ دقیقه·۲ سال پیش

عباس معروفی از خودش، کانون نویسندگان و چیزهای دیگر می‌گوید

عباس معروفی (اردیبهشت 1336 ـ شهریور 1401)
عباس معروفی (اردیبهشت 1336 ـ شهریور 1401)

منبع:
نقره‌کار، مسعود، بخشی از تاریخ جنبش روشنفکری ایران، بررسی تاریخی ـ تحلیلیِ کانون نویسندگان ایران جلد پنجم: گفت‌وشنودها، چاپ اول 1381، نشر باران، سوئد

گفت و شنود با

عباس معروفی نویسنده و روزنامه نگار

عباس معروفی، متولد ۱۳۳۶ تهران، دیپلمه ریاضی و فارغ التحصیل هنرهای زیبای دانشگاه تهران در رشته ادبیات دراماتیک است. ۱۱ سال معلم ادبیات در دبیرستان‌های تهران بوده که بعد از توقیف مجله گردون در سال ۱۳۷۰ از آموزش و پرورش اخراج شده است. نخستین داستان‌های او از سال ۱۳۵۵ در نشریات مختلف به چاپ رسید، و کتاب روبروی آفتاب" نخستین مجموعه داستان او در سال ۱۳۵۹ منتشر شد. معروفی از سال ۱۳۶۹ مجله گردون را بنیاد نهاد که در کوران فشارها و حمله و توقیف و دادگاه‌های پیاپی سرانجام از سال ۱۹۹۶ مجبور به ترک وطن شد و در آلمان اقامت گزید. مدتی در خانه هاینریش بل زندگی کرد و جوایز:

بورسیه وزارت فرهنگ استان نورد راین وستفالن ۱۹۹۶، جایزه هلمن - هامت ۱۹۹۷ (مشترکة با هوشنگ گلشیری)، جایزه روزنامه نگار مبارز سال ۱۹۹۷ اتحادیه روزنامه نگاران کانادا، جایزه رمان برگزیده سال ۲۰۰۰ برای کتاب "فریدون سه پسر داشت" از سوی بنیاد دائرة المعارف ایرانیکا" (نیویورک)، جایزه رمان برگزیده سال ۲۰۰۱ برای کتاب "سمفونی مردگان" (به آلمانی) از سوی بنیاد ادبی- فرهنگی تسورکامپ".

معروفی از فعالان کانون نویسندگان (دوره سوم)، عضو جمع مشورتی کانون نویسندگان ایران، عضو هیئت تدوین متن "ما نویسنده‌ایم"، عضو هیئت ۸ نفره جمع آوری امضا برای این متن بوده، و اکنون عضو P.E.N آلمان است.

این گفت‌وشنود کتبی در تاریخ جولای سال 2001 انجام شد.

[توضیح از عباس معروفی قبل از خواند مصاحبه]

چون در اینجا هیچ سند و دست نوشته‌ای یا یادداشت روزانه‌ای از آن سال‌ها در اختیارم نیست، کلیه نقل قول‌ها را با حذف زهر و نیش‌هایش، و نقل به مفهوم از خاطره‌ام می‌نویسم. ع.م

مسعود نقره کار: از کی و چگونه با کانون نویسندگان آشنا شدی، و چه فعالیت‌ها و مسئولیت‌هایی در رابطه با کانون داشته‌ای؟

عباس معروفی: نخستین تجلی کانون برای من روزی بود که به همراه دوستم محمد محمد علی وارد ساختمان کانون شدم و کسانی را که کارهایشان را خوانده بودم، از نزدیک ملاقات کردم. اوایل سال ۱۳۵۸ بود، و از آن پس در جلسات کانون حضور می‌یافتم. آن روزها جوانی بودم که به توصیه هوشنگ گلشیری فقط می‌خواندم. گاهی هم چیزکی یادداشت می‌کردم.

من، که از سال ۵۶ از شب‌های شعر و سخن، کانون را می‌شناختم، حالا آنجا برایم خانه امنی بود که بتوانم بلند بلند فکر کنم، وارد مشق دموکراسی شوم، و به همین خاطر بسیاری از پیشنهادهای دوستان عزیز قدیمی‌ام را برای عضویت در سازمان مجاهدین و سازمان فدائیان خلق رد کردم.[1]کانون نویسندگان برای من کافی بود. با محمد محمد علی از سال ۵۳ همکاری داشتم، گلشیری را می‌شناختم، سپانلو را آنجا یافتم، و اولین بار سعید سلطانپور را در کانون دیدم، که چند ماه بعد استاد دانشکده ما شده بود، و گاهی هم با او و همکلاسی‌ها می‌رفتیم در قهوه خانه‌ای نزدیک میدان ژاله چای می‌خوردیم و حرف می‌زدیم. چند ماه بعد هم دانشگاه را تعطیل کردند. من که نفر اول کنکور ورودی دانشکده دراماتیک بودم، این تعطیلی برایم خیلی گران تمام شد. بعد هم که سلطانپور را دستگیر کردند و به جوخه اعدام سپردند، دهانم از حیرت باز ماند.

من بیشتر با سپانلو دمخور بودم که او نیز در دانشکده استادم بود و خیلی اصرار داشت که داستانی از من در «نامه کانون» چاپ کند، اما آن روزها من از کارهام راضی نبودم و طبق قولی که به گلشیری داده بودم، از چاپ سر باز می‌زدم. کسانی را نیز در همین کانون شناختم که بعدها مثل یک کوزه گلی جلو چشمم وا رفتند.

مدتی بعد، به جلسات داستان کانون پیوستم که گلشیری آن را اداره می‌کرد. افرادی چون محمد محمد علی، محمد کلباسی، شهرنوش پارسی پور، قاضی ربیحاوی، کبری سعیدی (شهرزاد)، ناصر زراعتی، و... را در آن جلسات می‌دیدم. که این جلسات پس از تعطیلی کانون در سال ۶۰ نخست در خانه‌های ما و بعد در دفتر آقای کبیر، (یک دوست علاقه مند) ادامه یافت. و من فقط تا سال ۶۵ در آن جلسات شرکت داشتم. در یک بعدازظهر گرم اوایل تابستان ۱۳۶۰ داشتم به طرف خیابان مشتاق می‌پیچیدم تا در جلسه داستان حضور یابم، ناگاه متوجه شدم آن طرف چهارراه زنی با تکان دادن دست دارد نظر مرا جلب می‌کند. اول متوجه نشدم، یا به این فکر افتادم که این زن با من چکار دارد؟ بعد که دقت کردم او را شناختم، و به طرفش رفتم. سر و وضعش را تغییر داده بود، با حجاب محکم اسلامی آنجا کشیک می‌داد. و هیچ کس هرگز تاج افتخاری بر سر این شهرزاد قصه گو ننهاد که: تو ناجی چند نفر بودی؟

به من گفت: «کانون را از طرف دادستانی اشغال کرده‌اند، هرکس را که داخل شود می‌گیرند و می‌برند. تا به حال دو سه نفر را برده‌اند. من از ظهر اینجاها می‌پلکم که به همه خبر بدهم.»

سال شصت، سال فروریختن برگهای جوان کشورم بود. تگرگ نه، از آسمان مرگ می‌بارید. وحشتناک بود. نوجوانانی که به جرم شعارنویسی بر سینه دیوار شکفتند، دخترانی که بکارت مرگ را برداشتند، مادران داغدار، خدای من، پیام دین همین بود؟ هوا بوی انتقام می‌داد. و من حتا که عضو هیچ دارودستهای نبودم، و دبیر ادبیات بودم، در هوا بوی انتقام می‌شنیدم.

بسیاری از همکلاسی‌های مدرسه و دانشگاه را در همین سال از دست دادم؛

دوستانی که کودکی و نوجوانی من بی آنان معنایی ندارد. وحشتناک بود، آیا یک نفر در این کشور وجود نداشت که جلو کشتار را بگیرد؟

در اوایل همان سال ۶۰ بود که برای آزادی رضا براهنی نامه‌ای به دادستانی انقلاب نوشته شد که من هم یکی از امضاکنندگان بودم و به همه نشریات ارسال گردید. اما فقط یک نشریه، آنهم نشریه بابک زهرایی در صفحه اول به عنوان تیتر اصلی آن را چاپ کرده بود: «بیست نفر از نویسندگان خواستار آزادی رضا براهنی شدند.»

همین سال با نشریه "برج" به مدیریت محمد محمد علی همکاری می‌کردم. همه اینها سوای کار داستان و ادبیات، و نیز شغل معلمی، فضایی بود که زندگی مرا در برگرفته بود. صدای هر تیری معنای اعدام جوانی را داشت، و من نمی‌فهمیدم چرا تمام نمی‌شود. روزی در مردادماه ۱۳۶۰ ابتدا علی دهباشی، و بعد محمد محمدعلی و سپس هوشنگ گلشیری به من تلفن زدند و خواستند که در جلسه مهمی شرکت کنم. روز موعود، در آن جلسه، در دفتر دهباشی قرار بر این شد که چون من چهره شناخته شده‌ای نیستم، در صورت تمایل اسناد و مدارک و صورتجلسه ها و کتابها را از ساختمان کانون خارج کنم و به‌جای امنی (خانه یکی از نویسندگان) برسانم. پرسیدند: «آیا آزادانه حاضری؟ آقای شاملو می‌گوید اگر گیر بیفتی درجا اعدامت می‌کنند.»

در آن سن و سال نمی‌خواستم کسی پشت سرم بگوید ترسو! کلید را گرفتم، و روز بعد با تعداد زیادی کارتن و گوتی و نخ و جوالدوز به ساختمان کانون رفتم. وقتی وارد شدم، اولین چیزی که در نظرم آمد خرابی وحشیانه‌ای بود که چشمم را به تصویری باز می‌کرد تا با همه احساس بفهمم بنیان همه چیز، انتقام و ویرانی است. کتاب‌ها روی زمین پخش شده بود، پرونده‌ها در هم ریخته بود، پوسترها پاره شده بود، و بدتر از همه، سطل آشغال‌های پر از ته سیگار و خاکستر را روی کتاب‌ها پاشیده بودند..

به هر حال اسناد را به مقصد رساندم. بماند که چه بدبختی و تن لرزه‌ای داشتم، و بماند که چه اتفاقاتی افتاد. اما چیزی که در آن لحظات برایم اهمیت داشت این بود که دادستانی انقلاب، کانون را اشغال کرده، مدارک را همان جور گذاشته تا سر فرصت بررسی‌شان کند و لقمه چربی گیر بیاورد. به خصوص که یکی از اعضای هیئت دبیران، سعید سلطانپور را تازه اعدام کرده بود. نشانی بیش از دویست نویسنده، صورتجلسه ها، کتاب‌ها، و اهمیت خاص آن زمان کانون، برای یک آدم که در شرایط انتخاب جان خود و جان بقیه قرار گرفته، برای من فوق العاده تکان دهنده بود. شاید هم اصل ماجرا اهمیتی نداشته. نمی‌دانم. فقط می دانم که اگر آن روز اسناد را خارج نمی‌کردم، و بعد اتفاقی برای نویسنده‌ای می‌افتاد آیا دیگر می‌توانستم بنویسم؟

م. ن: نقش کانون را در دگرگونی‌ها و تحولات اجتماعی، سیاسی و فرهنگی و هنری جامعه چگونه ارزیابی می‌کنی؟

ع. م: کانون هشت پای عظیمی است که هر پایش در رگ و پی ساختمان ایران در قرن حاضر فرو رفته است؛ از خاطرات شخصی، ادبیات، سیاست، رفاقت، حسادت، مشق دموکراسی، نامردی، جاه طلبی، و... بگیر تا هراس حکومت‌ها که در برابر کاتون مغلوب منفعلی بیش نبودند، تا جایی که برای عدم تشکل آن دست خود را به خون شاعران آلودند.

گرچه جنبش روشنفکری ایران پشتوانه‌ای چون جنبش مشروطه داشته است، اما به دلیل عدم آزادی و دموکراسی در کشورمان، در کار گروهی هرگز موفق نبوده‌ایم. اگر مروری به احزاب سیاسی‌مان بکنیم درخواهیم یافت که به چه علت جامعه ما امروز زمینگیر شده است. سال‌ها پیش در ایران، در یکی از سرمقاله‌های گردون نوشتم که در کشتی، در شعر، در طب، در تولید فرهنگ و بسیاری از مسائل دیگر همیشه سرآمد جهان بوده‌ایم، چون انفرادی است. اما چرا در فوتبال و احزاب سیاسی و کار گروهی عقب مانده‌ایم؟ برمی گردد به اینکه مشق دموکراسی نکرده‌ایم، با گوهر آزادی بیگانه بوده‌ایم، و اصل مالکیت را نشناخته‌ایم. با این همه، نویسندگان ایران در قرن حاضر بارهای سنگینی به دوش کشیدند که این حمالی و عواقب آن حقشان نبوده است. در جامعه‌ای که حال احزاب سیاسی‌اش خراب بوده، نویسنده‌ها بار احزاب را نیز به دوش کشیده‌اند، تا جایی که همان احزاب از نویسنده توقع داشته‌اند یک چریک باشد، نه یک نویسنده. از او توقع داشته‌اند رژیم سرنگون کند، در حالی که جامعه باید از هنرمندش مراقبت کند.

جامعه ما هرگز نتوانست از هنرمندان و ادیبان و فرهنگ سازان و مبارزان آزادی مراقبت کند. احزاب سیاسی هم این را نفهمیدند، و بدتر از همه رژیم‌ها بودند که از شدت شیفتگی! می‌خواستند هنرمندان را ببلعند. به‌جای اینکه آثارشان را بفهمند، پدید آورندگان آثار را بلعیدند.

کانون نویسندگان چون حزب نبود و چون فراحزبی، فراسیاسی بود، همیشه چندگام جلوتر از کل جامعه تعریفهایی به دست داد که به عنوان حد نصاب (رکورد) باقی ماند. من حتا حرکت‌های فردی و جمعی بیرون از کانون در راستای منشور کانون را کانونی می دانم. تا زمانی که نویسندگان حاضر نشوند از دولتمردان جمهوری اسلامی جایزه‌ای دریافت کنند، این نشان از قدرت منشور دارد، اما زمانی که برخی حاضر می‌شوند حتا چند ماه پس از کشته شدن دوستانمان، جایزه حکومت را بگیرند، نه تنها دلیل، بلکه هیچ توجیهی نخواهند داشت. این همکاری و همراهی هرگز توجیه پذیر نیست. و نباید به حساب کانون نوشته شود بلکه رفتار شاید از سر ناگزیری برخی از دوستان بوده است در آن شرایط وحشتناک.

کانون نویسندگان درست در لحظه‌هایی لطمه خورده که هدایتش به دست یکی دو نفری افتاده که مثلاً نویسندگان را به دیدار رهبر انقلاب کشاندند. که چی بشود؟ ما که در آن سال‌ها جوان‌های ۲۰ ساله بودیم چه غلطی باید می‌کردیم؟ آیا چنین افرادی پیشرو جریان روشنفکری بودند؟ آیا نباید روزی روزگاری قبح این واقعه عیان شود؟ و آیا می‌توان قبول کرد که روشنفکران ما به آن حد بلوغ ترسیده بودند؟ ما نمی‌توانیم هرگز به دیدار دولت مردان برویم که امتیازی بدهیم. و نیز نمی‌توانیم جایزه‌ای از حکومت‌ها دریافت کنیم که قطره‌ای از قدرت خود را به آن‌ها واگذار کنیم. این را منشور ما می‌گوید، در لابلای سطورش می‌توان آن را یافت. نویسنده می‌تواند با هرچیزی بازی کند، اما زمانی که با نام خود بازی کرد، باید عواقب قمارش را ببیند؛ عواقب وخیم قمار با نامی که متعلق به جامعه است.

منشور کانون" و متن "ما نویسنده‌ایم" جمع بند و حاصل یک قرن مبارزه روشنفکران و اهل قلم برای حصول آزادی است. و من معتقدم آنچه در این راستا عمل شده، همواره کانونی بوده است، و لذا هر حرکتی در مبارزه با سانسور، و هر مبارزه‌ای برای کسب آزادی، و نیز تولید فرهنگ و ادبیات خلاقه، همواره متعلق به کانون نویسندگان ایران بوده است، چه قبل و چه بعد از تأسیس آن؛ هرچند که بخش عظیمی از حرکت، به وسیله افراد، و بیرون از کانون انجام گرفته است. تلاش نشریه‌هایی چون گردون، آدینه، ارغوان، مفید، گفتگو و ... آیا غیرکانونی است؟ وقتی نشریه‌ای مثل گردون در طول ۵۲ شماره انتشار در ایران حدود هزار صفحه فقط راجع به آزادی بیان و کانون و سانسور و مسائل این چنینی مطلب چاپ می‌کند، در حالی که ارگان کانون هم نیست، آیا می‌توان آن را حرکت شخصی و خصوصی عباس معروفی دانست؟ نه. من هم متعلق به کانون بوده‌ام و برای اعتلای آن هرچه در توانم بوده در طبق اخلاص نهاده‌ام. و امثال من در جامعه کم نبوده‌اند.

در مقابل این تفکر اما، کیش شخصیت بیداد می‌کرد. در همین کانون، کسانی را دیدم که انگار عضو شده بودند تا با آب کانون گلدان خود را آب بدهند. از دید اینان، کانون به همت شخصی آنان تأسیس شده، و اگر مبارزات ایشان نبود، کانون سگ خور می‌شد. به قول یداله رؤیایی «بعضی‌ها راه افتاده‌اند که در تاریخ ثبت نام کنند.»

کانون مسائل داخلی هم داشته است. هم از بیرون چوب خورده و هم از درون؛ کسانی نیز به خاطر آزادی بیان و قلم، و نه به خاطر احراز قدرت، با مرگ جنگیده‌اند تا مردم سرزمین ما خوشبخت زندگی کنند، و کتاب‌ها و نشریات آزادانه انتشار یابند.

م. ن: کانون باید یک تشکل صنفی باشد یا سیاسی؟ تا تلفیق ناگزیر این دو؟ چرا؟

ع. م: حتا صنف کله پز تهران می‌داند که با چه سیاستی یک بشقاب مغز روی میزت بگذارد، و دخل جیبت را بیاورد. انسان، بی سیاست آب نمی‌خورد. اما کانون نویسندگان ایران یک تشکل صنفی فراسیاسی، فراحزبی است. و هرگز سیاسی نیست. پیچیده‌ترین آدم‌های جامعه که سروکارشان با واژه‌ها و مفاهیم است، کنار هم می‌نشینند و در مورد مهم‌ترین مسئله بشری - لااقل در جامعه ما - بحث می‌کنند تا گلی به جمال خوشبختی بشر بزنند. وقتی یک نویسنده در مورد عشق، جنایت، مکافات، جنگ، صلح، آزادی، هوا، لایروبی، تشنگی، گشنگی و هزاران مسئله دیگر می‌نویسد، آیا اجازه ندارد راجع به سیاست بنویسد؟ و اگر نوشت سیاستمدار خطاب می‌شود؟

آیا یک نویسنده نمی‌تواند در ژورنالیسم سیاسی حضوری پر رنگ داشته باشد و هرگز "سیاسی" و سیاستمدار هم نباشد؟ آندره مالرو در فرانسه وزیر فرهنگ هم شد، اما همواره به عنوان نویسنده از او یاد می‌شود، نه به عنوان سیاستمدار. پس چرا در کشور ما توقع دارند که یک نویسنده، چریک هم باشد؟ «کانون نویسندگان» آنقدر سیاسی است که می‌تواند فراتر از همه احزاب، اعدام اندیشه را رسوا کند، و نیز همانقدر صنفی است که اجازه ندارد برای یک وزیر اعلامیه حمایت بنویسد. به همین دلیل وقتی دوستان ما در سال ۱۳۷۸ از وزیر ارشاد حمایت کردند و "امضای کانون" را زیر اعلامیه‌شان گذاشتند، من آن اطلاعیه اعتراضی را به کانون نوشتم.

آن‌ها می‌توانستند همان نامه را با امضای دویست نویسنده ارسال کنند، اما اجازه نداشتند امضای کانون را زیر چنان متنی بگذارند. بنابراین کانون نویسندگان ایران آنقدر سیاسی است که با کشته شدن بیست شاعر و نویسنده، جهان را علیه شاعرکشی می‌شوراند، و نیز همان قدر صنفی است که نشان می‌دهد احزاب سیاسی نتوانستند از کشته شدن هزاران انسان جلوگیری کنند، یا این درد را به جامعه انتقال دهند. شاید هم تلفیق ناگزیر این دو باشد، چنانچه در گزارش گردون هم آمده است.

م. ن: درباره ده شب شعر و سخن (سال ۵۶) چه نظری داری؟

ع. م: آن سالها جوان بیست ساله‌ای بودم که گاهی در روزنامه‌ها و مجلات داستانی چاپ می‌کردم. پوستر برنامه ده شب شعر و سخن را اولین بار پشت شیشه نشر آگاه دیدم، و در سه شب آن شرکت کردم.

من جمعیت میلیونی را در تظاهرات انقلاب دیده‌ام، اما هرگز جمعیت سراپا گوش شب‌های شعر و سخن را فراموش نکرده‌ام. مهم‌ترین وجه امتیاز آنان چشم‌های براقشان بود. و همین بود که به جامعه شهامت داد تا میلیونی شوند. مبنای یک ساختمان، آجرهایش نیست، بلکه ستونهایش اهمیت دارد. جامعه ما توانسته بود آن همه شاعر و نویسنده بسازد که در مبنای حرکت مؤثر باشند، و چنان خیزش عظیمی را بپا کنند. اما چون شاعران و نویسندگان برای احراز قدرت تلاش نمی‌کنند، متأسفانه گوشت قربانی نصیب دیگران شد. من اینجا برای تدقیق این گفته با حقیقت، خوانندگان این مصاحبه را به داستان زیبای "طعمه" اثر محمد کشاورز رجوع می‌دهم.

حالا که آن همه آدم ساخته و پرداخته جامعه یکی یکی مرده‌اند، یا کشته شده‌اند، و یا به تبعید رفته‌اند، بازهم باید صبر کرد و دید جامعه چه می‌سازد. آیا اژدها می‌پرورد، یا آدم می‌سازد؟

م. ن:‌ سال ۱۳۵۸ عده‌ای از اهل قلم عضو کانون که از اعضا و هواداران حزب توده ایران بودند از کانون اخراج شدند، و یا به عنوان اعتراض کانون را ترک کردند، در رابطه با این جدایی و اخراج نظرت چیست؟ آیا این جدایی اجتناب ناپذیر بود؟

ع. م: وقتی عملکرد حزب توده را مرور کنیم در خواهیم یافت که این حزب جز به خودش و به اربابش به هیچ چیزی نمی‌اندیشیده. حزب توده جز به ایران، به هیچ کشوری خیانت نکرده است. بسیاری از انسانهای شریف مثل مرتضی کیوان در این حزب قربانی شدند، یا در درازای تاریخ، در سال ۶۷ اعدام جمعی شدند. غالب اینها کسانی بودند که برای نجات بشریت خود را به خطر هلاک افکندند، نه برای احراز قدرت. حزب توده سالها به وسیله کسانی هدایت می‌شد که برای آن‌ها شوروی و حزب مطلق‌ترین آرمان بود. خنده دار است که یک کمونیست، و یک استالینیست با پنجاه سال مبارزه حزبی‌اش جلو امنیتی‌ها لنگ بیندازد. رفتار سران تودهای، کانون را به نقطه انفجار رساند که هیئت دبیران تصمیم به اخراجشان بگیرد. حزب توده این را می‌دانست. برای همین هم خودش زمینه این اخراج را فراهم آورد. چرا؟

حزب توده می‌خواست کانون مجزای خودش را علم کند و کرد که اگر به تعداد اعضا نگاه کنید درخواهید یافت، "شورای نویسندگان" (که در برابر کانون نویسندگان علم شده بود) در طول یک سال تعداد اعضایش به بیش از سیصد نفر رسید، حالی که کانون در همان وقت حدود صد و بیست عضو داشت. این شورا یا حزب، حتا نویسنده نامداری از دوستان ما را در وضعیتی قرار داد که نامهای علیه کانون نویسندگان بنویسد. اگر آن نامه را یافتید و خواندید، درخواهید یافت که حزب توده چه سرمایه‌ای پشت این دکان جدید خوابانده بود.[2] نامه‌ای که آدم حیرت می‌کند ریشه این کینه به کانون، یا به تشکل روشنفکری، و یا کار کلکتیو از کجا نشئت می‌گیرد. حزب توده محفل خاص خودش را راه انداخت. اما این برای تاریخ روشنفکری ایران بسیار گران تمام شد. اسلامی نویسان نیز در سال ۱۳۷۷ نهاد خاص خود، (یعنی انجمن قلم اسلامی) شان را در برابر کانون علم کردند، برای آن‌ها هم گران تمام شد. نمی‌خواهم کانون را به مرتبه تقدس برسانم. ولی اگر انسان به چشم‌های خودش سوزن بزند، کور می‌شود.

در طول سالهایی که بازجوی من در هتل هیلتون، خیلی محترمانه مرا بازجویی می‌کرد، یا به قول خودشان داشت روی من کار می‌کرد، مدام می‌پرسید: «چرا تو با این پایگاهی که توی روشنفکرها داری از این کانون عقب افتاده نمی‌آیی بیرون؟ و چرا خودت یک کانون نویسندگان مدرن راه نمی‌اندازی؟»

می‌بینی؟ فرقی نمی‌کند، چه برای حزبت کانون را خراب کنی، چه برای اطلاعاتی‌ها، واقعة فرقی نمی‌کند. چنانچه به آن بازجو می‌گفتم حالا هم تکرار می‌کنم؛ هیچ دکانی نمی‌توان برابر خانهٔ آزادی علم کرد.

گلشیری گاه می‌گفت: «فلانی فروشنده است.» یا «قلانی فروشنده نیست.» مهم این است که اگر تو فروشنده نباشی، حاضر به معامله نمی‌شوی. قیمتش مهم نیست. حزب توده خیال می‌کرد همه چیز بر وفق مراد است. یکی آدم می فروخت، یکی حکم صادر می‌کرد، و دیگری تیر خلاص را می‌زد. چقدر مجاهد و فدایی و پیکاری و راه کارگری قربانی شدند؟ آیا غم انگیز نبود؟

الآن که سال‌ها از آن تاریخ گذشته نیز فکر می‌کنم این مسئله اجتناب ناپذیر بود. حزب توده در خیانت به ایران جایگاهی کم‌تر از آمران قتل‌های زنجیره‌ای ندارد. همه کسانی اند که چراغ آزادی را فوت کرده‌اند. کسانی اند که ماه نخشب را فرو شکستند، تا تاریکی همه جا را بگیرد: «مشعل‌ها را بیفروزید!»

مشعل‌ها افروخته شدند اما جز دود و سیاهی نداشتند.

م. ن: به نظر تو چه عواملی باعث توقف فعالیت کانون در سال ۱۳۶۰ شد؟ آیا موضع گیری و مسائل درونی کانون در بروز این مسئله نقش داشت؟

ع. م: ببین، ما در کشوری زندگی می‌کردیم، زیر چکمه یا نعلین حکومتی که فقط در همین نقطه نظرها - آنهم ده سال پس از ماجراهای غم انگیز سال ۶۰ - باعث تعطیلی نشریات ادبی مثل گردون و بعد بقیه شد. سپس یکی یکی همه را حذف کردند. ما داشتیم علتهای بیرونی و درونی کانون را بررسی می‌کردیم، این حکومت تاب نیاورد، آنوقت توقع داریم خود ماجرا، یعنی تشکل صنفی ما را به دنبال قلع و قمع احزاب سرکوب نکنند؟ هر بهانه‌ای کافی بود، حالا این بهانه، یا بهانه دیگر، چه فرقی می‌کند؟

شاید شانس بزرگی آوردیم و با یک عقب نشینی اجباری از سال ۶۰ تا ۶۹) یعنی تقریباً سکوت و به موازاتش تولید ادبی، نیروهامان را از دست ندادیم. شاید اگر کانون تعطیل نمی‌شد، اعضای کانون در طول این سال‌ها به بهانه‌های مختلف، و به شکل‌های گوناگون لت و پار می‌شدند. تعطیلی کانون، ما را از یاد آن‌ها غافل کرد. سرشان به جنگ با عراق و یا احزاب سیاسی گرم بود، و از کشتار فرهنگ سازان در طول سالهای جنگ غافل شدند. اما اگر دقت کنیم می‌بینیم که آن‌ها بعد و سر فرصت یعنی در مرحله نهایی برنامه‌شان، مجموعه‌ای در حد یک فرهنگستان زبان و ادبیات را به شکل‌های مختلف حذف کردند. مگر کانون زیر ماشین پاپادوپولس بمب گذاشته بود که این بلاها را بر سر اعضایش آوردند؟ یا مگر نویسندگان از عراق به ایران حمله کرده بودند؟ می‌بینی؟ برای کشتار هر گروهی بهانه خاصی هست. وقتی به امروزمان نگاه می‌کنم، در می‌یابم که این رژیم تاب جمعی مثل کانون را ندارد. تاب اندیشه و خلاقیت و نویسنده را ندارد، نقدپذیر نیست. بنابراین عوامل توقف فعالیت کانون هرچه باشد، به کانون مربوط نیست. کانون می‌تواند تند یا کند برود، و در مشق‌های دموکراسی‌اش به نقطه‌ای برسد که حتا اشتباه کند. من معتقدم که حتا دعوای درونی ما مثلاً بر سر امضاهای متن «ما نویسنده‌ایم» تمرین دموکراسی بود. ما هشت نفر از سوی مجمع مشورتی انتخاب شده بودیم امضا جمع کنیم، انتخاب نشده بودیم امضا حذف کنیم. این به نظر من شاید طبیعی بود که هفت نفر داشتند مسیر انحرافی طی می‌کردند، و بعد هم رسماً کانون با عذرخواهی‌اش این اشتباه را جبران کرد. مهم این بود که ما دعوای داخلی‌مان را دست آویز دشمنان آزادی نکنیم. یک نویسنده تنها در کانون است که می‌تواند اشتباه کند، زمین بخورد، برخیزد، تمرین دموکراسی کند. و چرا نباید در خانه خودش مراحل بلند فکر کردن، اشتباه، جبران، رشد، شکست، و پیروزی را تجربه کند؟ فرض اگر من با براهنی، گلشیری، مختاری، دولت آبادی، پرهام و سپانلو جنگیده‌ام، هرگز بین ما دعوای شخصی در کار نبوده است. ما نان و نمک همدیگر را خورده‌ایم و مشقهای گرانی کرده‌ایم. ما بر سر واژه جنگیده‌ایم. آن هم در شرایطی عصبی، جنگ زده، پلیسی، زیر فشار، و ملتهب. مهم‌ترین حرکت‌های کانون در شرف وقوع بود، که در حین خنثی کردن توطئه‌ها، نشریه و کتاب هم منتشر شود، جلسات برپا باشند، و هرکس یک گوشه کانون را بگیرد تا بلندش کند. جالب‌ترین وجه کار اما این بود که هیچ طرح از پیش آماده‌ای از سوی هیچ کس در دست نبود. کانون با تپش قلب‌هایمان جان می‌گرفت و فی البداهه شفاف و شفاف‌تر می‌شد. شاید این ما بودیم که صیقل می‌خوردیم تا در عرصه‌های بزرگ‌تر بتوانیم از دارایی‌مان که همانا فرهنگ و ادب و آزادی است محافظت کنیم.

این جنگ و ستیز درونی نیز فی البداهه و زاییده شرایط بود. اگر مثلاً در این گفتگو به خلاصه برخی از آن‌ها می‌پردازم به این خاطر است که روایت من از خاطره‌ها و تجربه هام شاید گوشه‌هایی از حقیقت را بنمایاند. به قول رضا براهنی: «حقیقت برتر از ملت و دولت است.» و اینجا دقیقاً همان نقطه‌ای است که می‌توانم بگویم: «حقیقت گم نمی‌شود، حقیقت‌های گمشده همانا رفاقت‌های ماست.»

من حرف آن روزنامه نگار را که در پایان هر دعوایی در جلسات کانون تکرار می‌کرد: «فوقش گوشت تن همدیگر را بخوریم، استخوان هامان را که دیگر دور نمی‌ریزیم» هرگز نتوانستم برای خودم حلاجی کنم. یعنی چی؟ چرا باید گوشت تن همدیگر را بخوریم؟ مگر ما آدمخواریم؟ چطور ممکن است یک روشنفکر با این تمثیل‌های اکسترم در حرکت‌های بزرگ اجتماعی شرکت کند و به جان دیگری بیفتد؟ این هنجارشکنی‌ها همان چیزی بود که برخی روشنفکران جامعه ما بدان سخت نیاز داشتند. بااین‌حال اگرچه علتهای بیرونی و سرکوبها، بر کانون لطمات اساسی وارد کرد اما واضح است که علتهای درونی هم کم به کانون لطمه نزد؛ چیزی که مورد سوءاستفاده امنیتی‌ها هم قرار گرفت. آن‌ها همیشه از تشتت ما استفاده‌های کلان بردند.

م. ن: در فاصله سال‌های ۶۰ تا ۶۷ چه فعالیت‌های فرهنگی و هنری داشتی؟ آیا جمع یا تشکل فرهنگی و هنری (ادبی) خاصی می‌شناسی که در این مدت فعال بوده باشد؟

ع. م: به موازات جلسات پنجشنبه با گلشیری، من نیز به پیشنهاد خود او، جلسات داستان دیگری داشتم. گاه و گداری افرادی چون گلشیری، سپانلو و دیگران به عنوان مهمان در آن جلسات شرکت می‌کردند. من در طول ده سال سه دوره داستان نویسی را پیش بردم. چون با گلشیری قرار گذاشته بودیم که هسته‌های مختلف ایجاد کنیم و بر محور ادبیات خلاقه کار کنیم، این رشته‌های باریک، روزی به هم خواهد پیوست، و هرچند که راه درازی در پیش است اما به قول ژیلبر سسبرون؛ «عاقبت خسته‌ترین رود نیز، روزی به آغوش دریا باز می‌گردد.»

شیوه کار من در جلسات خودم این بود که در یک نشست آثار یک نویسنده مهم داخلی یا خارجی را مورد بحث و نقد قرار می‌دادیم، در نشست دیگر، یکی دو داستان از اعضا خوانده می‌شد که در مجموع به تکنیک، شخصیت پردازی، دیالوگ، تصویر، ایجاز، و مسائل فنی در داستان می‌پرداختیم. ما حتا، در مورد أفاعیل شعر، ردیف‌های موسیقی ایرانی، افسانه‌ها، اساطیر، و به فراخور وضعیت و موضوع، آنچه را که به ادبیات داستانی مربوط می‌شد، مورد بحث قرار می‌دادیم. اصولاً من با تعریف‌های از پیش تعیین شده از قبیل اصول داستان نویسی و به قول صمد بهرنگی آیین انشانگاری (آیین جفتک پرانی) موافق نیستم. هر داستانی مثل هر انسانی می‌تواند تعریفها و ویژگیهای خودش را داشته باشد، و مگر نه اینکه همه کارها و مبارزه‌های ما در نهایت پلی بود برای راه رفتن یک نویسنده بر آن، تا در آزادی، شعری یا داستانی به دنیا بیاورد؟

م. ن: نظرت درباره فعالیت‌های هنری (ادبی) و فرهنگی اهل قلم از سال ۱۳۶۷ به این سو چیست؟

ع. م: تمام آن سالها من دبیر ادبیات بودم. از سال ۶۴ نیز تقاضای امتیاز مجله گردون را داده بودم، و نیز، در سال ۶۷ رمان "سمفونی مردگان را به پایان برده بودم. در یکی از همین جلسات داستان بود که سپانلو هم حضور داشت، و وقتی اعضای جلسه از خانه ما رفتند، سپانلو ماند. پشت میزم نشست و بخش‌هایی از رمان را خواند. بعد از شام موقعی که می‌رفت، گفت اگر تثر فروزانفر، مینوی، زرین کوب، خانلری و ... را یکبار بخوانی و بعد دوباره رمانت را پاکنویس کنی شاهکاری برجا گذاشته‌ای.

من حرفش را گوش کردم، و مدت دو ماهی فقط نثر ادیبان پس از مشروطه را می‌خواندم. زمانی که داشتم رمان را برای آخرین بار پاکنویس می‌کردم، فقط برای سلامتی حضرت سپانلو ورد می‌خواندم. می‌خواهم بگویم ما واقعاً داشتیم کار می‌کردیم. آن سالها من نمی‌دانستم که دارم وارد جهان پیچیده دیگری می‌شوم. چیزی جز داستان برای من اهمیت نداشت، نمی‌دانستم که بعدها وارد معرکهای می‌شوم که از دو سو زیر ضرب قرار می‌گیرم، نمی‌دانستم که روزی روزگاری بر تارک سرمقاله‌ام خواهم سرود: «من از کرانه‌ها نمی‌گذرم/ در دل آتش / دستی پیچک رقصانی / منتظر است.)

نمی‌دانستم در تمامی سالهایی که زیر قانون جنگ، پشت پنجره‌های با پتو پوشانده شده، و زیر فریاد خاموش کن، خاموش کن خیابانی‌ها، کنار رادیو قراضه‌ای که از این موج می‌رفتم به آن موج، یا این کتاب را می‌گذاشتم، آن کتاب را بر می‌داشتم، کسانی داشتند در وزارت اطلاعات و سپاه پاسداران ایدئولوژی سیاهی را بنیان می‌گزاردند تا بنیان اندیشه را ریشه کن کنند.

روزی در زمستان سال ۶۶ دوست داستان نویسم، عبدالحی شماسی به سراغم آمد که چرا این معلمی را ول نمی‌کنی و نمی‌آیی تالار رودکی؟ تو این همه شور و ذوق داری، به امور چاپ و اردی، اهل موسیقی هم هستی، بیا آنجا با هم کارهایی بکنیم. به پیشنهاد این نویسنده درویش مسلک خودم را به تالار رودکی منتقل کردم و شدم مسئول اجراهای صحنه‌ای و مدیر ارکستر سمفونیک. احساس می‌کردم جامعه‌ام موسیقی می‌خواهد، رنگ می‌خواهد، و باید کاری کرد. اولین اجرایی که گذاشتیم از قوالان پاکستان بود، همان‌هایی که بر سر قبرها می‌خوانند. مهم این بود که از یک جایی شروع کنیم. بعد تنبورنوازان کردستان، بعد کامکارها، بعد حسین علیزاده، (که سرکوهی نقد قشنگی در مورد برنامه من و آن اجرا در آدینه نوشت.) بعد شجربان، بعد حشمت سنجری و ارکستر سمفونیک...

یادم هست که صندلی‌های تالار رودکی را دانه دانه شماره دار کردم، پاکشان کردم، بلیطهایی به شیوه قدیم چاپ کردم، پوستر، بروشور، و هرگز هم کله نکشیدم که خودم را نشان بدهم. در طول سه سال، یعنی تا زمانی که از شغل دولتی (آموزش و پرورش) اخراج شدم، صدها موسیقی صحنه‌ای را در سراسر ایران و تهران سازماندهی کردم. سردبیری سه شماره فصلنامه موسیقی آهنگ به عهده‌ام بود، و در این زمینه پس از سالها جدایی از فضای موسیقی، آخرین کاری که در ایران کردم، درست در روزهای دادگاهم در سال ۱۳۷۴، «یادمان حشمت سنجری» را به همراهی همسرش، مرسده به چاپ رساندم و از ایران گریختم. بگذریم.

در سال ۶۹ در هنگام زلزله رودبار، روزی در تماس تلفنی با محمود دولت آبادی قرار گذاشتیم برای همدردی با زلزله زدگان، ما هم از طرف اهل قلم حرکتی بکنیم. آن روزها، دولت آبادی پسرش، سیاوش را که هفده هجده ساله بود می‌فرستاد پیش من که هم کمکی به من بکند، و هم سرش به فضای موسیقی گرم باشد. هنوز گردون را منتشر نکرده بودم و ما رابطه دوستانه‌ای داشتیم. این تصمیم ما عملی شد، و اولین جلسه بحث در مورد کمک به زلزله زدگان در خانه منصور کوشان[3]که در خانه بزرگی زندگی می‌کرد، برگزار گردید. در این جلسه[4] یک هیئت ۵ نفره مرکب از سیمین بهبهانی، هوشنگ گلشیری، رضا براهنی، محمود دولت آبادی، و جواد مجابی برای تصمیم گیری‌ها به مدت ۶ ماه انتخاب شد. اما در ماه هشتم، در جلسه‌ای در خانه جواد مجابی، در کمال تعجب دیدم که محمود دولت آبادی منشور پیشنهادی هیئت ۵ نفره را دارد بین اعضا تقسیم می‌کند. من از منشور تعجب نکردم، از دو ماه اضافه خدمت کردن دوستان متعجب شدم، و اعتراض کردم. علت اعتراضم را آن روز نگفتم. فقط آن را در مجله (برای ثبت در تاریخ به چاپ رساندم، و حالا که از همه مسائل فاصله گرفته‌ام و در گوشه‌ای نشسته‌ام می گویم.

در این منشور به اصول قانون اساسی استناد شده بود، که به قول احمد شاملو: «اگر قرار باشد هر سال حکومت عوض شود، و ما منشورمان را تغییر دهیم، بهتر است برویم کله پزی کنیم.» (نقل به مفهوم - گفتگوهای شفاهی)

آن شب به محض اعتراض من، گلشیری منشورها را جمع کرد، و بحث که با عصبانیت من بالا گرفته بود، خاتمه یافت. در همان روز از گروه پنج نفره خواستیم گزارش کارشان را بدهند، و پایان کار خود را اعلام کنند. آن شب یادم هست که دولت آبادی از من بسیار رنجید، ولی چه می‌شد کرد؟

انتشار مجله گردون از یکم آذر ماه ۱۳۶۹ آغاز گردید. خانه‌ام در میدان فوزیه، شد دفتر گردون، و ما خانه‌ای در نیاوران اجاره کردیم. مصاحبه با نویسندگان جوان، یا نویسندگانی که کمتر در مجلات دیگر تریبون می‌یافتند در هر شماره ادامه داشت. چهره‌های نامدار هم حضوری پررنگ داشتند. در شماره ۶ گزارش سیمین بهبهانی درباره روشنفکران خارج از کشور، چهره‌های فرهنگی سیاسی ممنوع الاسم به چاپ رسید، در شماره ۷ درباره «ضرورت تشکیل نهاد صنفی نویسندگان» مطلبی انتشار یافت و محمد مختاری نخستین کسی بود که به این ضرورت پاسخ گفت و در شماره ۸ و ۹ گردون درآمد.[5]

در شماره ۱۰ موضع کانون (سال ۱۳۵۸) را نیز در کنار گزارش گروه پنج نفره برای محکم کاری منتشر کردیم، تا یادآور شویم که موضع ما این است. و در همان شماره، سرمقاله تندی تحت همان عنوان‌های همیشگی «حضور خلوت انس» نوشتم که خطاب به گردانندگان کیهان و به ویژه مهدی نصیری بود که این دستگاه‌های عریض و طویل را اشغال کرده و با سوء استفاده از سکوت نجیبانه هنرمندان، به جوال این و آن می‌رود... که در ادامه توهین هاش، ممکن است با اعلام جرمی از سوی نویسندگان، تاریخ انتخابات و راه مجلس را از یاد ببرد...

«این روزنامه نمی‌داند که با چسباندن هر "ایستی" به نویسندگان، مسئولان فرهنگی و فلاسفه و اقشار ممتاز جامعه، یک "ایست" به تاریخ هنر می‌افزاید...» و ... هیچکس، هیچ گوبلز"ی نتوانسته است قالب به دست نویسندگان آزاده بدهد که خشت بزنند.»

چند روز بعد، مقاله معروف ویت کنگهای کافه نشین و کانون نویسندگان به امضای شخصی به نام مهدی جباری در کیهان انتشار یافت. مهدی جباری نامه جداگانه‌ای خطاب به من با چاپ عکس خود بر بالای آن، اعلام کرده بود که بهتر است غلاف کنم، و قلم به مزدی اجانب را کنار بگذارم، و گرنه در دادگاه عدل الهی مرا محکوم به اعدام خواهد کرد، و انتقام خون شهیدان اسلام را از من خواهد گرفت. که البته پس از چند سال کشاکش، بالاخره موفق هم شدند.

مهدی جباری در مقاله ویت کنگ های کافه نشین، پس از اینکه نویسندگان مشهور ایران را به نوعی متهم به جاسوسی و قلم به مزدی و ارتداد و اتهامات دیگر می‌کرد، گفته بود: «جناح مقابل که در سال ۶۹ پیرامون یکی از نشریات جدید الولاده متشکل شده‌اند، جوان‌ترها و اغلب کسانی اند که طرفدار جریانات مائوئیستی بوده‌اند...»

و در ادامه چنین پایان داده بود: «این گروه توانسته در پشت سر سردبیر نشریه فوق الذکر که بعد از معروفیت" و هم نشینی با آقایان دموکراتیک پیشوند "سید" را هم از جلو اسمش برداشته، متشکل بشود و از طریق نشریه مزبور حرف‌هایش را بزند.»

و منصور کوشان، در شماره ۱۳ گردون در پاسخ به کیهان تحت عنوان نادیده گرفتن غرور ملی" نوشته بود: «این نویسنده محترم، دقت نکرده است که خوانندگان برای رد نظر او می‌توانند به دوازده شماره گردون (که تا این تاریخ منتشر شده) مراجعه کنند و متوجه شوند که هیچ جا نام عباس معروفی به عنوان صاحب امتیاز، مدیر مسئول و سردبیر، بدون "سید" نیست...»[6]

کوشان افزوده بود: «این نویسنده از آنجا که سوءنظر دارد، حتا نام مجله گردون را که دارای امتیاز رسمی از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است، در نوشته خود سانسور می‌کند و از آن به نام "جدیدالولاده" یاد می‌کند. انگار شبنامهای در حال انتشار است و یا "گردون از نام‌های ممنوعه است و ما نمی‌دانیم...»

نویسندگان که مورد تهمت واقع شده بودند، درصدد پاسخ برآمدند. اما کیهان پاسخ آن‌ها را چاپ نمی‌کرد. تنها پاسخ رضا براهنی در کیهان چاپ شد. نشریات دیگر نیز حاضر به چاپ پاسخها نبودند، چرا که آن روزها، کارزار برمی گشت به گردون، و من هیچ تجربه سیاسی و تشکیلاتی هم نداشتم. بعدها که ماجرا تغییر کرد، دوستان حافظه تاریخی خویش را از دست دادند، و در همین نقطه بود که در پاسخ به جمله معروف شاملو: «مردم حافظه تاریخی ندارند» در سرمقاله‌ای نوشتم که دارند، اما از آن استفاده نمی‌کنند. این روشنفکران و سیاستمداران‌اند که در مقاطعی دچار محو حافظه می‌شوند، و از حربه "توطئه سکوت" استفاده می‌کنند. جالب اینکه همه پاسخ نامه‌ها با عنوان «خطاب به روزنامه کیهان - رونوشت به گردون» به دست ما می‌رسید. گردون پاسخ‌ها را چاپ می‌کرد، تا اینکه روزی منشی روزنامه کیهان به من تلفن زد و گفت که حجت الاسلام معلی می‌خواهند با شما صحبت کنند. این فرد معاون مهدی نصیری بود، و بعد از اینکه قدری تلفنی حرف زدیم قرار گذاشتیم حضوری حرف‌هایمان را بزنیم. فردای آن روز این دیدار صورت گرفت که بحث به مشاجره کشید. من آن‌ها را به قانون مطبوعات ارجاع دادم. اما نکته قابل توجه این بود که همراه حجت الاسلام معلی فردی به نام حسنی هم بود (با چشم‌های روشن، چهرهای استخوانی، و موی از ته تراشیده) مدام مرا تهدید به مرگ می‌کرد. احساس می‌کردم او یک آدمکش حرفه‌ای است که با عربده و کلمات آغشته به سبعیت مرا تهدید به مرگ می‌کند و می‌خواهد همان جا جگرم را در بیاورد، سرم را گردتاگرد ببرد، شکمم را سفره کند، و یا چه میدانم، تخمم را بخورد. او گفت: «میدانی که آقای نصیری کی هستند؟

گفتم: «کی هستند؟ گفت: «ایشان کسی‌اند که غذای آقا را می‌خورند.» گفتم: «پس آقا چی می‌خورند؟»

معلی گفت: «منظورشان این است که ایشان پیشمرگ آقا هستند.»

این شخص مرا تهدید به مرگ می‌کرد، و از سویی حجت الاسلام معلی سعی داشت مرا که به حالت انفجار درآمده بودم، آرام کند. و سرانجام به آن‌ها گفتم: «نع. من به چاپ پاسخ نامه‌ها در گردون ادامه می‌دهم.»

چند روز بعد احضاریه‌ای از کمیته مبارزه با مواد مخدر و منکرات (پل رومی) به دستم رسید که در ساعت ۱۵ روز فلان در آنجا باشم. وقتی وارد آن محوطه شدم، دیدم معتادها، افراد در هم شکسته اعماق چه جوری به فلاکت افتاده‌اند، و چه جوری گرفتار شده‌اند. مأموران چه برخوردی با آن‌ها می‌کنند، و آیا اینها جوانان غیور میهن من‌اند؟ قدری در آن فضا چرخیدم و وقتی به دفتر معاون منکرات، (شخصی به نام افشاری) رفتم، در یک لحظه احساس کردم لابد می‌خواهد ما که تیراژ و اعتباری داریم، در مجله گزارشی راجع به اعتیاد بنویسیم، و فکر کردم اگر چنین چیزی بخواهند، با میل انجام خواهم داد. چرا نه؟

اما وقتی نشستم، افشاری چند مجله گردون را که روی میزش بود، ورق زد و گفت: «آقای معروفی اینها چیه توی مجله‌تان می‌نویسید؟»

گفتم: «بله؟»

گفتم اینها چیه که توی گردون چاپ می‌کنید؟ » به شما چه مربوط، آقا! شما مگر مدیر کل مطبوعات ارشادی؟»

دست و پایش را جمع کرد: «من سؤال کردم. فقط سؤال کردم.» اگر سؤال کردید که مانعی نیست. این‌ها مطالب فرهنگی و ادبی است.» «منظورم این است که در مورد آقای نصیری و کیهان و...»

«ببینید آقای افشاری، این مسائل را بگذارید وزارت ارشاد حل کند، شما دخالت نکنید.»

«چای میل دارید؟»

«شدیداً.» و وقتی چای آورد گفت: «آقای نصیری از جوهره‌های انقلاب است و حیف نیست نشریه معتبری مثل گردون آلت دست این و آن شود و علیه ایشان توطئه کند؟»

کلی حرف زدیم، دربارهٔ ملوک الطوایفی بودن ادارات، درباره اعتیاد، درباره جوانها، و وقتی بیرون آمدم، احساس کردم که رنگ همه چیز خاکستری است. پیاده تا منزل رفتم، و وقتی رسیدم متوجه شدم که ماشینم را در پل رومی جا گذاشته‌ام.

در شماره بعد پاسخ سپانلو به مقاله "ویت کنگها..." فریاد کیهانی‌ها را در آورد.[7] و نیز گزارشی از اسماعیل جمشیدی: "چرا ایرانیان در غربت به وطن باز نمی‌گردند؟ در پاسخ به برنامه تلویزیونی "سراب که به وسیله مرتضی آوینی از سازمان تبلیغات اسلامی در تلویزیون پخش شده بود، در گردون جلوهای عجیب یافت: «برنامه تلویزیونی "سراب" یک سویه است. ایرانی‌های به غربت گریخته را، فریب خورده، فاسد شده و درمانده و بدبخت نشان می‌دهد... اگر به فرض چنین باشد، مسئول کیست؟ و...)

چند روز بعد آیت اله جنتی علیه مجله گردون در نماز جمعه سخنانی گفت که عده‌ای به بهانه طرح روی جلد ۱۵ و ۱۶، روز شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۷۰ به دفتر مجله حمله کردند. عده‌ای زن چادر مشکی تمام ساختمان گردون را اشغال کرده بودند. وقتی وارد شدم، زنی که اسمش ع. ثقفیان (از مقاله نویسان ثابت کیهان) بود، گفت باید از گناهانتان توبه کنید و کتباً بنویسید که توبه می‌کنید.

گفتم: «برو جلو، آبجی! دیروز رفته‌اید کارخانه شیر پاستوریزه را منفجر کرده‌اید، امروز آمده‌اید اینجا؟ بروید وزارت ارشاد شکایت کنید.»

رفتم به طرف تلفن، دیدم تمام کابل‌ها قطع شده. تابلوها از دیوار پایین آمده بود، و من در محاصره یک عده زن مسلح بودم. گفتم: «حکم دارید؟»

بله. و کلتش را بیرون آورد. گفتم: «از کجا آمده‌اید؟» از دفتر مقام معظم رهبری، حضرت امام خامنه‌ای»

همه‌شان حالتی تهاجمی داشتند و منتظر خبرنگار و عکاس کیهان و جمهوری اسلامی بودند. با اینحال به عنوان شاکی آن‌ها را به کلانتری بردم.

آنجا بود که دریافتم موضوع جدی است. هنوز مکانیسم آن‌ها را که در طول هشت سال جنگ، علیه ایران و ملت و فرهنگ و آزادی و خدا تهیه شده بود و داشت در جامعه اعمال می‌شد، نمی‌شناختم. پیدا و پنهانی بود که اگر امروز بتوانم درباره آن قضاوت کنم، مسلماً آن روزها هنوز به عمق فاجعه پی نبرده بودم. به خصوص آدمی مثل من که خودم را به آن مملکت می‌دانستم، بدون وابستگی به کسی با جایی، بدون سوابق حزبی و سیاسی، بدون "عکس سکسی"! یا "اسناد پای منقل"! و یا رفت و آمد به دفتر فرح"، بدون هیچ سفری به خارج یا دیداری با کسی! بی آنکه "کشک و بادمجانی" خورده باشم! بدون پرونده در "عادل آباد" یا "قصر"، بی آنکه جلال آل احمد را در نوجوانی ملاقات کرده و درباره کانون با سخن گفته باشم، پرحرارت و دقیق آنچه دلم می‌گفت انجام می‌دادم. به تنها آرزوی کودکی‌ام، یعنی مجله داری رسیده بودم، و به عنوان شغل همیشگی، داشتم پاهای خود را بر زمین سفت می‌گذاشتم تا چیزی را که جامعه‌ام نیاز داشت عملی کنم؛ مشق دموکراسی، آزادی، تشکیل نهاد نویسندگان، و...

آنقدر موضوع برای من جدی بود، و نیز آنقدر مدیر مسئول یک نشریه - هنوز به اعتباری در کشور داشت که به قول سپانلو: «تهدیدهایی را که زیر برف پاک کن ماشینت می‌گذارند جایی مطرح نکن، که خیال نکنند به راحتی می‌شود یک نویسنده یا روزنامه نگار را تهدید کنند. نباید روی آن‌ها را باز کرد.»

آن روزها گرچه از کشته سیاسیون پشته ساخته بودند، گرچه جمجمه دکتر کاظم سامی، آن آزادی خواه شریف را شکسته بودند و مغزش را به هم زده بودند تا پیغامشان به دیگر مغزها برسد، اما هنوز مملکت را با بیل ایدئولوژی شخم نزده بودند. هنوز هر کدام از مسئولین به ظاهر از همدیگر حساب می‌بردند، مثل حالا نبود که خودشان به نابودی آزادی خواهان اقرار کنند، و با وقاحت مواضع ضدبشری را تبلیغ کنند. ما خیال می‌کردیم داریم بحث و جدل می‌کنیم تا یک تکه آزادی بیشتر به دست آوریم، تا برخورد اندیشه و افکار در جامعه منتشر شود. کار ایجابی ما و در حقیقت تولید ادبی و بحث ما درباره آزادی و تولرانس و کانون، مقابله‌ای بود با اتهام و تهدید و توهین و پرونده سازی های روزنامه‌های حکومتی یا گروههای فشار. می‌خواستیم به شیوه اقناعی و گفتمان، سانسور را برچینیم، و به آزادی از زاویه‌های مختلف نور بتابانیم. من همیشه فکر می‌کنم اگر به هر پدیده‌ای درست نور بتابانیم، عریانش خواهیم کرد و به شناخت آن فائق خواهیم آمد. این مبارزه‌ای اصولی است. به زندان، شلاق و عرق ریزانش می‌ارزد. اما وقتی حریف قادر باشد به سادگی، و به چرخش چاقویی تو را حذف فیزیکی و حیثیتی کند، چه مبارزه‌ای؟

هرچند که ناخودآگاه یا دریافت‌های حسی آیدین از وضعیت روزگار، در سمفونی مردگان" گفته بود: «خرابی از حد گذشته، برادر. باید بار و بنه را بست»

اما این خوش خیالی و خوش بینی، و تلاش برای حفظ این نوع تفکر در من فروکش نمی‌کرد. تا آخرین روزی که در ایران بودم حتا فکر می‌کردم من بچه این آب و خاکم، و برای ساختن آن از هر تلاشی فروگذار نخواهم کرد. هنوز هم به این معتقدم که برای ساخته شدن یک نویسنده هزینه‌های معنوی و مادی و تجربی فراوانی صرف می‌شود، که یک روز باید در راه هدف خرجش کرد.

پس از حمله به گردون، دو ماه در دادستانی انقلاب، به وسیله فردی به نام ناصر نوری بازجویی می‌شدم. او نفسم را بریده بود، و دست از سرم برنمی داشت. از سویی گردون هم هنوز منتشر می‌شد، و مدام از کیهان و رسالت و جمهوری اسلامی فحش می‌خوردیم سرانجام روز ۱۹ آذر ۱۳۷۰، بازجویم حکم توقیف موقت گردون را به دستم داد. از آنجا مستقیماً به اداره مطبوعات ارشاد رفتم، و احمد ستاری، مدیرکل مطبوعات داخلی گفت که کاری از دستش ساخته نیست. بعد به شرکت تعاونی مطبوعات رفتم، و برای اولین بار با محسن سازگارا، مدیر عامل شرکت تعاونی مطبوعات آشنا شدم. او آن روز خیلی با من حرف زد، و گفت که باید تلاش کنیم تا این حکم را بشکنیم. از یکسو او می‌دوید، از سویی حمید مصدق، و از سوی دیگر خودم. یکی از غم انگیز ترین دوره‌های زندگی من همین هجده ماه تعطیلی گردون بود که همه رفت و آمدها، تلفن‌ها، و ارتباطاتم قطع شد. یکباره احساس کردم چقدر تنها هستم. و نمی‌دانستم چه خاکی به سرم بریزم. تنها سیمین بهبهانی هر روز به من تلفن می‌زد و دلداری‌ام می‌داد.

نامه نگاری، ملاقات، دیدار، گفتگو، هیچ کدام فایده‌ای نداشت. یک روز همکلاسی دوران دبستانم، مهدی شجاعی که از اسلامی نویسان مشهور است به من تلفن زد که حجت الاسلام معزی، مشاور عالی رهبر می‌خواهد با تو دیداری داشته باشد، اگر مایلی فلان روز باهم ناهاری بخوریم. و خیلی اصرار داشت که این دیدار را صورت دهد. روز موعود به خانه مهدی شجاعی رفتم، و در شش هفت ساعت گفتگویی که داشتیم حجت الاسلام معزی گفت: «ما می‌توانیم مشکلات را حل کنیم و فشار را از روی تو برداریم که بتوانی گردون را دوباره منتشر کنی. اما باید از بروبچه های حوزه هنری و سازمان تبلیغات اسلامی مثل میرشکاک و عزیزی و دیگران استفاده کنی. باید بچه مسلمانها را مطرح کنی، نه یک مشت معاند و غرب زده را.»

گفتم: «من بر اساس کیفیت ادبی مطالب را چاپ می‌کنم، نه بر اساس نام و عقیده و مسائل دیگر.»

بحث بالا گرفت، و ایشان معتقد بود که نویسندگان حوزه هنری آثارشان عالی است فقط باید مطرحشان کرد. و من گفتم: «این‌هایی که شما نام می‌برید، آدم‌های بی شخصیتی هستند که خودشان هم نمی‌دانند چی می‌خواهند دوسه تاشان که لات و لوطند، بقیه هم که نوشتن بلد نیستند...»

ظاهرأ حرف‌های من برخورنده بود. و در پایان دیدار خیلی سرد خداحافظی کردیم. می‌دانستم که بهترین امکان همکاری با آن‌ها را از دست دادم، و خوشحال بودم که چنین بابی را باری دیگر بستم. تا اینکه قاضی پرونده‌ام حجت الاسلام آقایی در دادستانی انقلاب حکم مرا اعلام کرد: «حکم شما اعلام است، فقط باید صبر کنید تا نوبتتان برسد.»

فرو شکستم؛ از یک طرف این حکم، و از سویی دیگر توقیف مجله، آنهم درست در زمانی که مجله در جامعه جا افتاده بود و گزارش‌های هر شماره بر جمع خوانندگان می‌افزود. این‌ها را اسماعیل جمشیدی می‌نوشت. یک روز به اتاقم آمد، در را بست و گفت: «عباس، دیروز در محفلی با روشنفکران راجع به تو صحبت بود. یکی می‌گفت که تو باجناق ری شهری هستی. آیا درست است؟»

گفتم: «مدت مدیدی است که دارم به عنوان یک غول بی شاخ و دم مطرح می‌شوم، چه در روزنامه‌های رژیم و چه در محافل دوستان. مهم نیست.»

سیزده نویسنده از سوی دادستانی به خاطر مطالبشان در گردون احضار شده بودند، و این مرا سخت نگران کرده بود. احمد میرعلایی، فرشته ساری، اسماعیل جمشیدی، ابوالحسن نجفی، محمدعلی سپانلو، منصور کوشان، کریم کوچکی زاد، پرویز کلانتری، منوچهر کوهن، امیرحسن چهل تن، و ... این احضاریه‌ها را دریافت کرده بودند. و خود من نیز اجازه نداشتم از حوزه استحفاظی تهران خارج شوم. حالا جز نگرانی از حکم اعدامی که قاضی‌ام داده بود، وزارت ارشاد هم کن فیکون شده بود؛ یعنی از تنها مرجع قانونی که قبلاً وجود داشت و در برخوردها احترامی هم به امثال ما می‌گذاشتند، دیگر خبری نبود؛ علی لاریجانی تازه منصوب شده بود که وزارت ارشاد را تبدیل به سپاه پاسدارن کند. در همان زمان داشتم رمان "سال بلوا" را می‌نوشتم، و این جمله جایی خودنمایی می‌کرد: «ما ملت انتظاریم» و در انتظار سرنوشت گردون می‌سوختم.

حکم اعدام را برداشتم و به طرف سازگارا، تنها ناجی‌ام دویدم. آن روز او امتیاز نشریه "آینه اندیشه" را که قبلاً با همکاری دکتر سروش منتشر می‌شد، به دستم داد. گاهی به من سر می‌زد، گاهی تلفن، و مدام نگران من بود. در همین دوره توقیف گردون بود که من "آینه اندیشه" را منتشر می‌کردم. سازگارا پروانه انتشار این نشریه را در اختیارم گذاشته بود که به قول خودش "گردونم را دربیاورم. سه شماره‌اش منتشر شد، اما شماره چهارم که ویژه کلیه آثار صادق هدایت (بدون سانسور) بود، و ما می‌خواستیم آن را در تیراژ وسیعی در کیوسک‌های مطبوعات عرضه کنیم،[8]خمیر شد، و پروانه آن نشریه به همراه ۲۶ نشریه دیگر باطل گردید. من و یک ناشر معروف چند میلیون خسارت کشیدیم، و بعد به سازگارا خبر دادم که پروانه نشریه‌اش لغو شده است.

داغ پروانه یک نشریه هم به دلم ماند. چند روز بعد سازگارا به من خبر داد که روزهای سه شنبه حجت الاسلام رئیسی دادستان انقلاب بارعام دارد. و قرار شد که من از ساعت ۶ صبح سه شنبه آنجا باشم. این سه شنبه رفتن‌ها، چهار بار طول کشید، و نوبت به ما نرسید، بار پنجم، ساعت دوازده من توانستم حجت الاسلام رییسی را ببینم. در هر دیدار پنج نفر می‌توانستند به ترتیب شماره، وارد اتاق دادستان انقلاب شوند. نفر اول که آخوند چاق پیری بود به دادستان جوان و خوش تیپ انقلاب گفت که اگر اجازه داشته باشد، بماند به عنوان آخرین نفر با او حرف بزند، اما رییسی قبول نکرد. گفت بفرمایید؟

آخوند چاق گفت: «من پنج میلیون تومان در شرکت مضاربه‌ای سحر و اِلیکا سرمایه گذاری کرده‌ام، می‌خواستم ببینم کی پولم را پس می‌گیرم؟»

رییسی با کف دست روی میز کویید که برق از چشم‌های آن آخوند پریدن مردکه مفتخور، پنج میلیون خواباندهای توی یک شرکت که نزولش را بخوری؟ گفته‌ام تو را خلع لباس کنند، و دیگر هم اینجا پیدات نشود. بیرون.» و با دست در اتاق را نشانش داد... وقتی نوبت به من رسید و خودم را معرفی کردم، دادستان انقلاب کمی نگاهم کرد، و با لبخند گفت: «همان عباس معروفی معروف؟!»

بله. همان کرکس شاهنشاهی و غول بی شاخ و دمی که روزنامه‌ها هر روز سرشان را باهاش گرم می‌کنند.»

«شما بمانید. نفر بعدی؟»

سه نفر بعدی هم مطلبشان را گفتند و رفتند. دادستان انقلاب گفت: «خوب، آقای معروفی، چه می‌کنید؟

«کارهای ضدانقلابی، همان چیزهایی که کیهان و جمهوری اسلامی می‌نویسند.»

«نه، واقعاً چه می‌کنید؟»

رمان می‌نویسم، کتاب چاپ می‌کنم، ادیتوری می‌کنم، هر کار که بشود.

چون دفترم باز است، اما بازجوی پرونده انتشار گردون را توقیف کرده است.»

خوب فکر می‌کنی چرا توقیف شده‌ای؟»

«بازجویم همیشه از من می‌پرسد چه جوری و با چه پولی این مجله رنگارنگ را منتشر می‌کنی؟»

«چه جوری منتشر می‌کنید؟ این سؤال من هم هست.»

«مجله روی پای خودش ایستاده بود.»

«چند سالتان است؟»

«سی و سه.»

«این چیزهایی که راجع به شما در روزنامه‌ها می‌نویسند، من فکر کردم بالای شصت سال را دارید.»

«من هم همین طور.»

آنوقت در کامپیوتر پرونده‌ام را نگاه کرد و گفت: «عجیب است، لک توی پرونده‌تان نیست.»

گفتم: «خودم، هم می دانم. من حتا سمپات کسی یا چیزی نبوده‌ام.»

چند وقت پیش در قم در منزل یکی از علما قسمتی از کتاب "سمفونی مردگان" را خواندم، دلم می‌خواهد کل آن را بخوانم.»

اتفاقاً نسخه‌ای از چاپ جدید رمان در کیفم بود، بهش دادم. دست به جیب برد که پولش را بپردازد، گفتم: «قابلی ندارد.»

گفت: «نه، این میز، میز خطرناکی است. باید پولش را بپردازم، و شما هم بگیرید.» سیصد تومان روی میز گذاشت و گفت: «تعجب می‌کنم، چرا راجع به شما این چیزها را می‌نویسند؟ ممکن است کلیه گردونها را به من برسانید تا شخصاً مطالعه کنم، و تصمیم بگیرم؟»

گفتم: «با میل.» و یک دوره گردون از شماره ۱ تا ۲۰ برای او فرستادم.

حدود یک ماه بعد، پرونده من از دادستانی انقلاب " عدم صلاحیت" خورد و به دادگستری ارجاع شد. در این دوره که خاتمی هم در آخرین روزهای وزارت ارشاد هیئت منصفه را تشکیل داده بود، باعث شد که گردون در دادگاه تبرئه شود. در تاریخ ۱۶۵ ساله مطبوعات من نخستین مدیر مجله‌ای بودم که با حضور هیئت منصفه محاکمه می‌شدم، و تبرئه نیز شدم. أما دادستان تهران، حجت الاسلام یونسی (بعدها وزیر اطلاعات دولت خاتمی) تحت تأثیر مدیران کیهان و کیهان هوایی به حکم دادگاه گردون اعتراض کرد و کار پیچیده شد. این اعتراض را مهدی نصیری و روزنامه چی های کیهان هدایت و حمایت می‌کردند. اما چون جو دادگاه در جهان پیچیده بود، یزدی رییس قوه قضائیه رسماً اعلام کرد که حکم دادگاه گردون غیرقابل اعتراض است، و دعوای آن‌ها بالا گرفت. نتیجه اینکه: یونسی از کار برکنار شد. و کیهان با تیتر درشتی در صفحه اول نوشت: «یک دادستان انقلابی به خاطر یک مجله ضدانقلاب برکنار شد.»

در دادگاه تجدیدنظر نیز، تبرئه شدیم و قصد داشتیم مجله را منتشر کنیم. برای همین، نامه‌ای به مدیر مطبوعات داخلی ارشاد اطلاع دادم که به زودی گردون شماره ۲۱ منتشر می‌شود، اما چند روز بعد ایشان تلفنی خواستند که ملاقاتی داشته باشیم. در این ملاقات غیر عادی ایشان به من پیشنهاد کردند که اسم گردون را عوض کنم، و بابت این کار مبلغ هشت میلیون بگیرم. حتا گفت که گردون را تعطیل کنید، من در کیهان یک صفحه روزانه به شما می‌دهم. کیفم را برداشتم و گفتم: «شما اصلاً نمی‌دانید با کی دارید حرف می‌زنید، آقا!» و از اتاقش زدم بیرون منشی‌اش مرا جمع و جور کرد و به اتاق برگرداند. و باز بحث ایشان بر همین منوال می‌گشت. گفتم: «آقای همدانی، شما در عمرتان یک مقاله نوشته‌اید تا بدانید که نوشتن یعنی چه؟»

گفت: البته من مدیر روابط عمومی حوزه علمیه قم بودم، و خیلی کار

فرهنگی کرده‌ام. اما حرفم این است که اگر امت حزب اله با شما برخورد تندی بکند، من که کاری نمی‌توانم بکنم.»

آن شب با رادیو بی بی سی مصاحبه‌ای داشتم که گفتم مدیر کل مطبوعات ارشاد رسماً مرا تهدید کرد که اگر گردون را منتشر کنم امت حزب اله با من برخورد انقلابی خواهد کرد. مهدی نصیری در کیهان نوشت که: آن روزها که ما می‌گفتیم تیغ (پروانه انتشار) را به دست زنگی مست نسپارید برای این روزها بود که حالا بچه‌های مخلص انقلاب از هیچ راهی نمی‌توانند آن را بستانند...

در آن روزها، در هشت جای تهران در اتوبان‌ها بزرگ نوشته بودند: «مدیر مجله گردون را خواهیم کشت ـ حزب اله شمیران» یا «عباس معروفی را اعدام انقلابی می‌کنیم – حزب‌اله شهر ری». فضا اصلاً برای من آمن نبود. تکلیف حکومتی‌ها معلوم بود، اما زخم‌هایی که از سوی رفقای خودمان وارد می‌شد، بسیار دردناک‌تر بود. من داشتم لت و پار می‌شدم، تهدیدها، فشار سنگین مالی، و... ناگاه از سویی می‌شنیدم فلان نویسنده که رفیقمان هم هست، هرجا می‌نشیند می‌گوید: «دادگاه و این جنجال‌ها سیاه بازی است، رژیم دارد معروفی را گنده می‌کند که جلو ما علم کند.»

لحظه هام تلخ و عصبی می‌گذشت. بااین‌حال تلاش می‌کردم انتشار دوره دوم را آغاز کنم. مدتی بعد یکی از مشاوران علی لاریجانی، وزیر ارشاد وقت به دفترم آمد و پیشنهاد مدیرکل مطبوعات را کمی چرب‌تر کرد. رقم به بیست میلیون رسیده بود. آن روز مادربزرگم درگذشته بود و خیلی سرم شلوغ بود. یکی از دوستان! (از نویسندگان که نامش را نمی‌گویم) گفت: «بابا، این رقم کمی نیست. بگیر قال قضیه را بکن. خودت و خانواده‌ات را از این فلاکت نجات بده. ما را هم نجات بده. یک مجله دیگر در می‌آوریم و دوباره راه می افتیم.»

گفتم: «بحث من بر سر چیز دیگری است. بیست میلیارد هم بدهند اسم گردون را عوض نمی‌کنم.

و پدرم هشدار می‌داد که: «آیا قیمت تو در این حدود است؟ اگر خواستی بفروشی خیلی گران بفروش، اما هرگز نفروش.»

در همین اوضاع و احوال بود که روزی سنکینه حیدری، صاحب امتیاز و مدیر مسئول نشریه تکاپو به دفترم آمد و گفت که چند بار تاکنون سردبیر عوض کرده و دیگر خسته شده است.[9] گفت: «تو را به خدا بیا مجله تکاپو را با اختیار تام در بیاور.»

گفتم: «چرا خودت این کار را نمی‌کنی؟»| گفت: «من نمی‌توانم. تجربه روزنامه نگاری ندارم.» گفتم: «پس چرا امتیازش را گرفته‌ای؟»

گفت: «من یک چیزهایی می‌نوشتم، پسرم هم همین جور. اما نوشته هامان را به هرجایی می‌فرستادیم چاپ نمی‌کردند. بعد من رفتم امتیاز گرفتم.»

گفتم: «من اگر زرنگ باشم و مجله خودم را دربیاورم، کلاهم را می‌اندازم بالا. ولی همکار سابق من، منصور کوشان دنبال یک پروانه انتشار است، با یک نفر به اسم نراقی قراردادی هم بست. اما از بدشانسی، آقای تراقی جزو گشتگان سانحه هواپیمایی بود که چند روز پیش سقوط کرد. کوشان پسر خوبی ست، قابل اعتماد است، می‌خواهی بهش بگویم که تکاپو را برایت سامانی بدهد؟»

خانم حیدری خوشحال شد، و من فوراً به کوشان تلفن زدم. و شنیدم که همان شب قرارداد را امضا کرده‌اند.

چند روز بعد من برای اولین بار با وزیر ارشاد ملاقات کردم. این ملاقات با علی لاریجانی صورت گرفت که محسن سازگارا، مدیرکل شرکت تعاونی مطبوعات نیز همراهم بود.

لاریجانی در ابتدا از مردم سنگسر، گوسفندداری، ییلاق و قشلاق که تابستانها سنگسری‌ها به اطراف قله دماوند کوچ می‌کنند، کله شقی‌شان، و مسائل این چنینی حرف زد، و بعد گفت: «می دانید که حزب اله از گردون دل خوشی ندارد. ممکن است برای شما دردسر درست کند، بنابراین...»

گفتم: «من در دادگاه تبرئه شدهام. شما حزب اله را آرام کنید، من هم گردون را منتشر می‌کنم.»

گفت: «از دست ما کاری ساخته نیست. ما فکر کردیم سی میلیون برای شما در نظر بگیریم که اسم مجله را عوض کنید، بابت آرم، و مسائل دیگر. یک امتیاز تازه به شما می‌دهیم، شما خودتان گردون را تعطیل کنید.»

برافروختم، نگاهی به سازگارا انداختم و با جرئت گفتم: «آقای لاریجانی، من شصت میلیون تومان می‌دهم شما اسمتان را عوض کنید. شما که می دانید می‌توانم این رقم را...»

کوبید روی میز: «آقا، حزب اله به خون شما تشنه است، من به خاطر خودت میگویم.»

گفتم: «شما به خاطر خودتان حرف بزنید، آقای لاریجانی»

و خداحافظی کردم. در آخرین لحظه اعلام کردم که به رادیوهای خارجی می گویم که شما سلب مسئولیت کرده‌اید. و در ملاقات با گالیندو پل همه این ماجرا را گفتم که در کتاب گزارش سالیانه‌اش، کل این گفتگو و گزارش آمده است.

من اگر به اراجیف و حسادت‌های خیلی‌ها پاسخ نداده‌ام و نمی‌دهم، به اتکای همین اسناد موجود بوده است که همیشه با پرنسیپ و انتخاب‌های خودم حرکت کرده‌ام. آنقدر به مواضع خودم اعتماد دارم که حالا این چیزها را فقط به عنوان درددل مطرح می‌کنم، و آنچه را که می گویم وقایعی است که بر من گذشته است. اگر زنده‌ام اتفاقی است، و اگر قرار بود کشته شوم نیز می‌توانست با اتفاقی دیگر زنده مانده باشم. اگر ما روشنفکران به هم اعتماد می‌داشتیم، و برای همدیگر توطئه نمی‌کردیم چه بسا که کشته‌های کمتری می‌داشتیم، و این همه الطمه نمی‌خوردیم. بگذریم.

در فروردین ۱۳۷۲ مجله گردون به رغم تهدیدهای وزیر ارشاد و مدیر کل مطبوعات اش با مسئولیت خودم انتشار یافت. و هیچ اتفاقی هم نیفتاد. نه کسی مرا ترور کرد، نه چیزهایی که وزیر گفت به واقعیت پیوست. هدف اصلی آن‌ها این بود که با ایجاد رعب و وحشت مرا از ادامه کار منصرف کنند. با انتشار گردون چپ و راست خبرنگاران خارجی به دفتر مجله می‌آمدند و مصاحبه می‌کردند: آساهی شیمبون ژاپن، گاردین فرانسه، نیویورک تایمز امریکا، فرانکفورتر آلگماینه آلمان و ... روزنامه‌های تهران هر شب مطلبی علیه ما داشتند، رادیوهای خارجی به مطالب ما توجه نشان می‌دادند، و...

شبی گلشیری به من زنگ زد و خواست که دیداری داشته باشیم. دیروقت شب به خانه‌اش رفتم. با همان صفا و مهر همیشگی دو لیوان چای ریخت، و وقتی به اتاق رفتیم گفت: «چیه؟! راستی راستی میخوای واسلاو هاول بشی؟!»

گفتم: «من؟! غلط کرده م اگر بخوام هاول بشم.» گفت: «پس این سروصداها چیه راه انداختهی؟» گفتم: «من کاری نکرده م...» گفت: «بشین رمانت رو بنویس.» گفتم: «می‌نویسم. سال بلوا تازه درآمده، مگه برات نیاوردم؟»

گفت: «بروبچه ها میگن این کارهایی که معروفی میکنه، یا سرش به‌جایی بنده، و یا... من که نمی‌فهمم.»

گفتم: «اگر کشته بشم میگن شهید بزرگوار» گفت: «اونوقت من هم یک داستان قشنگ درباره ت می‌نویسم.»

چهار شماره بعد، در گردون ۲۷ و ۲۸ تیرماه ۱۳۷۲، زمزمه‌های کانون را با گزارش "چرا چراغ کانون نویسندگان ایران روشن نمی‌شود" و سه گفتگو با سیمین بهبهانی، محمدعلی سپانلو، و هوشنگ گلشیری آغاز کردیم. من در دیدارهایی که با احمد شاملو داشتم او را از قصد خود آگاه کردم، شاملو با ذکر نام دو نفر گفت: «با اینها آبی گرم نمی‌شود.»

و نیز ماجرای نشستی را برایم تعریف کرد که متنی هم در سال ۱۳۶۷ برای آغاز کار دوره سوم کانون تهیه کردیم، اما آن را دولت آبادی برد که امضا جمع کند که بعدها گفت متن گم شده و ... تو می‌خواهی با این وضع کانون را احیا کنی؟

گفتم: «آقای شاملو، این آدم‌ها را دور خواهیم زد، فقط شما با توی میدان بگذارید، این بار با مجله‌هایی که در اختیارمان هست، با جریان سازی و کار مداوم موضوع را به طور جدی پی می‌گیریم.»

این نشست‌ها ادامه داشت، و سرانجام در نیمه تابستان ۱۳۷۲ با دعوت سیمین بهبهانی به خانه شاملو رفتیم. آن روز به نظر من آغاز دوره سوم کانون نویسندگان ایران است که با حضور ۱۰ نفر؛ احمد شاملو، هوشنگ گلشیری، سیمین بهبهانی، محمدعلی سپانلو، رضا براهنی، حمید مصدق، جواد مجابی، محمد حقوقی، فرج سرکوهی، عباس معروفی، نخستین جلسه و بحث پیرامون کار جمع مشورتی کانون نویسندگان ایران آغاز شد.

علت دعوت سیمین بهبهانی در اصل برای نامه‌ای بود که از دفتر استراتژی ریاست جمهوری (رفسنجانی) با امضای محمد قاضیان (که بعدها او را جزو همکاران نشریه کیان یافتیم) برای حدود دویست نویسنده و شاعر و محقق و فیلسوف ارسال شده بود؛ با ۶ سؤال درباره فرهنگ که مثلاً "جغرافیایی فرهنگی ایران چگونه ترسیم می‌شود؟" و در پایان نامه مقدار ساعت کار پاسخ دهنده (روز و ساعت) سؤال شده بود که مثلاً حق التألیف هم بپردازند! من از آغاز با پاسخ دادن مخالف بودم، برخی موافق بودند، و عده‌ای نمی‌دانستند چه کنند. هرکس به دیگری تلفن می‌زد، و یا حضوری می‌پرسید چه کنیم؟ آن روز شاملو پاسخ یک صفحه‌ای خود را در آن جمع ۹ نفره خواند، که البته پاسخ تند و کوبندهای بود. برخی گفتند خوب است، برخی سکوت کردند، و من شدید مخالف بودم. و گفتم: «با ارسال هر پاسخی اولاً با توپ آن‌ها بازی شده، ثانیاً با موضعی که ما داریم رسمأ می‌گوییم عسس بیا مرا بگیر.»

شاملو پذیرفت، و قرار بر این شد که به طرح دفتر استراتژیک ریاست جمهوری پاسخ ندهیم. بعد بحث را بستیم و به مسئله کانون پرداختیم. و سرانجام آن روز پس از بحث مفصل به این نتیجه رسیدیم که "جمع مشورتی کانون نویسندگان ایران را آغاز کنیم. اولین جلسه دو هفته بعد، در منزل جواد مجابی بود که به خواسته شاملو بسیاری دوستان (از جمله محمد مختاری) حضور داشتند. از آن تاریخ هر دو هفته یک بار جمع مشورتی در خانه‌های ما دور می‌گشت. و من در تمام جلسات بدون هیچ غیبتی حضور داشتم. یعنی تا چند روز پیش از انتشار متن "ما نویسنده‌ایم."

اما، ماجرا برای من کمی پیچیده، و کمی غم انگیز بود. من هیچ تجربه حزبی با تشکیلاتی نداشتم، و فقط به خاطر امکانی که مجله‌ام به من می‌داد، به سادگی و صداقت تمام داشتم طرح موضوع می‌کردم، اما یکی دو نفر به خصوص محمود دولت آبادی معتقد بودند که نقطه عزیمت کانون مشکوک است. او در جلسه‌ای که در منزل سپانلو بود، این نظر را اعلام کرد و سپس رضا براهنی از من پرسید: «جمشیدی، به عنوان سردبیر در گردون کار می‌کند یا نه؟ و تو مدیر مسئول هستی، بله؟»

گفتم: «بله»

گفت: «مقالاتی که جمشیدی علیه من و دولت آبادی در گردون نوشته، از نظر تو گذشته و تو چرا آن‌ها را چاپ کردهای؟»

گفتم: «جمشیدی اختیار تام دارد، و من هرگز سانسورش نمی‌کنم، اگر پاسخی به مطلبش دارید بدهید بدون سانسور چاپ کنم.»

آن‌ها هرگز مطلبی در پاسخ جمشیدی برایم نفرستادند، اما عملاً من زیر فشار قرار گرفته بودم. در جلسه بعد در منزل سیمین بهبهانی، مشاجره بالا گرفت. محمود دولت آبادی گفت که یک نامه همراهش است که با امضای او و شاملوست،[10]و چون نقطه عزیمت این جلسات مشکوک است، بهتر است که تعطیل شود، و زمان آغاز فعالیت مجدد را او بعداً تعیین کند.

گلشیری با عصبانیت گفت: «اگر شاملو چیزی علیه کانون امضا کرده باشد، در یک مقاله می‌زنمش،»

جلسه متشنج بود. آنگاه دولت آبادی با اشاره به من، با عصبانیت گفت: «حضور چنین آدمی در این جلسه توهین به بشریت است، من جلسه را ترک می‌کنم.» و جلسه را با به هم کوفتن در ترک کرد.

رییس جلسه دکتر ناصر وثوقی بود که موضوع را جمع بندی کرد تا در صورتجلسه ثبت شود. در جلسه بعدی (منزل غزاله علیزاده) ماجرا شکل تازه‌تری گرفت. دولت آبادی برخلاف تصور ما، در جلسه حضور یافت، و در نامه‌ای خطاب به جمع مشورتی از رفتار جلسه گذشته‌اش عذرخواهی کرد. آنگاه با رضا براهنی به راهرو رفتند، و پس از مشورت به جلسه وارد شدند، که در آغاز جلسه رضا براهنی گفت: «گردون گزارشی چاپ کرده که در آن خواسته است که وزیر ارشاد چراغ کانون را روشن کند، و چون عباس معروفی مدیر مسئول گردون است، باید پاسخگو باشد.»

محمد مختاری گفت: «معروفی در سرمقاله‌ای که راجع به کانون نوشته، گفته است که کانون جای چریک بازی نیست. و باید پاسخ بگوید.»

محمود دولت آبادی گفت: «معروفی باید پاسخ دهد که از کجا چراغ سبز دریافت کرده که کانون را راه بیندازد.»[11]

و هرکدام دقایقی توضیح دادند و حرف زدند. نوبت به من که رسید گفتم: اولاً اینجا کانون نویسندگان است، و نه دادگاه. ثانیاً اگر محاکمه‌ای در کار است یادتان باشد من زن و بچه دارم، با من رفتار ژدانفی نکنید. ثالثاً در گزارش گردون گفته نشده و زیر باید چراغ کانون را روشن کند، بلکه دقیقاً گفته شده: "این به عهده وزیر ارشاد است تا چراغ رابطه را روشن کند تا چراغ کانون نویسندگان ایران روشن شود. مگر کانون وجود ندارد که ما داریم راهش می‌اندازیم؟ بحث این است که کانون رسمی شود و اگر می‌خواهید کانون را رسمی کنید، پس با کدام مرجع قانونی می‌خواهید حرف بزنید؟ مگر با هم فرقی هم دارند؟ رابعة در سرمقاله‌ام چنین چیزی ننوشته‌ام و دقیقاً گفته‌ام: "اعضای کانون چریک نیستند که در آن تمرین چریکی بکنند." خامسا اگر کسی شهامت داشت و باب موضوعی را در جامعه گشود، چراغ سبز گرفته؟ و آیا سندی دارید؟ سادسة کانون که مجمع روشنفکران خلاق جامعه است چرا باید بترسد از اینکه ممکن است نظری به آن تحمیل شود، چرا از طرح موضوع می‌ترسید؟ و چرا به افراد توهین می‌شود؟

سرکوهی گفت: «تاکس، چیزهایی که تو در گردون می‌نویسی و چاپ می‌کنی، کسی جرئتش را ندارد. ببینم، آشنا ماشنا داری؟»

و آن جلسه تمامأ به این موضوع پرداخته شد و قرار شد که در جلسه بعد (منزل دولت آبادی) بنده پاسخگو باشم (یعنی محاکمه شوم).

در همین دوره غم انگیز بود که در شماره ۳۰ و ۳۱ مطلب باقر پرهام "رهبری آگاه، و رهبری ناآگاه" را چاپ کردیم، و دوازده شاکی مدعی العموم از جمله مهدی نصیری، عباس سلیمی نمین، سپاه پاسداران، حزب اله مستقر در دانشگاه و... از من شکایت کردند، و من علاوه بر بازجویی‌های وزارت اطلاعات، و دادستانی انقلاب، و وزارت ارشاد، حالا در دادگستری هم مدام بازپرسی می‌شدم. (که بازپرس پرونده، در سال ۷۴ قاضی دادگاه نیز بود.)

از سویی روزنامه‌ها هر شب رگبار اتهام و تهدید و توهین را به من و مجله‌ام ادامه می‌دادند، گاهی نیز زیر برف پاک کن ماشینم، نامه تهدید آمیزشان را برمی داشتم. و از سوی دیگر مطالب کانون به طور جدی در گردون از افرادی چون احمد شاملو، هوشنگ گلشیری، محمدعلی سپانلو، محمد مختاری، داریوش آشوری، منوچهر آتشی، سیمین بهبهانی، عنایت احسانی، امیرحسن چهل تن، باقر پرهام، مصطفی رحیمی، سیمین دانشور، اسماعیل جمشیدی، و خودم و بسیاری دیگر ادامه داشت، و آنگاه احساس تیره بختی می‌کردم که در جلسات کانون هم شده بودم کیسه بوکس اگر می‌دانستم که این مقاومت و مبارزه دوستان عزیزی چون میرعلایی، زالزاده، مختاری، و... را از ما می‌گیرد، من شخصاً هرگز چنین موضوعی را پی نمی‌گرفتم. اگر می‌دانستم که در یک مبارزه بی رحمانه لت و پارمان خواهند کرد، به یک زیر زمین می‌رفتم و نجاری می‌کردم، و هرگز قدم به راه نمی‌گذاشتم. نه، واقعاً نمی‌ارزید. کل این مبارزه به کشته شدن توهین آمیز حتا یک شاعرمان نمی‌ارزید.

باری، پیش از اینکه به جلسه پاسخگویی برویم، یک روز شاملو تلفن زد و برای موضوعی در باب کانون با من در دفتر علیرضا اسپهبد قرار گذاشت. شاملو سه شنبه‌ها معمولاً به آنجا می‌آمد و روزش را با دوستان سر می‌کرد. آن روز علیرضا رییس دانا و چند نفر دیگر هم بودند. حدود ساعت ۱۲ شاملو وارد شد، و پس از سلام و روبوسی، به من گفت: «یک کاغذ توی جیبم هست، بی زحمت...» کتش را به طرفش آوردم، خودش نامه را از جیب در آورد و گفت: این را بخوان» نامه را از پاکت در آوردم و خواندم. متن مصاحبه‌اش با رادیو بین المللی فرانسه بود که قبلاً نیز شنیده بودم. گفت: «خوب، نظرت چیه؟

گفتم: «عالیه. نظر شماست، و مثل همیشه فضای تحریکش بالاست.» گفت: «یعنی چه کسی رو تحریک میکنه؟

گفتم: «معمولأ حرکت‌ها و نوشته‌های شما همیشه پر از تحریکه، این یکی کمی بیشتر. بعد صداش در میاد.»

گفت: «اینجوری فکر می‌کنی؟»

گفتم: «من فکر می‌کنم جامعه ما مدام به تحریک احتیاج داره، و ناخودآگاه شما داره کارشو میکنه.»

دستش را روی دستم گذاشت و پرسید: «گردون کی درمی آد؟»

گفتم: «حدود دو هفته دیگه. گفت: «لطفاً اینو توی گردون چاپ کن.»

در همین موقع فرج سرکوهی هم آمد. و وقتی نشست، شاملو به من گفت: «میشه این مصاحبه را بخونی؟»

و وقتی تعجب مرا دید گفت: «یعنی بلند بخونی که همه گوش کنن» متن را خواندم، و بعد شاملو دوباره گفت: «اینو لطفاً توی گردون چاپ کن.» سرکوهی گفت: «آقا، آدینه همین هفته در می آد، بدین توی آدینه چاپ کنم.) شاملو گفت: «من از آقای معروفی خواسته‌ام که توی گردون چاپش کنه.» سرکوهی گفت: «آخه آدینه زودتر در میآد.» شاملو گفت: «عیبی نداره.»

و بعد بحث جلسه جمع مشورتی پیش آمد که سه روز بعد بود. شاملو گفت: «لطفاً اینو توی جلسه هم بخون.»

فرج سرکوهی گفت: «آقا، بهتر نیست که این متن رو جواد مجابی بخونه؟»

شاملو گفت: «من از آقای معروفی خواسته‌ام که بخونه. چی میگی تو؟ سرکوهی گفت: «آخه جواد مجابی رییس جلسه است، بهتره که..

شاملو دست خود را در هوا رها کرد و با عصبانیت گفت: «من از ایشون خواستم که بخونه، تو میگی بدم به مجابی؟ چه حرفیه ها! مگه من خودم نمی تونستم به مجابی بگم؟» و... بگذریم.

وقتی من در جلسه (منزل دولت آبادی) وقت گرفتم که متن را بخوانم، گفتند که آن را بگذارم برای پایان جلسه! (و البته متن در گردون چاپ شد.) اما جلسه متشنج بود. در ابتدا مختاری گفت که چون سرمقاله را خوانده، و با جمله شنیداری‌اش صدق نمی‌کرده حرفش را پس می‌گیرد.

بعد رضا براهنی نیز گفت: «گزارش را خوانده، با آنچه در جلسه قبل گفته مطابقت نمی‌کند. یعنی گردون نگفته که وزیر باید چراغ کانون را روشن کند، بلکه گفته است که این به عهده وزیر ارشاد است که چراغ رابطه را روشن کند، تا چراغ کانون نویسندگان ایران روشن شود.[12] بنابراین طبق اصول دموکراتیک ما اجازه نداریم که یک نویسنده یا مدیر مسئول را محاکمه کنیم، و اصلاً مگر ما دادگاهیم؟!»

در همین موقع سیمین بهبهانی برآشفت و گفت: «شماها باورهای مرا به هم ریخته‌اید، جلسه قبل بچه‌ام را لت و پار کردید، و حالا آمده‌اید حرف دیگری می‌زنید؟

بحث باز بالا گرفت. شیرین عبادی به طرفم آمد تکه کاغذی به من داد به این مضمون؛ «همین جا پافشاری کن و قال قضیه را بکن، موضوع مثل مار زخمی است که اگر همین جا تمام نشود، بعدها سربرخواهد آورد، و خطرناک است.»

اما حضور سپانلو، گلشیری و دیگران و ماچ و بوسه‌ها، حالا کوتاه بیا، حالا بحث را عوض کنیم، الهی قربونت برم و... ماجرا را به چنبرهای انداخت که گرچه آن شب باری به هر جهت گذشت، اما از جلسات بعد به شکل دیگری رخ نمود. ما رفتیم پای متن "ما نویسنده‌ایم و من که هم عضو هیئت تدوین متن بودم، و هم عضو هیئت هشت نفری جمع آوری امضا، نمی‌دانستم چرا کیسه بوکس شدم!

گاهی برخی افراد می‌گفتند معروفی و گلشیری می‌خواهند کانون را راه بیندازند و "هیئت دبیران" بشوند و بروند اروپا و امریکا سخنرانی کنند! در حالی که هرگز راجع به این مسائل سخنی به میان نیامده بود و ما جلسات جمع مشورتی را به شیوه اقناعی پیش می‌بردیم. حتا رأی گیری هم نداشتیم.

م. ن: از ماجراهای متن "ما نویسنده‌ایم بگو. چه عواملی باعث آن همه تشتت شده بود؟

ع. م: در نخستین جلسه جمع آوری امضای متن "ما نویسنده‌ایم"[13] (منزل محمد خلیلی) وقتی وارد شدم، رضا براهنی را برافروخته و عصبانی یافتم. پیش از شروع جلسه او گفت: «کسانی که در حذف فرهنگی شرکت داشته‌اند، چه به عنوان عامل و چه به عنوان همکار، نباید و نمی‌توانند این متن را امضا کنند. معروفی مرا حذف فرهنگی کرده، بنابراین او، نه می‌تواند متن را امضا کند، و نه در این هیئت بماند.»

حرف‌های او بسیار مفصل بود، و حجتهایش قوی، که همه را حیران و متعجب کرده بود. من خود نیز در تعجب بودم. لحظه‌ای به خودم دست زدم که ببینم خوابم یا بیدار، دیدم، نه، هستم. ولی من چه کسی را حذف فرهنگی کرده‌ام؟ اصلاً من در این مملکت چکاره بوده‌ام که کسی را حذف یا نصب کنم؟ غیر از من دیگران هم متعجب بودند، و کنجکار تا ببینند من کی و کجا این عمل شنیع را انجام داده‌ام.

پس از زمانی طولانی رضا براهنی انگشت کوچکش را بالا برد و به طرفم گرفت: «بابک تختی انگشت کوچک من هم نیست، آن وقت شما در خبری که راجع به جمع شاعران امروز است، و به وسیله من فراهم شده، تیترش را می‌گذارید با یک تختی در جمع شاعران امروز"؟ این یعنی حذف فرهنگی»

گلشیری از جا برخاست و چون نمی‌توانست جلو خنده‌اش را بگیرد، پیشنهاد داد که یک چای بنوشیم و برویم روی دستور جلسه. اما خنده امانش را بریده بود، تا جایی که اشک به چشم‌هایش آمده بود. و من پاسخ دادم: «برای ما این مهم بود که عنوان خبری را که اتفاقاً از آقای براهنی هم در آن نام برده شده، بگذاریم: "بایک تختی در جمع شاعران امروز و به نحوی اعلام کنیم که فرزند "جهان پهلوان" یار و همراه کانونی‌هاست.» و...

بگذریم. آن روز طبق قرار قبلی (از جلسه منزل سیما کوبان) من فهرست کاملی از کلیه نویسندگان، شاعران، مترجمان، محققان و مؤلفانی که بیش از دو کتاب داشتند و در حذف فرهنگی شرکت نداشتند، فراهم کرده، و به جلسه برده بودم. من نام‌ها را می‌خواندم و اگر کسی اعتراضی نداشت، محمد مختاری علامت تأیید می‌زد. که نام جمشیدی هم تائید شد.

در بحثی بسیار طولانی سرانجام حدود سیصد نام برای آرشیو کانون فهرست شد. بعد با ابتکار گلشیری و مختاری ما هشت نفر، زیر هشت متن را امضا کردیم، و روی هرکدام نام یکی از اعضای هیئت هشت نفره ثبت شد. با این قرار که حتی المقدور هرکس متن خود را شخصاً برای امضا ببرد، (پست یا فاکس نکند تا به دست کسی نیفتد که مورد سوء استفاده قرار گیرد. و هرکس تهیه امضای عده‌ای را به عهده گرفت. سهم من حدود پنجاه امضا بود.

آن روز در یکی دو مورد جلسه متشنج شد، اما کار به خوبی پیش رفت. به عنوان مثال یکی در مورد الهام مهریزانی بود که نامش در فهرست ما نبود، اما رضا براهنی او را پیشنهاد کرد. من مخالفت کردم و گفتم: «اولاً ایشان فقط یک کتاب دارد که آن هم در مورد "سمفونی مردگان" است، یعنی خودخواهی من ممکن است مایل باشد که او متن را امضا کند، اما چون تجربه در کار جمعی و کانونی ندارد، و چون ما او را به درستی نمی‌شناسیم و ممکن است در یک فشار از سوی وزارت اطلاعات رفتار غیر مترقبه‌ای از او سربزند، بهتر است جزو امضا کنندگان نباشد. سیاهی لشکر که جمع نمی‌کنیم، قرار است عدهای نویسنده این متن را امضا کنند که می‌کنند.»

هرچه پافشاری کردم موفق نشدم که اعضا را بر اصولی که خود وضع کرده بودند، متقاعد کنم، و با "حالا کوتاه بیا"ی دوستان کوتاه آمدم. دست بر قضا الهام مهریزانی اولین کسی بود که امضای خود را پس گرفت.

از چیزهای تلخ که بگذرم، این حرکت چنان شور و شوقی در من پدید آورده بود که سر از پا نشناخته مثلاً برای گرفتن امضای بیژن کلکی، نصرت رحمانی صالح پور و بچه‌های خطه شمال راهی سفر شدم و تا آستارا رفتم و برگشتم. فکر می‌کنم کمی دیوانه بودم. و آنچه الان به یاد دارم: نصرت رحمانی، بیژن کلکی، احمد محمود، فرشته ساری، اسماعیل جمشیدی، رضا جولایی، هوشنگ حسامی، حمید مصدق، مهرداد فلاح، محمد وجدانی، و... در متن من امضا کرده‌اند. جلسه بعد در منزل منصور کوشان) که جمع مشورتی بود، قرار شد پس از جلسه جمع مشورتی، ما هشت نفر بمانیم و جلسه هیئت ۸ نفره را ادامه دهیم. ساعت حدود ۱۱ شب، من به علت بیماری دخترم زودتر از بقیه جلسه را ترک کردم. در جلسه بعدی (منزل سرکوهی) وقتی وارد شدم محمد مختاری با مهربانی و حوصله‌ای خاص، خلاصه‌ای از ادامه جلسه قبل را برایم شرح داد. و نتیجه اینکه: «... در آن جلسه تصمیم گرفتیم امضای اسماعیل جمشیدی را حذف کنیم، چون او به روزنامه نگاری اشتهار دارد. اگر اعتراضی نداری جلسه را ادامه بدهیم.»

گفتم: «شدیداً اعتراض دارم. اولاً در جلسه اول تأیید شد که او متن را امضا کند و اتفاقاً اولین نفری که متن را بی چون و چرا امضا کرد او بود، ثانیاً جمشیدی عضو قدیمی کانون نویسندگان ایران است، ثالثأ او چهارده کتاب دارد که هشت تای آن‌ها داستان و رمان است، رابعة او متن سعیدی سیرجانی (با ۷۱ امضا) را قبلاً امضا کرده، خامسة او اولین گزارش راجع به کانون را در این سالها نوشته و این طرح موضوع را به جامعه ابلاغ کرده، سادساً چرا می‌خواهید یک نویسنده را که کنار ما ایستاده از خود برانید؟ سابعاً متن را امضا کرده و من نمی‌توانم به او بگویم ما برای حذف یک واژه می‌جنگیم، ولی یک نویسنده را درسته حذف می‌کنیم." چطور بگویم؟ چرا از جلسه اول مخالفت نکردید؟»

براهنی گفت: «اولاً چیزهایی که جمشیدی چاپ کرده، کتاب سازی است، او اصلاً نویسنده نیست و آثارش هیچ ارزشی ندارد...»

با اعتراض مختاری که ما نمی‌توانیم بررسی کیفی بکنیم، این بحث بسته شد. آنگاه سرکوهی که عصبی و تهییج شده به نظر می‌رسید، گفت: «من معتقدم که امضای جمشیدی باید حذف شود، چون برادرش ساواکی بوده.»[14]

من کیفم را برداشتم که جلسه را ترک کنم. فضا متشنج شده بود، و مختاری به سرکوهی می‌توپید که این چه حرفی است که می‌زنی؟ او که هرگز چنین نبوده، ثانیاً اگر برادرش مثلاً ساواکی بوده چه ربطی به اسماعیل جمشیدی دارد؟ گلشیری نیز عصبانی شده بود و فضا بسیار ناگوار بود.

سرکوهی که ته اتاق نشسته بود و راهش بسته بود، از روی مین پرید این طرف که مانع از رفتن من بشود، گفت: «من اشتباه کردم. معذرت می‌خواهم و حرفم را پس می‌گیرم.» و مرا به جلسه برگرداند.

به نتیجه نمی‌رسیدیم، و با پیشنهاد مختاری این بحث را گذاشتیم برای آخر جلسه. ساعت حدود ۳ صبح بود که می‌خواستیم نان و پنیری بخوریم، با نان کالباسی. سماور روی میز غلغل می‌کرد، و حالا همه دور میز غذاخوری بودیم. سرکوهی گفت: «من معتقدم که جمشیدی را حالا به هر دلیلی باید حذف کرد. چونه هم نزن، عباس جون.»

گفتم: «آقای سرکوهی، اگر قرار باشد کسی حذف شود، تویی که فقط یک کتاب داری که آن هم مجموعه مقالات در آدینه است.»

نمی‌دانم چرا یکباره سرکوهی منفجر شد و هوار کشید: «از خانه من برو بیرون! تو چماقدار دانشگاه بودی! من ازت عکس دارم، سند دارم،[15] برو بیرون...» و می‌خواست میز را با سماور به طرفم برگرداند. کیفم را برداشتم و از خانه‌اش بیرون زدم. اما چون چراغهای حیاط روشن بود، و چراغ‌های راهرو تاریک بود، با سر رفتم توی شیشه قدی حائل، و استخوان بینی‌ام شکست. بیرون، زنگ خانه را فشار می‌دادم و داد می‌کشیدم: «اگر من چماقدار بوده‌ام، تو حتماً نویسنده‌ای!»

هوشنگ گلشیری و سیما کوبان به سرعت بیرون آمدند و من با اینکه سر و

صورتم خونی بود و درد داشتم، آن‌ها را به خانه هاشان رساندم. در راه آن‌ها سعی می‌کردند مرا آرام کنند، اما درد شکستگی استخوان بینی و بغض گلویم پایان نداشت. دو روز بعد سپانلو به من تلفن زد که چهارشنبه قبل از ظهر بیا اینجا کار مهمی باهات دارم.

روز موعود گلشیری هم آنجا بود، و دقایقی بعد سرکوهی هم آمد که به محض ورود گفت: «بابت همه چیز معذرت می‌خواهم، و ...»

گفتم: «مهم نیست، من در جلسات کانون با مطبوعات با تو خواهم نشست، اما یادت باشد هرگز به خانه‌ات پا نخواهم گذاشت.»

جلسه بعد (در خانه محمد مختاری) باز هم همین اش بود و همین کاسه، براهنی گفت: «معروفی باید مشق دموکراسی کند. طبق اصول دموکراتیک ما هفت نفر می گوییم که جمشیدی باید حذف شود، و او به تنهایی می‌گوید من مخالفم. این کارشکنی است، و من به جلسه اخطار می‌دهم.»

گفتم: «طبق اصول دموکراتیک، ما هشت نفر جمع شده‌ایم امضا جمع کنیم جمع نشده‌ایم که امضا حذف کنیم. به همان ۷ دلیل سابق الذکر شما اجازه ندارید امضای او را حذف کنید.»

کوشان گفت: «من صریحاً به عباس می گویم که برادر من، آقای من، عزیز من، نه تنها امضای جمشیدی باید از زیر این متن حذف شود، بلکه تو باید او را از گردون هم اخراج کنی.» و بعد دستش را به دسته مبل کوبید: «اگر معروفی، جمشیدی را از گردون اخراج نکند، من دیگر به این جلسات نمی‌آیم.»

گفتم: «این حرف آنقدر مسخره است که مثلاً من بگویم اگر کوشان از زنش طلاق نگیرد، من دیگر به جلسات نمی‌آیم. آقا! مگر گردون ارگان شماست؟ بروید فکری به حال خودتان بکنید.»

این گفت وگوها با فریاد پیش می‌رفت و باز هم نتیجه‌ای نداشت. آنچه می‌نویسم چند خطی از ساعت‌ها و روزهایی است که بر سر این موضوع بحث و مشاجره بود. تا اینکه روز شنبه ۲۰ مهر ماه گلشیری به من تلفن زد و پس از گفت وگوی مفصل، گفت برای اینکه کل بدن سالم بماند، بگذار دست زخمی را قطع کنند، می‌بینی که آن‌ها کوتاه نمی‌آیند، تو کوتاه بیا، بگذار امضای جمشیدی را حذف کنند و کار را پیش ببریم.»

گفتم: «مثالت درست نیست، جمشیدی دست زخمی نیست...»

جمشیدی در دفتر مجله بود و حرف‌های مرا می‌شنید. گفت: «عباس، بگذار مرا حذف کنند و کار کانون را پیش ببرند. سخت نگیر»

برافروختم. گفتم: «این موضوع اصلاً به تو ارتباطی ندارد. مسئله پرنسیپ من است، مسئله باورهای من که دارد فرو می‌ریزد. ما به خاطر یک کلمه داریم ویران می‌شویم، آن وقت من به راحتی بگذارم که یک آدم درسته را حذف کنند؟! باید از روی نعش من بگذرند.»

چشم‌هایش برقی زد و گفت: «تو دیگه کی هستی!» ساعتی بعد محمد مختاری تلفنی به من گفت که قراری بگذاریم و صحبتی بکنیم. من همان شب دیروقت به خانه‌اش رفتم، اما به دلایل امنیتی، و شک از کنترل بودن فضای خانه، با تصمیم مشترک بالا نرفتیم، و همان پایین در، دو ساعتی گفت وگو کردیم. به مختاری گفتم بسیاری از دوستان به نشانه اعتراض می‌خواهند امضای خود را پس بگیرند، و برخی حاضر به امضا نیستند. و نتیجه دو ساعت گفت و گو این بود که او گفت: «تو فعلاً اقدامی نکن، ما هم اقدامی نمی‌کنیم. موضوع را در جمع مشورتی دو هفته آینده مطرح می‌کنیم.»

اما درست سه روز بعد متن را با حذف امضای من و جمشیدی انتشار دادند. و بعد خبرهایی از گوشه و کنار به این مضمون به گوشمان می‌رسید: «بایکوتشان می‌کنیم.»

اوج ماجرا زمانی بود که علیرضا طاهری از رادیو بی.بی.سی به دفتر گردون تلفن زد و می‌خواست با من در مورد مسائل پیش آمده در ماجرای متن "ما نویسنده‌ایم" گفت وگو کند. جمشیدی در اتاق من نشسته بود و از طریق آیفون همه چیز را می‌شنید. علیرضا طاهری گفت: «آقای معروفی، من الان در استودیو دارم صدای شما را ضبط می‌کنم، آماده‌اید؟»

وقتی اعلام آمادگی مرا شنید گفت: «فرض کنیم که نویسندگان روسیه دارند یک اطلاعیه علیه استالین صادر می‌کنند، یکی از نویسندگان عضو تیم سانسور استالین هم آن متن را امضا کرده است، آیا بقیه نویسندگان حق دارند امضای او را حذف کنند یا نه؟»

گفتم: «منظور شما را نمی‌فهمم، و برای چی این سؤال را از من می‌کنید؟»

علیرضا طاهری با حالتی عصبی سؤالش را عیناً دوباره تکرار کرد. گفتم: «آقا، این سؤال به من چه مربوط؟»

گفت: «شما از یک نویسنده که عضو اداره کتاب و سانسور وزارت ارشاد است و متن ما نویسنده‌ایم را به امضایش رسانده‌اید، دارید حمایت می‌کنید.»

جمشیدی گوشی را از من گرفت و پس از احوالپرسی‌های مفصل و یاد خاطرات همکاری مطبوعاتی گفت: «علیرضا، سوژه من هستم، نه کس دیگری.»

طاهری گفت: «سه نفر از اعضای هیئت ۸ نفره در مصاحبه با بی.بی.سی به من گفته‌اند که معروفی دارد از یک بررس کتاب حمایت می‌کند. عجیب است! من سه روز روی این برنامه کار کرده‌ام، ولی قابل پخش نیست. عجب بابا! از معروفی عذرخواهی کن.»

تا اینکه رادیو بین المللی فرانسه یک گفتگوی مشترک و هم زمان با من و باقر پرهام انجام داد که ما در این گفتگو بسیاری از مطالب را از دو زاویه باز گفتیم.[16]

از همه این حرفها که بگذریم، ارشادی‌ها و اطلاعاتی‌ها گفته بودند که به هیچ وجه اجازه نداریم متن ما نویسنده‌ایم را چاپ کنیم، اما جمشیدی نخستین کسی بود که در لابلای یک مقاله نقدگونه متن را در گردون چاپ کرد.[17]

مدتی بعد متن به همین شیوه گردون با عنوان "گزارش گروه ۸ نفره " در تکاپو نیز چاپ شد، اما در همان آغاز دوستان، گردون را به پرونده سازی متهم کرده بودند. در حالی که مقاله در حرف دموکراتیک، در عمل غیر دموکراتیک " که متن ما نویسنده‌ایم را در شکم خود داشت با امضای حقیقی نویسنده‌اش (جمشیدی) چاپ شده بود. بنابراین چه دلیلی داشت که گردون را در ردیف کیهان هوایی و جمهوری اسلامی قرار دهند و مدعی شوند که از سوی آن مورد ملعبه و اتهام و پرونده سازی قرار گرفته‌اند؟ و نیز وقتی مقاله‌ای دارای امضای حقیقی است، به چه دلیلی به شیوه دادگاه‌های جمهوری اسلامی مسئولیت همه مقالات و نوشته‌ها را پای مدیر مسئول یک نشریه می‌گذارند؟ آیا این به دور از روح متن "ما نویسنده‌ایم" و "منشور" کانون نیست؟

هوشنگ گلشیری دو بار به من گفت: «این‌ها می‌خواستند تو و جمشیدی را قیچی کنند، من سعی کردم مقاومت کنم و طرف تو را بگیرم، اما دیدم خودم هم دارم قیچی می‌شوم، کنار کشیدم.» او این حرف را در حضور سپانلو به من زد، و سپاتلو شاهد است. و من چند ساعتی نیز با دوست قدیمی‌ام، محمد محمدعلی در این باره حرف زدم، آن هم در ماشین، چون به هیچ جایی اعتماد نبود، در خیابان‌ها چرخیدیم و حرف زدیم. محمدعلی خود خوب می‌دانست که تنها دو جلسه (آنهم اضطراری و پیاپی) در جمع هیئت ۸ نفره حضور داشته تا متن "گزارش گروه ۸ نفره" نوشته و چاپ شود.

این مسائل را در ایران با محمدعلی و گلشیری و سپانلو قبلاً مطرح کرده‌ام، و تکرارش آزارم می‌دهد، اما آیا غم انگیز نیست که دوستان به خاطر حذف یا ماندن یک امضا، رفیق خودشان را به دم بازجوهای وزارت اطلاعات بدهند که سیاه‌ترین روزهای او را رقم بزنند؟

در گزارش آنان آمده است: «... پیش از رسیدن أصل متن به یک خبرگزاری خارجی، آقای عباس معروفی مطالبی را علیه آن به اطلاع آن‌ها برسانده است.»

دو هفته بازجویی رو به دیوار، از تلخ‌ترین ایام عمر من بود که هرچه من فسم می‌خوردم، بازجویم نمی‌پذیرفت. او می‌گفت که دوستانت میگویند تو متن را به اطلاع خبرگزاری‌ها رسانده‌ای. و فشار آنقدر سنگین بود که یک بار با عصبانیت گفتم: «من این کار را کرده‌ام. چرا مرا اعدام نمی‌کنید؟

گفت: «به کجا دادهای؟ از چه طریقی؟ و کی؟»

«...» سکوت

«حرف بزن! از طریق چه کسی متن را دادهای بیرون؟»

مغزم از کار می‌افتاد. چطور ممکن بود که دوستانم مرا لو داده باشند؟ و چرا؟ آن روزها فکر می‌کردم هرگز من آن‌ها را نخواهم بخشید، ولی بعدها... چه اهمیت دارد؟ من که قصد خاصی نداشتم. من که نمی‌خواستم قهرمان بشوم. من که جز صداقت چیزی را به دار نگذاشته بودم. فقط دلم گرفته است. همین.

هفت نفر از روشنفکران و نویسندگان کشورم کاری با من کردند که حقم نبود.

هرچند که آن‌ها می‌دانستند من آدم سرکش و کله شقی هستم و هرگز پای اصول کوتاه نمی‌آیم. شاید هم دلیلش همین بود. آنچه امروز ناچار به گفتنش هستم این است که بخشی از گزارش گروه ۸ نفره (که یک کوپ ناشیانه سیاسی و غیر دموکراتیک برای ترور شخصیت من بود)، آن هم به این اعتماد که اکثریت با آنان است، و چون من تنها هستم ناچار از صحنه خارج خواهم شد، اما دیدیم که چهارسال مقاومت و ایستادگی من بر سر این پرنسیپ: «ما اجازه نداریم یک نویسنده عضو قدیمی کانون را حذف کنیم» سرانجام نتیجه‌ای مثبت، و نیز برای نسل‌های بعد آموزنده داشت که اگر بر موازین منشور و همین متن "ما نویسنده‌ایم" ایستادگی کنند، هرگز به بیراهه نخواهند افتاد. همچنانکه سرانجام کانون نویسندگان در نخستین جلسه رسمی‌اش در آغاز از اسماعیل جمشیدی عذرخواهی کرد، و آنگاه به دستور جلسه پرداخت، ایمان دارم که روزی متن کامل با امضای جمشیدی و من انتشار خواهد یافت.

آنچه گروه ۸ نفره در مورد ما گفته‌اند، توجیه‌های شخصی برای گذراندن خود

از تنگنای خودساخته بوده است. این گزارش در مورد مسئله حذف امضای جمشیدی، من، و کسانی که با حذف مخالف بودند، خلاف واقعیت و در برخی مواقع دروغ محض است؛ لااقل در ۶ مورد زیر دروغ است که بر می‌شمارم:

1. گروه ۷ نفره در گزارششان نوشته‌اند که: «... معروفی و محمد علی، گه گاه و در چند جلسه حضور داشتند.» روزی، روزگاری صورتجلسه ها انتشار خواهد یافت و همه خواهند دانست که از نخستین جلسه پس از زلزله رودبار (۱۳۶۹) و سپس از روزی که در خانه شاملو (گروه ۹ نفره) تصمیم به جمع مشورتی گرفته شد، تا روز ۲۰ مهرماه ۱۳۷۳، در تمامی جلسات مشورتی، و تمامی جلسات گروه تدوین متن "ما نویسنده‌ایم، و تمامی جلسات هیئت ۸ نفره بدون حتا یک غیبت حضور داشتم.

۲. آن‌ها نوشته‌اند: «فشار و تهدید آقای معروفی حتا برای یک دوتنی هم که در جلسات نظر موافق یا ممتنع داشتند قابل قبول نبود.» و در جای دیگری نوشته‌اند: «... به ایشان پیشنهاد شده بنابه معیارهای تصویب شده، مسئله امضای آقای جمشیدی برای تصمیم گیری به جلسه مشورتی ارجاع شود، نپذیرفت.»

طبق این گزارش، متن «روز ۲۵ مهر ۱۳۷۳ برای خبرگزاری‌ها ارسال گردیده، روز ۲۴ مهر تقسیم کار ارسال متن صورت گرفته، و روز ۲۳ مهر تنظیم نهایی امضاها و تایپ متن» انجام شده است.

روز شنبه ۲۰ مهرماه ۱۳۷۳ حوالی غروب ابتدا با هوشنگ گلشیری و سپس همان شب با محمد مختاری به این نیتجه رسیدیم که: فعلاً اقدامی نکنیم، تا در جلسه جمع مشورتی (حدود ۱۰ روز بعد) مسئله حل و فصل شود.

اما نمی‌دانستم که در همان شب، و شب‌های بعد اتفاقاتی در شرف وقوع است، و سه روز بعد متن انتشار می‌یابد. سنگ روی یخ شدم. من البته ترس گروه ۷ نفره را می‌فهمم، ولی عدم شناختشان را از من، نمی‌فهمم. چطور ممکن بود من علیه متن حرکت منفی بکنم؟ این متن منشور ماست. من در لحظه لحظه‌های آن سهیم بودهام، و کلمه به کلمه با آن پیش رفته‌ام. هرچند گروه ۷ نفره گفتند و یا نوشتند که گردون به تخطئه متن پرداخته، اما برخورد با رفتار غیردموکراتیک افراد ربطی به برخورد با متن ندارد، مگر آنکه کسی بخواهد خود را متن بنامد.

این ترس که ممکن است معروفی باعث شود بسیاری از افراد امضاهاشان را پس بگیرند، فکر یکی دو نفر بوده که به جمع تحمیل شده، و جمع تصمیم گرفته "خطر" را از جانب معروفی خنثی کند. اما از جانب متن ترسی وجود نداشت، و اصلاً فکرش را نمی‌کردم که دوستان زیر قولشان بزنند، و در حالی که مرا خنثی کرده‌اند، حتا بخواهند مرا از گروه ۸ نفره نیز حذف کنند و یا در حد یک نخودی" جا بزنند.

۳. محمد محمد علی، قدیمی‌ترین دوست من در جمع نویسندگان هرگز جزو گروه ۸ نفره جمع آوری امضا نبود. اما گروه ۷ نفره، امضای ایشان را جای امضای بنده گذاشتند، تا عباس معروفی زنده به گور شود، یعنی که اصلاً وجود خارجی نداشته است.

۴. در اینکه عطاءاله مهاجرانی، معاون پارلمانی رفسنجانی از طریق یکی از ۷ نفر در جریان متن و کل ماجرا قرار گرفته بود، برای من هیچ شکی وجود ندارد. البته گروه ۷ نفره در گزارششان نوشته‌اند که سردبیر مجله تکاپو «... بعدازظهر ۲۵ مهر برای طرح پاره‌ای از مشکلات مربوط به مجله تکاپو با آقای مهاجرانی دیدار رسمی داشته است...» یعنی درست همان روزی که متن ارسال شده. بنابراین دیدار فوق (البته که ربطی به متن ندارد، اما برای پیگیری‌های استراتژیکی بی اهمیت نیست. تکاپویی‌ها آدم‌های بسیار باهوشی بودند اما ماجرای دیدار فوق یک روز در یادداشت‌های آدمی چون مهاجرانی خواهد آمد.

۵. گروه ۷ نفره نوشته است که معروفی ..... به فشار و تهدید نیز متوسل شد که در مجله‌ام به افشاگری و ... خواهم پرداخت...»

اولاً من چه قدرت و زوری داشتم که کسی را تهدید کنم یا به او فشار بیاورم تا کارم را پیش ببرم؟ نیازی هم نداشتم. ثانیاً این را دیگر همه می‌دانند من آدم کله شقی هستم و اگر معمولاً پای مسئله چلو مرغ با نان و پنیر کوتاه می‌آیم، پای پرنسیپ کوتاه نخواهم آمد. کما اینکه دولت آبادی در جمعی گفته بود: «این پسره در مورد جمشیدی کوتاه نمی‌آید، پس همین جا هر دو را گل بگیرید.» ثالثاً وقتی علیه یک رژیم داد می‌زنم و می‌نویسم که کار من اعتراض و انتقاد است، چطور ممکن است علیه ستمی که از درون خانه‌ام می‌جوشد، نجوشم؟ مبارزه با هرگونه اجحاف، و نیز افشاگری ذات کار من است، و لذا نیازی به تهدید نیست.

۶. آن‌ها گفته‌اند که متن یا مصاحبه‌ای از طریق من به خبرگزاری‌ها با رادیوها رسیده است. اما اگر هرگاه گروه ۷ نفره سند مستدلی یافت که من پیش از ارسال متن (یعنی پیش از علنی شدن آن با کسی حرفی زده‌ام، می‌تواند آن را برای ثبت در تاریخ و خجلت من منتشر کند. اما ذکر همین جمله دوستان مرا تا باز خوبی‌های وزارت اطلاعات کشاند که تکرارش ضرورتی ندارد. فقط این را برای نسل بعد می‌نویسم که در راه سعادت خود، تجربه بندد به کار؛ آیا برای اثبات خود حتا اگر حق باشیم، اجازه داریم، با جان و حیثیت یک انسان بازی کنیم؟ به هر حال ماجرا گذشت، و من هنوز بر این باورم که هرگونه برخورد تفکر، نضد، و ستیز در درون کانون، خودجوش و طبیعی و انسانی بود. هرگز فکر نمی‌کنم که کسی از جایی فرمان می‌برد، یا مثلاً حکومت نقشی بازی می‌کرد. داستان کانون نویسندگان با آن تاریخ سرگشته و آدم‌هایی عظیم که جانشان را در راهش باختند، زمین خوردن، تضارب آرا، سرشکستن، تبعید، و شهادت، برآیند داستان تاریخ ایران است؛ که ما در سومین دوره کانون نویسندگان، برای حصول اولین حق خود، همه رنگش را دیدیم. از کتابسوزی أعرب بگیر تا دل مشغولی فردوسیها و عسجدی ها، از جنایات مغولها بگیر تا رندی حافظ در آن روزگار پلشت، از خواری و خرافه پرستی سلطان حسین بگیر تا تنهایی فرخی یزدی و سعیدی سیرجانی در زندان، از چشم درآوردن‌های آغا محمد خان بگیر تا نگاه هراسان مختاری و پوینده به هنگامی که کشته می‌شدند، و از اعدام دختران نو بالغ بگیر تا فرار ساعدی. واقعاً همه رنگش را دیدیم، و این همه تاریخ ایران بود. کشور ما یک ویژگی خاص دارد که باید به آن توجه کرد؛ هیج برون رفتی در تاریخ ما از مجرای سیاسی وجود نخواهد داشت، و ما تنها از شاهراه فرهنگ عبور خواهیم کرد و به جهان تمدن پای خواهیم گذاشت. من به این به ننداره خدا اعتقاد دارم.

م. ن: به چه دلیل گردون مجدداً تعطیل شد و ماجرای محکومیت تو به زندان و شلاق و ممنوع القلم شدن چه بود؟

ع. م: گرچه گردون ارگان رسمی کانون نویسندگان نبود، اما وقتی آن را ورق بزنی درخواهی یافت که نامی نیست که با گردون همکاری نکرده باشد. این مجله بخشی از تاریخ روشنفکری ایران است، نشریه‌ای که علاوه بر ادبیات خلاقه مدرن، نقاشی، تئاتر، نوآوری، آزادی، مبارزه با سانسور، و طرح موضوع‌های مختلف فرهنگی- اجتماعی، تبدیل به یک نهاد جریان ساز شده بود، با جایزه ادبی سال، با تیراژ وسیع، و با استقلال خود نقشی پررنگ در این سال‌ها ایفا کرد.

مهم‌ترین کارگردون از سال ۶۹ و سپس در سال ۷۲ طرح موضوع " کانون نویسندگان ایران بود. گردون به شخص من ربطی ندارد، من فقط راننده این قطار بودم، اما مسافرانش در طول راه به اجرای سمفونی بزرگی پرداختند که رسمیت یافتن کانون نویسندگان ایران یکی از آنهاست. توجه به چهره‌های جوان یکی دیگر، حرکت وسیع و سراسری دانشجویی، توجه به زیبایی در مطبوعات و روح عصیانگر سالهای اخیر، و جنبش زنان و جوانان ایران و ... همه اینها زاییده دستان توانگر اهل قلم معاصر ماست. یعنی آنان که بار احزاب سیاسی را هم به دوش کشیدند، در هر شماره مجله‌ای یا کتابی و یا روزنامه‌ای یک "نت" کوچولو با بزرگ به‌جای نهادند که وقتی همه را کنار هم قرار بدهی موسیقی آزادی شکل می‌گیرد.

از نگاهی دیگر، در سال ۱۳۷۳ در تقویم‌ها و سررسید نامه‌های وزارت ارشاد، برخی روز شمارشان مزین به اتفاقات خاصی بود؛ عاشورا، فتح خرمشهر، ملی شدن نفت و... ذیل روز ۱۷ آذرماه آمده بود: دادگاه مدیر مسئول مجله گردون. از جهتی دادگاه اول من از سال ۱۳۷۱، در تاریخ ۱۶۵ سال مطبوعات، نخستین دادگاه مطبوعاتی با حضور هیئت منصفه بود. اما در دادگاه سال ۱۳۷۴ ماجرا تفاوت عظیم داشت. باز در سرکوب موج جدید مطبوعات، گردون در همان گام اول برچیده شد تا کار حزب اله و وزارت اطلاعات کمی ساده‌تر شده باشد. من اگر با افتخار از گردون حرف می‌زنم، به این خاطر است که به اندازه بقیه در آن سهم دارم. و چطور ممکن است حضور همه (و تأکید می‌کنم همه نویسندگان، شاعران، نقاشان، بازیگران، کارگردانان، مترجمان، محققان و مؤلفان وفادار به منشور کانون و متن "ما نویسنده‌ایم که در آن به اندازه خود من سهم داشته‌اند، کمرنگ‌تر از من باشد؟ این مجله همچنان که برای جامعه به شکل خودجوش بالا آمد و اوج گرفت، برای خود من نیز خودجوش و تازه بود. هرگام آن با تپش کشف همراه بود، نه با طرحی از پیش آماده.

در سال ۱۳۷۲ پس از طرح موضوع کانون نویسندگان، و در ادامه این مبحث با باقر پرهام گفتگویی کردیم که در شماره ۳۱ و ۳۲ با عنوان "رهبری آگاه و رهبری نا آگاه" چاپ شد. او چون در یک جمله ولی فقیه و شاه را کنار همدیگر قرار داده بود، جمله‌اش دستاویز شکایت دوازده نفر از سران "خدمت به سانسور گردید تا همان طور که تصمیم گرفته بودند، مجله را به تعطیلی بکشند.

مجله‌ای که دفترش روزهای سه شنبه (در طول دو سال) پاتوق یا قهوه خانه شاعران تهران و شهرهای اطراف بود، و بسیاری از نویسندگان جوان نیز در آن بالیدند، به تاریکی توقیف در غلتید.

بازجویی‌های مکرر، و شکایات تازه به تازه، بر قطر پرونده می‌افزود. یادم هست وقتی سعیدی سیرجانی در زندان جان باخت، تنها و تنها گردون بود که خبر درگذشت او را به شیوه‌ای دیگر نوشت: «... علت مرگ سعیدی سیرجانی سکته قلبی اعلام شده است...» و باز بر شدت بازجویی‌های رو به دیوار در وزارت اطلاعات افزوده شد. بازجوی من می‌گفت اگر باور نمی‌کنم که سعیدی سکته کرده است، او می‌تواند مرا به درون پرونده سعیدی ببرد... بگذریم.

هر سه دادگاه من در سال ۱۳۷۴ (آذر، دی و بهمن) بسیار جنجالی و پرآشوب بود. هیئت منصفه متشکل از سران مؤتلفه اسلامی و خود عسگراولادی، و با حضور شاکیانی چون سران معروف حزب اله و مدیران کیهان مثل مهدی نصیری و سلیمی نمین بود. قاضی (جواد سعید) قبلاً بازپرس پرونده بود. و از سوی دیگر حضور هوشنگ گلشیری، اسماعیل جمشیدی، ابراهیم زالزاده، فرشته ساری، دکتر نورالدین سالمی، حمید مصدق، شیرین عبادی، و بسیاری از نویسندگان دیگر و آن حکم وحشیانه که برای اولین بار اعلام می‌شد؛ شلاق، زندان، دو سال ممنوعیت از حرفه مطبوعاتی و لغو پروانه مجله به طور دائم، همه ابعاد وسیع و جهانی به ماجرا می‌داد. به خصوص شلاق بر پیکر نویسنده و قلم، اعتراض همه روزنامه نگاران و نویسندگان جهان را برانگیخت.

م. ن: چطور توانستی با داشتن چنین حکمی از ایران خارج شوی؟

ع. م: تا ۲۰ روز وقت داشتم به حکم اعتراض کنم. و حکم هنوز به اداره اجرای احکام" رفته بود. اما ۱۹ روز در گفتگوهایم با رسانه‌ها و رادیوها گفتم که: اعتراض نمی‌کنم و شلاقم را می‌خورم. می‌خواهم ببینم این کیست که نویسنده را شلاق می زند؟» اما بعدها دیدیم که آن‌ها وقیح‌تر از این حرف‌ها بود، نه تنها شلاق را به سادگی می‌زدند، بلکه به راحتی شاعر می‌دزدیدند، خفه می‌کردند و جسد را در بیابان رها می‌کردند.

یک روز موریس دان بی کوپیتورن نماینده حقوق بشر در سازمان ملل با قرار قبلی به دفتر مجله آمد که دو ساعت گفتگو کردیم. و سرانجام با کمک او و سفیر آلمان من توانستم ویزا بگیرم و از کشور خارج شوم. روز بیستم با وکلای خود شیرین عبادی و زنده یاد حمید مصدق به دادگستری رفتم، به حکم اعتراض کردم، و تا جریان سیر اداری‌اش را طی کند، روز ۱۱ اسفندماه ۱۳۷۴ با هراس و وحشتی مرگ سا، از ایران گریختم.

اما احکام صادره، شلاق به خاطر سه سرمقاله به خصوص سرمقاله شماره ۴۹ "خوابگردی در تهران که در نشریات آلمان نیز چاپ شده بود، زندان به خاطر گزارش: "پرسه در بازار شادی..." و دو سال ممنوعیت از حرفه مطبوعاتی به خاطر مطالبی از هوشنگ گلشیری، ابراهیم زالزاده، فرشته ساری، محسن سازگارا، سعید رحیمی مقدم، اکبر رادی، و سیمین بهبهانی و در مجموع لغو پروانه مجله برای تمامی موارد. چرا که سخنگوی هیئت منصفه مؤتلفه‌ای‌ها (نواب) گفته بود قصد داریم پروانه حدود صد نشریه مغایر با جمهوری اسلامی را لغو کنیم. و با گردون آغاز کردند.

حکم دادگاه جنجالی به پا کرد و علاوه بر واکنش روزنامه نگاران و نویسندگان سراسر جهان، در ایران نیز دو متن تهیه شد، یکی به وسیله روزنامه نگاران با حدود ۹۰ امضا و دیگری متن نویسندگان کانونی که حدود ۱۲۰ امضا زیر آن بود.

م. ن: پس چرا آن دو متن را منتشر نکردند؟

ع. م: ماجرا مفصل است. من مدت مدیدی پاسپورت نداشتم، و گرفتار اداره ریاست جمهوری گذرنامه در خیابان جردن بودم؛ در آن ساختمان سنگی، که روزهای زوج برای مردها بود و روزهای فرد برای زنها. عده‌ای آدم مشکل دار" از هشت صبح به آنجا می‌رفتند، روی صندلی‌های رو به تلویزیون می‌نشستند تا بلندگو بگوید: «عباس معروفی، اتاق ۴»

دقیقاً انگار محکومی را صدا می‌کنند، بی احترام، بی احساس، و توهین آمیز. آدمی که مثلاً در اتاق ۴ پشت میز نشسته بود (حاج مصطفی) می‌گفت: «چیه؟ واسه چی اومدهی اینجا؟»

«نمی‌دونم، شما پاسپورت منو گرفته ین و خواسته ین که بیام اینجا.»

«حتماً یه مشکلی داری. خب، خودت بگو. فکر می‌کنی واسه چی پاسپورتت ضبط شده؟»

این نوع دیالوگ "ریاست جمهوری! گذرنامه" بود. ماه‌ها، شنبه برو دوشنبه بین، چهارشنبه و. بالاخره با آمدن موریس کو پیتورن به ایران، به دفترم تلفن و ہند که پاسبورت شما آماده است. عجب! "چرا اینها از خارجی‌ها می‌ترسند؟ سؤالی که همیشه در ذهنم روشن و خاموش می‌شد. بعد که سفیر آلمان به من تلفن زد، و ویرا گرفتم، بلیط "لوفتهانزا" را رزرو کردم، و داشتم برای سفر آماده می‌شدم که ناگاه گلشیری به من تلفن زد: «کجا میری؟»

«هیچ جا.»

«امشب بیا منتظرت هستم. چایی را دم می‌کنم، بیا.»

ساعت ۱۱ شب بود که رسیدم. مثل همیشه لیوان چای را در آشپزخانه به دستم داد و وقتی به اتاق رفتیم، گفت: «چیه، راستی راستی می خوای واسلاو هول بشی؟» و هنوز صدایش با آن لهجه اصفهانی توی گوشم هست.

خندیدم، گفتم: «هوشنگ، تو که میدونی من اصلاً توی این خطها نیستم.» پس چرا این همه سروصدا راه انداخته‌ای؟ شنیدم داری میری.»

«از کی؟»

«از هاشمی یا مهدوی یا محمدی. ما که اسمشان را نمی‌دانیم، تلفن می‌کنند و یک حرفی می‌زنند.»

«آره می‌خواستم برم، اما پروازم را لغو می‌کنم.»

صبح روز بعد پروازم را لغو کردم، اما فضا آنقدر وحشتناک بود که هر لحظه احساس می‌کردم به زودی باید بروم جلو دوربین، و بدتر از همه آن موتورسوارهای دوروبر خانه، آن استیشن مجهز به دستگاه شنود روبروی دفتر مجله، بازجویی‌های رنگ وارنگ، که یکی خود را حامی نویسندگان می‌دانست، و دیگری مدام تهدید می‌کرد و با اشاره به وضعیت سعیدی، میرعلایی و قاسم عابدینی و ... اعصابم را به بازی می‌گرفت. دوباره بلیط رزرو کردم. این بار سیمین دانشور به من تلفن زد که به دیدارش رفتم. او گفت: «می خوای بری؟»

بغض کرده بود، و نمی‌دانست چه بگوید. در تمام این سال‌ها، اکثر اوقات من صبحانه‌ام را در خانه سیمین می‌خوردم و بعد به دفتر مجله می‌رفتم، و حالا سکوت فضا را گرفته بود. گفت: «به آقای مهاجرانی تلفن زدم و گفتم چرا این نویسنده جوان مملکت را اینقدر آزار می‌دهند؟ گفت یکی از مسئولان فرهنگی وزارت اطلاعات زمان زیادی روی او کار کرده و گفته که فایده‌ای ندارد، این درست شدنی نیست.»

ماجرای خارج شدنم از کشور اسفناک بود. مسئله ترس از دستگیر شدن زیر هواپیما، یا تصادفات ساختگی، و یا هر نوع درگیری با اطلاعاتی‌ها یک طرف، و از سویی، مخالفت برخی از دوستان به خروج من از ایران به کلی مرا به فضای پوچ و بی‌وزنی پرتاب کرده بود. احساس می‌کردم در هاله‌ای از مه و غبار وہ می‌روم. هیچ افق روشنی نداشتم، و در ناامیدی کامل فقط حرکت مکانیکی می‌کردم. چرا به این وضعیت افتاده بودم؟ آن هم من که هرگز فکر زندگی خارو از کشور در مغزم خطور نکرده بود. بین هزاران ماجرا آونگ شده بودم که خود موضوع یک رمان است. از همه چیز جالب‌تر گفتگوی نسرین بصیری از رادیو مولتی کولتی با هوشنگ گلشیری است؛ در زمانی که در تهران بودم. متن را که از نوار پیاده کرده‌ام، عیناً نقل می‌کنم تا بسیاری چیزها روشن شود. من قضاوتی نمی‌کنم:

نسرین بصیری: «آقای گلشیری، ممکنه بفرمایین عکس العمل نویسندگان ایرانی در مورد رأی دادگاه آقای معروفی چی بوده؟»

هوشنگ گلشیری: «دو تا متن قرار بود منتشر بشه، یکی از طرف بچه‌های مجله کیان، یکی هم از طرف کانون نویسندگان. که هردو به دلیل مسئله سفر آقای معروفی به طرف شما، یعنی آلمان منتفی شده.»

بصیری: «یعنی چی؟ یعنی آقای معروفی سفر کردهن به آلمان؟»

گلشیری: «به نظر میاد. هم مقامات امنیتی به من گفتهن، تلفن کردهن، هم وکیلش گاهی میگه، هم خودش. ما همین جور موندیم. گویا یک چنین مصالحهای صورت گرفته.»

بصیری: «مقصودتون از مصالحه چیه؟»

گلشیری: «برای به حساب حل قضیه. ظاهراً اینجوریه دیگه! برای اینکه قضیه حل بشه، یک چنین مصالحهای ایجاد شده، ما هم اینجاگیج وگم موندیم.»

بصیری: «به هرحال چه فرقی میکنه که آقای معروفی کجا زندگی کنن؟»

گلشیری: «مسئله آینه که تقریباً کیس منتفی شده. برای اینکه مسئله ما دادگاه بعدی ست، که دادگاه بعدی چه تصمیمی میگیره. آگه مسئله رو منتفی کنه که ما مسئله‌ای نداریم.»

موزیک. و بعد نسرین بصیری: «بعد از گفتگو با آقای هوشنگ گلشیری، با اقای عباس معروفی تماس گرفتم. ایشان گفتند که هنوز در ایران به سر می‌برند و معلوم نیست که به آلمان بیایند.»

به سراغ وکیلم شیرین عبادی رفتم. او گفت که از سفر صرف نظر کنم و بمانم. اما یک روز بازجویم (حاج آقا محمدی) صحبت از رابطه سکسی من با همسر یک نویسنده می‌کرد که داشتم شاخ در می‌آوردم. همان روز بی آنکه به کسی بگویم بلیط رزرو کردم و گفتم این مملکت دیگر جای من نیست. بار دیگر گلشیری به من تلفن زد و ما آن شب دیدار داشتیم.

او آن شب متنی با حدود ۱۲۰ امضا در دست داشت و گفت: «می‌خواهیم یک بمب منفجر کنیم.»

این موضوع را تقریباً همه ما می‌دانستیم. بااین‌حال به شوخی گفتم: «کجا؟»

«چقدر خری تو! می‌خواهیم این متن را منتشر کنیم، خیال می‌کنم از متن ما نویسنده‌ایم بیشتر سروصدا می‌کند.»

چنان هیجانی داشت که سریعاً هم دل شدیم و راجع به نحوه انتشار و تعداد امضاها و موارد دیگر حرف زدیم. آنوقت گلشیری گفت: «در صورتی ما این متن را انتشار می‌دهیم که تو بمانی.»

گفتم: «من دیگر نمی‌خواهم بمانم. دارم دیوانه می‌شوم. برایم اهمیتی هم ندارد که این متن منتشر بشود یا نشود.»

گفت: «تو که نمی‌توانی جلو انتشار متن را بگیری.» گفتم: «خب، شما منتشرش کنید. من که جلوش را نگرفته‌ام.»

یک صفحه کاغذ جلوم گذاشت: «بنویس، تعهد بده که از کشور خارج نمی‌شوی تا ما این متن را منتشر کنیم.»

گفتم: «تعهد بدهم؟ به تو؟ من به پدرم هم تعهد نمی‌دهم.» گفت: «پس انتشار نمی‌دهیم.»

گفتم: «برایم اهمیتی ندارد.» و... گفتگوی ما بسیار عصبی و طولانی شده بود.

هوشنگ گلشیری اصلاً نمی‌خواست من کشور را ترک کنم. به هر ترفندی می‌خواست مرا در ایران نگه دارد، و از سویی حس غریبی به من نهیب می‌زد که برو. اینجا جای ماندن نیست.

پس از خروج من از ایران، باز هوشنگ گلشیری در گفتگوی رادیویی با حسین مهری می‌گوید: «معروفی با حیثیت ما بازی کرد و ... و من نمی‌دانم چرا؟ آیا من حق نداشتم طبق تشخیص خودم حرکت کنم؟ حتا در آخرین دیدارمان در آلمان که سخنرانی مشترکی در شهر ایزولون داشتیم نیز ما سر این ماجرا بحث و جدل داشتیم. گلشیری اصرار داشت که مرا به ایران برگرداند، و در جلسه‌ای برای آلمانی‌ها گفت که «معروفی اصلاً مشکلی ندارد، می‌تواند برگردد. اصلاً نمی‌دانم چرا ایران را ترک کرده، تازه نصف شلاقش هم مال من است. خب، بله همه ما آنجا مشکل داریم... دلش می‌خواست من برگردم، شدیداً احساس تنهایی می‌کرد، و می‌گفت بیا باهم برویم، کانون را راه می‌اندازیم، جلسه داستان، یک مجله‌ای هم هست (کارنامه)، و ما تلخ از هم جدا شدیم...

به هر حال من در روز یکم مارس ۱۹۹۶ (۱۱ اسفند ۱۳۷۴) درست در شبی که سفیر آلمان، آقای هوسمان هم به آلمان سفر می‌کرد، ایران را ترک کردم، و با اینکه آقای هوسمان در سالن ترانزیت منتظر بود تا من سوار هواپیما شوم و بعد او سوار شود، اما داشتم قبض روح می‌شدم. به گلشیری و چند نویسنده دیگر گفته بودم: «هرکدامتان که می‌خواهید کشور را ترک کنید، زیر نورافکن، و با پرواز مطمئن این کار را بکنید. هرگز با ایران ایر پرواز نکنید.» که متن این ماجرا در مجله اشپیگل (۱۹۹۷/۴/۱۴) به چاپ رسید. پیش از قتل‌های زنجیره‌ای با تجربه از قتل میرعلایی، من در مقالاتم در آلمان (فارسی و آلمانی) بارها وقوع حوادث را اخطار کرده بودم. دومین نامه من به محمد خاتمی سراسر اخطار است که مأموران وزارت اطلاعات، روزنامه کیهان را در اختیار دارند و علناً ما را به قتل تهدید می‌کنند، اما کسی برای این نوشته‌ها تره هم خرد نکرد. من بسیار غمگینم که این چیزها را گفته بودم، و کسی اهمیت نداده بود. خیلی غمگینم.

م. ن: کانون نویسندگان ایران، فعالانه و شجاعانه در ایران در راه تحقق آزادی بیان و قلم مبارزه می‌کند. درباره پاره‌ای از موضع گیری‌های کانونیان (حمایت از بخشی از تلاش‌های فرهنگی مهاجرانی، نامه نوشتن به مقام‌های مسئول، استفاده از عنوان به نام خداوند جان و خرد...) چه نظری داری؟

ع. م: چه کسی این را نمی‌داند که کانون نویسندگان در ایران فعالانه و شجاعانه در راه تحقق آزادی‌ها مبارزه می‌کند؟ شکی نیست. هر چه باشد خودم تا سال ۱۳۷۴ در کنارشان همه این مسائل را چشیده‌ام، اما کانون یک نهاد صنفی است که نباید به ورطه سیاست بیفتد. اگر دویست نویسنده بخواهند از تلاش‌های فرهنگی یک وزیر حمایت کنند، لابد خرد جمعی آنان چنین اجازه‌ای را به آنان می‌دهد، و خیلی هوشمندانه می‌توانند امضاهای خود را پای متن بگذارند که نمود بیش‌تری هم دارد، اما کانون نویسندگان حق چنین کاری را ندارد، مگر منشورش را عوض کند.

من درست یک هفته پس از حمایت کانون از وزیر ارشاد، به دوستانم در هیئت دبیران فقط در مورد بند ۵ نامه‌شان اعتراض کردم. و این نشانه پویایی کانون است. و می دانم که کانون دیگر چنین اشتباهی نخواهد کرد.[18]

مورد دیگر یعنی نامه نوشتن به مقام‌های مسئول، به نظر من ایرادی ندارد. این بدان معنا نیست که اگر کانون نامه‌ای خطاب به رییس قوه قضاییه نوشت، لزوم مقام "صوری او را تأیید می‌کند، بلکه بدان معناست که این آدم فعلاً در این پست مسئول است، و اگر چنین پستی نداشته باشد، اصلاً برای کانون تنها یک شهروند ناشناس است. در واقع کانون به میز "هاگاهی نامه رسمی می‌نویسد که حقوق خود را متذکر شود و یا بستاند، شبیه نامه‌ای که در مورد آزادی سعیدی سیرجانی نوشته شد، هرچند با ۷۱ "امضا" بود، ولی می‌توانست امضای کانون را داشته باشد. و این کاری از کارهای متداول کانون است. اما یادمان باشد که این نامه نگاری کانون به مقام‌های مسئول"، با "حمایت از یک دولت مرد با امضای کانون خیلی فرق دارد. بنابراین کانون مجاز است برای آزادی نویسندگان و روزنامه نگاران زندانی با هر عقیده و مرامی اطلاعیه صادر کند و به مقامات (یعنی میزها) نامه بنویسد، حتا برای آزادی آدمی مثل مهاجرانی در زمانی که وزیر نیست و به جرم نویسندگی زندانی شده است. ماجرا آنقدر روشن است که فکر می‌کنم هر حقوقدان یا نویسنده آشنا به منشور کانون نیز حرف مرا تأیید می‌کند. در مورد استفاده از "به نام خداوند جان و خرد"، میدانی؟ یاد حقوق بشر اسلامی" می افتم. هربار که "حقوق بشر به ایران برای سرکوبهای مختلف فشار می‌آورد، یکی از مسئولان جمهوری اسلامی می‌گوید "ما حقوق بشر اسلامی داریم".

بنابراین تعریف، هر کشوری، هر دینی، هر آدمی می‌تواند حقوق بشر خودش را داشته باشد: حقوق بشر بودیی، یهودنا زتشی، مسبح، أسلامی (وهابی، رافذی و..) طالبانی، کمونیستی، فاشیستی، چه می دانم؟ با این حساب آیا اگر کانون نویسندگان ما در واتیکان بود بالای نامه‌هایش. باید می‌نوشت: «به دیکا بوسو نیپو دسته اوس فاتر...؟ من حتمأ أستعفا می‌دادم. با اینکه من شحص هنوز چیزی پیدا نکرده‌ام که جای خدای مهربان و زیبای خودم بگذارم، و عاشقانه او را دوست دارم، و با اینکه خدا برای من زیباترین موجود جان و خرد است، و نیز فرامرزی و فراانسانی و فراقانونی است و حسابش از همه.. بسان

جداست، ولی با این کار موافق نیستم. البته مخالفتم را بیان نکرده‌ام، اینجا فقط اظهار نظر می‌کنم. من در کانون دوستان عزیز کمونیست، لائیک، و آنارشیستی دارم که اصلاً خدا را قبول ندارند، و این جمله در آغاز یک نامه جمعی متعلق به کانون نویسندگان (صنفی) اصلاً دموکراتیک نیس.

در این مورد کمی هم احساس اجبار" دخیل می‌شود که در این روزگار لئیم، آدم دلش می‌خواهد «خدا را در پستوی خانه نهان» کند.

م. ن: نظرت درباره کانون نویسندگان ایران "در تبعید" چیست؟

ع. م: کانون در تبعید ملغمه عجیبی است که به سادگی نمی‌توان آن را باز شناخت. این کانون مجموعه‌ای است از:

۱. شاعران و نویسندگان شناخته شده که به دلیل مبارزه در راه آزادی در طول این سال‌ها، و سرکوب‌های متعدد، پیشانی‌شان ممهور به مهر "تبعیدی" شده، و چون بسیاری از آن‌ها عضو کانون داخل بوده‌اند، در خارج از کشور به طور اتوماتیک عضو کانون در تبعید می‌شوند.

۲. شاعران و نویسندگان نسل تازه تبعید و مهاجرت که به عضویت کانون در می‌آیند.

۳. ناشاعران و تأنویسندگانی که حزب یا سازمان سیاسی‌شان نتوانسته ارضاشان کند، کانون را جای مناسبی برای فعالیت یافته‌اند و با تمهیدی خود را به عضویت کانون در آورده‌اند. این اولین زنگ خطر جدی است که کانون را از درون پوک خواهد کرد. بگذار تجربه‌ای را که از کانون داخل شاهدش بوده‌ام برایت بگویم؛ یک شخصی (که نامش را نمی‌توانم بگویم) با مرعوب کردن برخی از دوستان، خود را به جمع مشورتی تحمیل می‌کرد. او نه نویسنده بود، نه محلی از اعراب داشت؛ فقط به صرف گفتن پچ پچ وار اینکه: بچه‌های سیاسی این جور می گویند، یا مثلاً: من فلان موضوع را در جلسه چپ‌ها مطرح می‌کنم، و غیره، در جمع مشورتی ما رنگ می‌یافت. این همان جلوه‌های فریبنده کانون است، که چون دافعه ندارد، جاذبه‌هایش روشنفکران نانویسنده را مجذوب می‌کند. و آن‌ها نه تنها کمکی حتا به خودشان نمی‌کنند، بلکه جمعی را به بیراهه می‌کشند. این گونه افراد در کانون در تبعید کم نیستند، و به نظر من نویسندگان باید تصمیمی قاطع در این مورد بگیرند.

۴. سیاسی کارها و روشنفکرانی که به دلایلی عضو کانون شدهاند، و حالا اصلاً حوصله ندارند تا با کانون همکاری کنند. نامشان هست، اما خودشان سالهاست که نیستند. و این زنگ خطر دوم است برای جامعه روشنفکری ما؛ که یک فضای دهن پرکن با چهره‌های مشهور ایجاد شده اما به خاطر عدم حضور افراد، عملاً دچار بی عملی می‌شود.

با این وصف، کانون در تبعید با ملغمه‌ای از چنین آدم‌هایی به حیاتش ادامه می‌دهد. نظریات مختلف درباره کانون را که برخی گفته‌اند: دنباله کانون داخل است، بعضی خواسته‌اند از کانون داخل خود را قطع کنند، و... من معتقدم که کانون در تبعید نیمه دیگر پیکر ممثله شده کانون نویسندگان ایران است، که نقطه عزیمت در هر موضوعی طبیعت متفاوت است، گاهی ما صدای همدیگر می‌شویم، مانند دو رشته کوه موازی که تولید ادبی و آزادی را با پژواک خود به صدا در می‌آورند. بله ما پژواک صدای همدیگریم.

همان‌طور که گفتم، نقطه ضعف بزرگ کانون در تبعید، حضور پررنگ سیاسی کارهای نانویسنده در آن است که فضای پر از حسن نیت و اعتماد بین نویسندگان را زایل می‌کنند. آن‌ها همه چیز را پیچیده در یک توطئه می‌بینند که مدام باید در صدد خنثی کردنش برآیند، و به همین خاطر می‌بینیم که وقت و کاغذ بسیاری از نویسندگان و شاعران ما صرف توضیح واضحات شده است؛ همان بلایی که تلاشگران سلبی در داخل کشور به شکلی دیگر وقت و زندگی و آفرینندگی تلاشگران ایجابی را تباه کرده‌اند. وگرنه چرا باید رابطه بسیاری از شاعران و محققان و نویسندگان ایران در سراسر دنیا با کانون در تبعید قطع باشد؟ چرا بسیاری از بهترین نویسندگان ما رغبت نمی‌کنند به طرف کانون بیایند؟ آیا وقت آن نشده که یک خانه تکانی اساسی در کانون در تبعید" صورت بگیرد؟ چرا آدم‌هایی مثل یداله رؤیایی، قاضی ربیحاوی و... از کانون رفته‌اند؟

شنیدم یک نفر (چند سال پیش) دو هفته مانده به مجمع عمومی کانون، دو کتاب سریعاً به چاپخانه برده، و خیس خیس آن را به مجمع رسانده، و عجیب اینکه به عضویت هیئت دبیران هم در آمده! آدم شاخ در می‌آورد.

نقطه ضعف کوچک کانون در تبعید، اما کوتاه آمدنها از پرنسیب منشور است. می دانی؟ بعضی چیزها که ما ایرانی‌ها را به خاک سیاه نشانده عبارتند از:

جان من کوتاه بیا، این تن بمیرد، کوتاه بیا، تو که آدم ماهی هستی کوتاه بیا.»، ای بابا، این بچه‌ها دلشان خوش است که دارند با ما همکاری می‌کنند، سربه سرشان نگذار.»، «گرچه حق باتوست، اما گذشت کن.»، «تو جواب نده، بگذار هرچه دلشان می‌خواهد بگویند، کی گوش می‌کند؟» و دست آخر اینکه: من که دیگر با کانون کاری ندارم، بگذار هرکار دلشان می‌خواهد بکنند.»

نه. من همین جا از همه نویسندگان دعوت می‌کنم که حضور پررنگ خودشان را در کانون نشان دهند و نگذارند این کشتی در امواج سرگردان بماند. پیش از اینکه در اعماق ته نشین شود، باید اقدام کرد.

چرا نویسندگان عضو کانون شهامت ندارند که عذر تئاتری‌ها و ژورنالیست‌ها و سینماگران و بازیگران و فیلمبرداران و ترانه سرایان و فعالان سیاسی بی کتاب و نانویسنده را از کانون در تبعید بخواهند؟ چرا با یک ضرب الاجل عضویت این سیاهی لشکر مورد بررسی و دقت قرار نمی‌گیرد؟

جان من کوتاه بیا، فلانی بچه نازنینی است، تو را هم خیلی دوست دارد و...» ربطی به کانون ندارد. هر کس تو را دوست دارد، می‌تواند رفاقتش را در خانه‌ات با خانه‌اش برقرار کند. کانون نویسندگان مرکز تعاطی افکار نویسندگان است. وگرنه سبزی فروش سر کوچه ما، (یعنی علی آقا) نازنین‌ترین انسان روی زمین است، اگر داستان زندگیش را بنویسد چهار جلد می‌شود، وضع مالیش هم که توپ است، می‌تواند به خرج خودش کتاب را چاپ کند؛ عجب نمایشنامه‌ای!

«- ببین، میشه این علی آقای ما رو عضو کانون نویسندگان کنی؟

ـ کدوم علی آقا؟

ـ همون که برات داستان زندگیش رو گفتم.

ـ آهان، همون که موتورسیکلت قرمز شاسی بلندی داره، و خیلی خوش تیپه!

ـ آره، به جان تو، آدمیه که ماه. دشمن خونی حکومت. چه جوری بگم؟ جون. جون. ماچ.

ـ حالا واجبه که عضو کانون بشه؟

ـ آره دیگه، علاقه منده. داره دیوونه میشه، آرزوش آینه که عضو کانون بشه. از شب تا صبح داره داستان زندگی شو مینویسه. چقدر زخم خورده، افتاده، بلند شده، چقدر خاطره، چقدر عشق، صفا، محبت، دوستی، کینه، نفاق، زخم شمشیر رفیق، از پشت خنجر زدن...

ـ خب، خودتو اذیت نکن، بگو بیاد دیگه. به تو که نمی تونم نه بگم. جهنم.»

به‌جای اینکه در کانون را به رویشان ببندیم و از سوی دیگر کمک کنیم که بروند نهادشان را راه بیندازند از همه صنفی آدم جمع کرده‌ایم که چی بشود؟

آن یکی فیلم ساز است، و حتا فیلمی در ایران در دفاع از جنگ ساخته اما اینجا عضو کانون نویسندگان در تبعید است و برای نویسندگان صاحب نام پرونده سازی می‌کند. یکی دیگر هم هست که در عمرش فیلم نساخته اما برای فیلم سازان و نویسندگان ارزشمند ایران توطئه می‌چیند، آرزویش این است که عضو کانون شود. سینماگر عضو کانون نویسندگان! باور کنید شاخ آدم هم شاخ در می‌آورد. (مثل گوزن)

به قول بتول عزیزپور: «یکی از خصلتهای برجسته ما ایرانی‌ها دیر کشف کردن استعدادهای نهفته درونمان است! مثلاً ممکن است در سن چهل پنجاه سالگی بر اثر هم نشینی یا معاشرت یا دوستی یا هر نوع رابطه دیگر با اهل قلم استعدادهای خود را کشف کنیم. این روزها این گونه کشف و اکتشافها از در و دیوار می‌ریزد. خوب، بد هم نیست. از جماعت فیزیکدان تا پژوهشگران حشره شناسی یکباره کشف کرده‌اند که شاعر و نویسنده بوده‌اند و خود نمی‌دانستند.»

م.ن:‌ از چه زمانی عملاً به کانون در تبعید پیوستی؟

ع. م: نحوه پیوستن من به کانون در تبعید" با یک سخنرانی در برابر سفارتخانه جمهوری اسلامی در شهر بن انجام گرفت. من به دعوت اسد سیف به آنجا رفتم و متنی خواندم. (این ماجرا درست زمانی بود که وزارت اطلاعات به جمع مشورتی یورش برده بود، و صورتجلسه و منشور را ضبط کرده بود و به سیزده نفر جمع مشورتی گفته بود که دیگر حق ندارند جلسه‌ای داشته باشند، یعنی کانون نویسندگان ایران رسمة تعطیل شده بود. من در پایان متن سخنرانی کوتاهم گفتم حالا که آن‌ها فعالیت کانون نویسندگان را ممنوع اعلام کرده، من پیشنهاد می‌کنم که ما فعلاً کلمه "در تبعید" را از کانون برداریم. و همانجا به کانون در تبعید پیوستم. جماعت کف زدند، تشویق، بوسه و...

اما هشت ماه بعد بیش از بیست اطلاعیه و نامه و اعتراض علیه من صادر شد که معروفی خواسته است در تبعید" را از کانون بردارد، با کانون را ختنه کرده است و یا...

اطلاعیه‌های سران عقب افتاده حزب کمونیست کارگری اهمیتی نداشت، اینکه آقای آزرم به این مسئله اعتراض کرده بود، جای تعجب داشت. چرا که ایشان در روز سخنرانی من، کنارم ایستاده بود، و پس از سخنرانی‌ام مرا غرق بوسه کرد. عجیب‌تر اینکه هشت ماه بعد ایشان و دوستانشان در خبرنامه کانون به هیئت دبیران هشدار داده بودند که اینجور نباشد که عباس معروفی معلوم الحال از تریبون کانون در مراسم سی امین سالگرد برای شهرت خود استفاده کند و الخ. در حالی که من و اسد سیف و بهمن سقایی مسئول برگزاری آن مراسم باشکوه بودیم و بگذریم که یک هفته شب و روز می‌دویدیم و کلی هم از جیب مبارک هزینه کردیم. وانگهی من در ادبیات داستانی محکم سر جای خودم ایستاده‌ام، این تریبون‌ها تغییری در اندازه من نمی‌دهد.

با اعلامیه‌ای که در زمان سفر محمد مختاری به اروپا منتشر شد، و امضا کنندگانش گفته بودند که: نویسندگانی که از ایران به اروپا سفر می‌کنند، به خواست رژیم می‌آیند تا چهره جمهوری اسلامی را بزک کنند. آن‌ها در این اعلامیه خواستار لغو پناهندگی و اخراج من از آلمان شده بودند. من همه آن ۱۷ نفر را اصلاً رقمی نمی‌دانم، اما اینکه چرا باقر مؤمنی آن را امضا کرده بود، برای من هرگز حل نشد که نشد. حتا تلفنی (فقط با او در این مورد حرف زدم، و تا زمانی که امضایش هنوز پای آن اعلامیه هست، بدان معناست که ایشان "حقوق بشر؟" را صریحاً نقض می‌کند. این اعلامیه را من از طریق پلیس آلمان دریافت کردم، در حالی که آن پلیس می‌خندید با طعنه می‌گفت: «ایرانی‌ها راحت آدم می فروشنده»

آن که شلاق می زند چه تفاوتی با اینها دارد؟ همه، شلاق را برای ایدئولوژی‌شان می‌زنند. البته بعضی نیز می‌زنند تا دلشان خنک شود. و من به زنندگان شلاق تف خواهم کرد. من حتا اگر یک کیس قلابی می‌بودم نیز کسی نمی‌توانست خواستار لغو پناهندگی و اخراج من شود، چه رسد به اینکه نام من عباس معروفی است.

یا نامه سرگشاده‌ای که سه روز پس از انتخابات ریاست جمهوری، خطاب به محمد خاتمی نوشتم. انگار از وظایف سازمانی‌ام عدول کرده باشم. آقا، به شما چه مربوط به شما چه ارتباطی دارد که من چگونه فکر می‌کنم؟ مگر وکیل، قیم، یا ولی دیگرانید؟ خاتمی از استالین که جنایتکارتر نیست. مگر شماها هنوز وفادار به استالین نیستید؟ مگر نمی‌خواهید طبقه‌ای را حاکم کنید؟ و چرا نمی‌گذارید هرکس با مکانیسم خود مبارزه کند؟ و چرا هر مبارزه‌ای جز راه شما نشانه سرسپردگی و وابستگی و جاسوسی و الحاد و ارتداد است؟

با مسئله گفت وگوی تلفنی نشریه دیدار با من (که در کپنهاک بودم و از سوی پن دانمارک برای یک سخنرانی دعوت داشتم در مجموع حرف‌هایی که زدم نیز، گفتم: حکومت‌های ایدئولوژیک تجربه شده در قرن بیستم هر سه ضد بشر بودند: فاشیسم، کمونیسم، و جمهوری اسلامی.[19]

این به تریز قبای برخی علما برخورد که چرا من مثلاً استالین را کنار هیتلر گذاشته‌ام. نمی‌دانم آیا او را باید کنار گاندی می‌گذاشتم؟

از این گذشته، این نظر من است، آیا باید علیه من فتوا صادر کرد؟ و واقعاً آیا اگر این معترضان در قدرت بودند چنین نمی‌کردند؟ حقارت برخی از افراد عقب افتاده به خودشان مربوط است. وقتی خودشان را به‌جایی نبرده‌اند، سعی می‌کنند دیگری را به قعر زیر دست خود فرو کنند، شاید برابری حاصل شود. شاید این بلایی بود که جامعه اروپایی میزبان به سر تبعیدیان ما آورد و آن‌ها آموختند که باید آنقدر تو را تحقیر کنند تا برابری حاصل شود و آن‌ها بتوانند در برابرت سخنی بگویند. همان بلاهایی که سر سعیدی و ساعدی و گلشیری آوردند. چه می دانم. من مدت مدیدی است که خرده پیوندم را با آدم‌های در پیتی و کلنگی گسسته‌ام.

م. ن:‌ به نظر تو یک تشکل اهل قلم در خارج از کشور چه ویژگی‌ها و چه برنامه و سازمانی باید داشته باشد؟

ع. م: من فقط ویژگی‌هایی را بر می‌شمارم که کانون نویسندگان ایران در تبعید" باید دارا باشد: اعضای آن را نویسندگان، شاعران، مترجمان، محققان، مؤلفان، نمایشنامه نویسان تشکیل دهند. کانون هر کشوری باید به طور مستقل عمل کند، اما زیر نظر هیئت دبیران کل اعضا. یعنی به شیوه فدرال (که پیشنهادی است از دوستم اسد سیف). امکانات اعضا و خود کانون در حدی است که می‌توان به طور مرتب افکار عمومی و رسانه‌ها را تغذیه کرد. می‌توان هر ساله به بهترین آثار ادبی در یک کشور جایزه ادبی «کانون نویسندگان ایران» اهدا کرد. وضعیت نشر و پخش کتاب را می‌توان به شکل تعاونی سامان داد و شرایطی در شأن نویسندگان و پدیدآورندگان ایجاد کرد. و...

برای کانون طرح‌ها و برنامه‌های زیادی هست، اما فعلاً در شرایطی قرار داریم که عده‌ای دارند از نام کانون برای خود اعتبار فراهم می‌کنند، در حالی که حضور شاعران، نویسندگان و اهل قلم است که به کانون اعتبار می‌دهد، و حضور نانویسندگان از اعتبار آن می‌کاهد؛ ولو گل سرسبد آفرینش باشند.

تجربه یک دوره عضویت من در هیئت دبیران کانون در تبعید" برایم تلخ و زهرمار بود. شاید بعدها بگویم چرا و چگونه به چنین بن بستی رسیدم. الآن مدتی است که از کانون "در تبعید" فاصله گرفته‌ام و نظرهای یداله رؤیایی را در این مورد دربست قبول دارم.

م. ن: در اینکه تو نویسنده‌ای مبارز و فعال (به ویژه درباره کانون نویسندگان و آزادی بیان) بوده و هستی تردیدی نیست، اما چرا می‌باید پس از مهاجرت ناگزیرت به خارج از کشور این همه مورد انتقاد، و آماج اهانت و اتهام قرار بگیری؟ خودت علت را در چه می‌بینی؟

ع. م: من وقتی ناچار تن به زندگی خارج از کشور دادم، با آغوش باز و با تمام صداقتم به سوی همه پرکشیدم، اما هرگز نفهمیدم چرا چنین برخوردی با من کردند. و حالا اصلاً موضوع برایم منتفی است. با همان سرعتی که به سوی جمع آمده بودم ازشان گریختم، و به قول قدیمی‌ها؛ ما هم خدایی داریم.

اما اشاره‌ام به چند موضوع بسیاری از مسائل را روشن می‌کند: اولین چیزی که بعدها در آلمان اطلاع یافتم این بود که یکی از همکاران مطبوعاتی و کانونی که نام نمی‌برم)، مدتی قبل از تبعید من، در سخنرانی‌های خارج از کشورش چهره مرا مخدوش کرده بود، به این مضمون که «عباس معروفی، بابک احمدی، و رامین جهانبگلو اطلاعاتی‌اند. و...» حالا چرا؟ باید از خودش پرسید. اگر روی حرفش هست، باید محکمش کند، و اگر همین جوری و شکمی و از روی ناچاری حرف زده، باید کتباً عذرخواهی کند.

یا مثلاً آقای رضا براهنی وقتی به خارج از کشور می‌آید درباره من چنین نظری را ابراز می‌دارد: «پس از تعطیل گردون، مجله‌ای درآمد به نام دوران که صاحب امتیاز، سردبیر و گردانندگان اصلی آن از نویسندگان روزنامه اطلاعات بودند. به نظر می‌رسید که بخشی از وظیفه توپیدن به جناح مقابل در جمع مشورتی که قبلاً بر عهده گردون بود بر عهده این مجله گذاشته شده است. در دو سر مقاله از شماره‌های این مجله، رسماً برای جناح دیگر به عنوان حریفی که با آن سوی مرزها رابطه دارد، و ژست گوارایی می‌گیرد پاپوش دوخته شده است. در مورد آتش زدن و انفجار نشر مرغ آمین، اشاره شده است که اگر کتاب "خدایان دوشنبه‌ها می‌خندند" توسط سانسورچی قیچی شده بود این مشکلات پیش نمی‌آمد. این مجله رسماً از سانسور دفاع کرده بود و در واقع انفجار مرغ آمین را گردن نشر کتاب و نه گروههای فشار انداخته بود. برخورد بینش‌های جمع مشورتی کانون به عنوان برخورد آدم‌های معتدل و افراطی به خورد سرمقاله و مقالات صفحات اول این کتاب داده شده بود. نگاهی جدی به چهره واقعی قهرمان دوران نشان خواهد داد که چگونه این فکر به تدریج در ذهن توطئه گران علیه جمع مشورتی واقعی شکل گرفته است که با آنچه ما می گوییم باید بشود، و با همه چیز را به هم می‌زنیم.)

اولاً نشریه دوران پس از تعطیلی گردون انتشار نمی‌یافت. زمانی که در گردون را تخته کردند، (بهمن ماه ۷۴) شماره ۱۰ نشریه دوران (یادنامه احمد میرعلایی) منتشر شد. همچنین، متن "ما نویسنده‌ایم در پاییز ۷۳ (یک سال و اندی قبل از تعطیلی گردون) برای دوران نیز رونوشت شده است. ثانیاً در این نشریه چه مطلب، نظر، یا خبری از معروفی وجود دارد (حتا یک کلمه) که به همین راحتی قابل مونتاژ یا چسباندن باشد؟ ثالثاً آیا گردون و مدیرش را کارگزار روزنامه اطلاعات خواندن دور از انصاف نیست؟ اسناد نشان می‌دهد گردون در آن دوره سهم بزرگی در راه کانون، آزادی بیان، و مبارزه با سانسور داشته است و به همین دلیل نیز پیش از همه کارش بدینجا کشیده است. رابعة انتشارات مرغ آمین پاتوق بنده بود و طبق اسناد، خبر "اولین کتابفروشی شبانه روزی در تهران" را فقط گردون چاپ کرد. خامسة این اردو بندی‌ها چه چیزی را عاید می‌کند؟ و به نفع کیست؟

یا مثلاً منصور کوشان وقتی پایش به خارج از کشور می‌رسد، می‌گوید: «... گروه مشورتی کانون را به دو و یاسه گروه می‌توان تقسیم کرد. گروهی که طرفداران ماده اول منشور کانون بودند. این ماده که تصویب و منتشر شده آزادی بیان و اندیشه، بی حصر و استثنا برای همگان، به طور یکسان، را مطرح می‌کند. گروهی معتقد بودند که بخش بی حصر و استثنا از آزادی اندیشه و بیان حذف شود، برای این که نظام نسبت به آن حساسیت دارد. این اختلاف در سال ۷۴ بروز کرد. گلشیری، سپانلو و بهبهانی و ... در گردون مقالاتی نوشتند و از این خط مشی دفاع کردند که از طریق گفت وگو با رژیم و پذیرش صوری قانون اساسی به عنوان یک تاکتیک، کانون نویسندگان علنی شود. در مقابل گروه دیگر نظیر براهنی، مختاری، سرکوهی، بنده، درویشیان و... معتقد بودیم که با دولتی که سازمان‌های عریض و طویل سانسور دارد و یا تمام بندهای قانون اساسی‌اش به نوعی فرهنگ و آزادی اندیشه را سرکوب می‌کند، هرگونه گفت وگو بی معناست. دلیل ندارد که ما وقتی قانون اساسی این رژیم را قبول نداریم بخواهیم مثل احزاب سیاسی تاکتیک به کار ببریم. گروه سومی هم بود که در جریان بحثها بر حسب توازن نیرو بین دو نظر پیش می‌رفت...»

اولاً با دسته بندی کردن خوبها و بدها، و خود را جزو خوب‌ها قرار دادن (آن هم در غربت) یک اپیدمی تاریخی است که اعتباری فراهم نمی‌کند. ثانیة کارنامه قلمی و فیلمی و تلویزیونی و مطبوعاتی هرکسی، (چه با نام مستعار و چه با نام حقیقی) خود سخن خواهد گفت. ثالثاً از اینکه نحله‌های فکری جمع مشورتی را به پای نشریات و مدیر مسئول آن‌ها گذاردن، همانا کاری است که دادگاه جمهوری اسلامی با ما کرد؛ تا جایی که اتهامات ساعدی و چوبک و دیگران را به پای مدیر مسئول گردون نوشتند و گفتند شلاقش بزنید تا آدم شود. رابعاً همکاری با گلشیری، بهبهانی، سپانلو، مختاری، براهنی، شاملو، درویشیان، و بقیه نویسندگان جزو افتخارات من است. حتا وقتی قاضی دادگاه از من پرسید: نحوه ارتباط و همکاری شما با افرادی چون گلشیری و چوبک و پرهام چگونه است؟» پاسخ من در دادگاه جمهوری اسلامی همین بود که حالا نیز می گویم: «من افتخار می‌کنم.» اما این پرسش هنوز باقی است که: برای رفاقت و همکاری با مثلاً گلشیری چندبار باید محاکمه شوم؟ خامسا چه اشکالی دارد که برخی از هر جمعی فراکسیون تشکیل دهند؟ سادساً طبق چه سندی گلشیری، سپانلو، بهبهانی، و به ویژه گردون مخالف "بی حصر و استثنای آزادی بوده‌اند؟ سابعة خیال می‌کنید مردم ساده‌اند که بپذیرند جمع مشورتی متشکل از سه اردوی؛ "سازشکار، قهرمان، دنباله رو بوده است!؟ تمامی نام‌هایی که کوشان در اردوهای سه گانه اش بر می‌شمارد، به علاوه جنایش، حجم کارهایی که در گردون داشته‌اند بیش از نشریات دیگر و حتا تکاپویی است که آن را هم خودم برایش فراهم کرده بودم تا صدای " کانون فراگیرتر باشد. ثامنة من هرگز به این اردوگرایی حتا فکر نمی‌کردم اما آیا این نوع نگاه، نگاهی مغرضانه و بیمار و ایدئولوژیک نیست؟ از نوعی که کیهانی‌ها نسبت به همه ما داشتند، آیا میراث آن‌ها نیست؟ تاسعا تعجب می‌کنم اختلافی که که در سال ۷۴ بروز کرده چگونه در گردون منتشر شده است؟ حالی که گردون در سال ۷۴ زیر فشار و دادگاه و توقیف بود و من شخصاً از سال ۷۳ (بعد متن ما نویسنده‌ایم) دیگر در کانون حضور نمی‌یافتم. مگر اینکه جناب کوشان هر بلایی سرش بیاید بگوید کار، کار انگلیس‌هاست. وگرنه چرا باید برای حفظ خود دیگری را مخدوش کرد؟ عاشرة من چند سالی است که حتا وقت خواندن "حدیث قهرمانی دوستان" (آن هم در غربت) را ندارم چه برسد به پاسخ دادن، اما گاهی از سر اتفاق به مواردی برخورده‌ام که به عنوان نمونه به یکی دوتای آن‌ها اشاره می‌کنم تا ببینیم که چه بر سر ما آمد. آیا با اتهام زدن و دروغ پردازی و تخطئه دیگران می‌خواهیم تاریخ را راست کنیم؟ آیا با این هذیان یافی، نسل‌های بعد را دچار گرفتاری و دردسر و سردرگمی نخواهیم کرد؟ مگر استاد وجود ندارند که سر زیر برف می‌کنیم و چهچه کبکانه می‌زنیم؟ این است مشکل برخی از دوستان، این است دلیل تشتت و درماندگی و قربانی شدن روشنفکری ایران، لابد این چنین بوده است که هانا آرنت می‌نویسد: «شکل گیری نظام‌های خودکامه بی حضور روشنفکران کوته فکر و حقیر، ممکن نیست. این کوته فکران در عمل به رژیمی خدمت می‌کنند که مدعی مبارزه با آنند.»

قضاوت و اظهار نظرهای غیرمسئولانه در جامعه روشنفکری کم نیست، از در و دیوار می‌ریزد، اما در شأن ما نیست، و معمولاً از نرخ نازلی تبعیت می‌کند چرا که این نرخ از سوی سلب کننده تعیین می‌شود. و آیا وقت آن نرسیده که این باب سلبی را ببندیم و باب صداقت و معرفت و ایجاب را بگشاییم؟

گاهی اوقات ماجرا برای من دردناک‌تر نیز بوده است، مثلاً وقتی مریم حسین زاده مهمان خانه هاینریش بل در آلمان بود،[20] (۱۳۷۹)، برای نمایشگاه نقاشی‌هایش و نیز یک جلسه پرسش و پاسخ به شهر برلین دعوت شد. موقع رفتن من تعدادی گردون ۶۱ ویژه قتل‌های زنجیره‌ای به او دادم که کنار کتاب‌های محمد مختاری در برنامه‌اش عرضه کند. وقتی از سفر برگشت آن‌ها را به من برگرداند و گفت که همسر یک روزنامه نگار مشهور اجازه نداده گردون را به سالن ببرم و گفت که گردون نه.

چرا نه؟ آیا حذف فرهنگی شاخ و دم دارد؟ نکند که گردون از نام‌های ممنوعه است و ما نمی‌دانستیم؟ ریشه‌های این کینه از کجا آب می‌خورد؟ چرا تمام نمی‌شود؟ آه.

میدانی؟ همه چیز را نمی‌توان گفت و یا نوشت. همین چیزهایی که با زجر برای تو می‌نویسم،[21]بخشی از فضا و سرگذشت ما است. من در چنین جامعه‌ای کار و مبارزه کردم، و مثل خیلی‌ها از سوی حکومت، بخشی از همکاران، و عده‌ای از مردم مخدوش شدم. گاهی اوقات احساس می‌کردم از دو طرف زیر فشار قرار گرفته‌ام و دارم قیچی می‌شوم. اگر بگویم چه به روز من، به عنوان نویسنده و روزنامه نگار آمد، حرف آن دوست را تکرار خواهی کرد که: «هرکس جای تو بود تا به حال صدبار دق مرگ شده بود.»

شانه هام را بالا می‌اندازم و می‌گذرم. هرکس هرچه می‌خواهد بگوید، برایم اهمیتی ندارد. من پاک زیسته‌ام و همیشه خودم بوده‌ام. و حالا ماشه را نمی‌چکانم؛ در سنگر انفرادی مچاله می‌شوم تا صدای رگبار خفه شود، آن وقت در فضای آرام و آزاد یک خال هندی وسط پیشانی تفکر قبیله‌ای خواهم کاشت.

گفت و شنود با عباس معروفی تا سی سالگی آدم خوبی بودم، اما زمانی که "سمفونی مردگان" منتشر شد، و بعدها گردون در آمد یک باره شدم لولو.

روزی در تهران یک خبرنگار آلمانی را که به دفتر من رفت و آمد داشت به چند نویسنده از جمله دولت آبادی معرفی کردم. روز بعد که این خبرنگار به دفترم آمد گفت: «آقای دولت آبادی راجع به شما خیلی بد صحبت کردند و گفتند که شما دولتی هستید.»

در این که برخی از همکاران ما در مخدوش کردن دیگران سهم به سزایی داشته‌اند شک نباید کرد. مثلاً زمانی که در انجمن قلم آلمان برای عضویت من رأی گیری می‌کنند فقط یک مخالف دستش می‌رود بالا، و او هم کسی نیست جز فرج سرکوهی. می دانی؟ برای آزادی این روزنامه نگار من شخصاً ۱۲ مقاله به فارسی و آلمانی انتشار داده‌ام. و بیش از ۱۲بار به خاطرش در سرتاسر اروپا سخنرانی کرده‌ام. پس بحث بر سر دشمنی و دوستی نیست. بحث بر سر اقتضای طبیعت تاریخ روشنفکری ماست. بارها گفته‌ام و باز میگویم؛ تعریف‌ها مخدوش است، دوستی مخدوش است، و همه چیز را باید از نوع تعریف کرد.

این سمپاشی ها هنوز هم ادامه دارد، و مهم نیست. اما می‌خواهم مطلبی را به تو بگویم که چهار سال است ذهن مرا مشغول کرده و آزارم می‌دهد.

در سال ۱۹۹۷ به دعوت کنگره بین المللی نویسندگان به استراسبورگ دعوت شدم تا درباره وضعیت نویسندگان زیر فشار و اوضاع فرهنگی ایران سخنرانی کنم. تاریخ دعوت من طبق دعوت نامه سه روز بود. یعنی ۲۶، ۲۷ و ۲۸ ماه مارس ۱۹۹۸. در این برنامه سلمان رشدی، وله شوینکا، ادوارد گلیسان و اولگا سولر (از بنیاد هاینریش بل) و بسیاری دیگر از نویسندگان جهان حضور داشتند. (پیوست شماره ۱)

شب اول به محض ورود، و پس از صرف شام، برای نویسندگان و مهمانان سخنرانی کردم، و روز بعد نیز در کتابخانه شهر استراسبورگ سخنرانی دیگری کردم و درباره اعدام اندیشه و اندیشه ورزان در ایران حرف زدم. وقتی به هتل رسیدم (حدود ۵ بعدازظهر) یک خانم فرانسوی از مسئولان به من گفت: «برنامه شما عوض شده، و شما سریعاً باید هتل را ترک کنید.»

گفتم: «به چه مناسبت؟ گفت: «نمی‌توانم توضیح بدهم. فقط شما سریعاً هتل را ترک کنید.»

رفتار این خانم اصلاً مناسب با روحیه من نبود. خیس عرق شده بودم. سریعاً به اتاقم رفتم، وسایلم را در ساک ریختم و هنگامی که هتل را ترک می‌کردم، یکی از نویسندگان ایرانی ساکن پاریس و عضو پارلمان نویسندگان را دیدم که داشت وارد هتل می‌شد. پرسید: «کجا می‌روید؟»

گفتم: «به من گفته‌اند که سریعاً هتل را ترک کنم. و من هم دارم می‌روم.» پرسید: «برای چی؟»

گفتم: «نمی‌دانم. اما برای اینکه بدانند ما به خاطر "هتل" تبعیدی نشده‌ایم، می‌روم.»

گفت: «بگذارید ازشان بپرسم ببینم چی شده.»

گفتم: «برای من اهمیتی ندارد. اما این دعوت نامه‌شان است که من طبق آن تا فردا برنامه دارم، و حالا...»

گفت: «نه آقا، من باید از این دوستانم بپرسم که چرا برنامه شما را تغییر داده‌اند. وانگهی مگر شما امروز غروب با آقای ادوارد گلیسان قرار دیدار تدارید؟»

گفتم: «الان حال روحیام مناسب نیست. من می‌روم، شما با آن‌ها صحبت کنید. به آقای گلیسان هم سلام برسانید و بگویید من نتوانستم در کشور شما بمانم.»

روح سرکش من در آن لحظه مرا می‌کشید و از آن جمع فراری می‌داد. و بعد تمام راه را فکر کردم و به بدبختی خودمان زار زدم. من از همان اول فهمیده بودم که چه اتفاقی افتاده، اما از اینکه در ذهن خود این واقعیت غم انگیز را بپذیرم احساس شرم داشتم. آیا این واقعیت داشت که یک ایرانی با نوشتن یک نامه و ارسال فوری آن به پارلمان نویسندگان مرا برای جان سلمان رشدی خطرناک خوانده بود؟ آیا واقعیت داشت؟

چند روز بعد خانم اولگا سولر در حضور هوشنگ گلشیری و فرزانه طاهری (در خانه هاینریش بل) به من گفت: «خیلی از بابت اتفاقی که در استراسبورگ افتاد متأسفم، و معذرت می‌خواهم.»

کمی که بیش‌تر جویا شدم، گفت: «یک نفر نامه‌ای به پارلمان نویسندگان فرستاده بود که شما را برای جان سلمان رشدی خطرناک خوانده بود.»

گلشیری از تعجب هاج و واج مانده بود. بعد به پیشانی خود کوبید و گفت: «غم انگیزه.»

اولگا سولر نیز ناراحت بود، و می‌خواست یک‌جوری از دلم دربیاورد، چرا که در واقع من از طرف بنیاد هاینریش بل به پارلمان دعوت شده بودم، و او نمی‌دانست چه کند. بااین‌حال گفت: «بلیت سفرتان را به من بدهید تا هزینه سفر را از آن‌ها بگیرم.»

گفتم: «من از گرفتن هزینه سفر حتا، شرم دارم. و بلیت‌هام را دور ریخته‌ام.» گفت: «بنویسید که بلیت گم شده، من برایتان هزینه سفر را می‌گیرم.» گفتم: «نمی‌خواهم.»

دنیا برابر چشم هام تیره‌وتار شده بود. رفته بودم توی بی‌وزنی تاریکی که به‌جای هوا سرب می‌بلعیدم. نمی‌دانم چه جوری خودم را به خانه رساندم. و یادم نیست چه مدت بیمار شدم و افتادم. تب و لرز، هذیان، و فکری که مثل خوره روحم را می‌جوید و جانم را تمام می‌کرد. آخر، من هم به همان فتوا محکوم شده بودم، چطور ممکن بود پس از سالها نوشتن و مبارزه برای آزادی قلم، برای جان نویسنده‌ای که هم سرنوشت خودم است خطر آفرین باشم؟ و آیا نویسنده "سمفونی مردگان" و مدیر گردون" می‌تواند آدمکش باشد؟ و آیا به هر دلیلی - که هرگز درکش نمی‌کنم. می‌توان این گونه لت و پارش کرد و به ترور شخصیت اش پرداخت؟ یک جای کار اشکال داشت. هنوز هم دارد. چهار سال از آن ماجرا گذشته و حالا دارم انگشتم را به رد ناسور شلاقی می‌کشم که دردش و یادش همیشه مرا ویران می‌کند. شلاقی که به فتوای عقب افتاده‌ای دیگر صادر شده بود. اما زنند؛ شلاق کنگره بین المللی نویسندگان بود، و بعدها شنیدم که موضوع را با خود سلمان رشدی هم مطرح کرده بودند، و او گفته بود: «این نویسنده ایرانی را سریعاً ردش کنید برود.»

من درد این شلاق را هرگز نتوانسته‌ام از یاد ببرم. از آن زمان تصمیم گرفته‌ام نویسنده دلم برای دلم باشم، نه نویسنده دیو خدایان، و هرگز هم به کوه المپ سر نخواهم سایید. اینکه ارزش ادبی آثارم، و ارزش مبارزه‌ام برای حصول آزادی کجاست؟ می‌گذارم به قضاوت تاریخ، اما اگر در چنین فضا و محیطی از ادامه مبارزه سر باز زنم، و تا چه حد اجازه بدهم که مرا خورشت نانشان کنند، به عهده من است. فتوای قتل و شلاق من مجانی است. و البته به پارلمان نویسندگان جهان حق می‌دهم که برای فقط جان نویسنده گران قیمت خود، مرا از "هتل" اخراج کند، گرچه نمی‌تواند مرا از "پستوی خانه‌ام" اخراج کند.

اگر روزی فکر می‌کردم که مسبب و نویسند؛ چنان نامه ویرانگری هرگز، هرگز هرگز قابل بخشش نیست، امروز شانه‌ام را بالا می‌اندازم و می گویم چه اهمیت دارد؟ و البته کاری هم از دستم ساخته نیست، اگر ساخته باشد نیز، من کاری نخواهم کرد، جز اینکه در پستوی خانه‌ام بمانم و بنویسم. این حرف‌ها را هم حالا به عنوان یک درددل می‌نویسم، و خوب می دانم که فقط باید از این فضاها فاصله گرفت. نه علیه پارلمان نویسندگان فریاد خواهم زد، و نه علیه نویسنده آن نامه کثیف، یا دارنده آن فکر پلید. من علیه یک نظام آزادی کش در راه آزادی مبارزه کرده‌ام، رنگ‌هایی به ادبیات ایران افزوده‌ام، انتشار داده‌ام، عشق ورزیده‌ام، درخت کاشته‌ام، و زندگی کرده‌ام. حاضر نیستم به یک مبارز علیه چهارتا آدم عجق وجق بخیل تنزل کنم. خاموشی برای من بسیار ارزشمندتر است.

[1] مدارس خیابان عین الدوله و سقاباشی تهران قربانیان زیادی در راه آزادی دادند.

[2] من بسیاری از اسناد را اینجا ندارم. کپی این نامه را نیز اینجا ندارم. دستم کوتاه است. روزی روزگاری، وقتی به وطن بازگردم آن نامه را انتشار خواهم داد. هوشنگ گلشیری کپی آن نامه را به من داد و خواست که در زمان حیاتش راجع به آن سکوت کنم.

[3] در آن زمان اطلاع داده بودند که دارند امنیازهای مطبوعات را صادر می‌کنند، و من نیز عنقریب امتیاز مجله‌ام را می‌گیرم. بنابراین قرار و مدار همکاری با کوشان را به عنوان مشاور گذاشته بودم، و این انتخاب به توصیه دوست داستان نویسم اصغر عبداللهی انجام گرفت.

[4] این جلسات حدود ۸ ماه طول کشید، که گزارش آن در گردون شماره ۸ و ۹ انتشار یافت.

[5] رابطه سلیم جامعه و نویسنده، محمد مختاری، گردون ۸ و ۹ اسفندماه ۱۳۶۹.

[6] در شناسنامه نشریات، نام مدیر مسئول باید مطابق با شناسنامه‌اش باشد.

[7] خطر انهدام سرافرازی محمدعلی سپانلو، گردون ۱۵ و ۱۶، مردادماه ۱۳۷۰.

[8] در آن دوره مطبوعات برخلاف کتاب، پیش از چاپ بررسی نمی‌شد، و ما به این ریسک تن دادیم که سوخت.

[9] در جریان کارهای او بودم و سردبیر قبلی‌اش، (؟) چندبار با حمید مصدق به دفترم آمده بودند، و خبر داشتم که اطلاعاتی‌ها این سردبیر را به بیابان‌های جاجرود برده و به مرگ تهدیدش کرده بودند که نشریه را رها کرد و حق الامتیاز (وجه الاجارهٔ) تکاپو را هم نداد.

[10] در دیداری که با شاملو داشتم او گفت هرگز نامه‌ای با دولت آبادی امضا نکرده است، و همیشه با با جمع امضا می‌کند، و یا انفرادی و روحش از چنین نامه‌ای خبر ندارد.

[11] این موضوع بحث ضمنی نشریه تکاپو بود که مدتی ادامه داشت.

[12] گرچه در نوشته‌های چند سال بعد (خارج از کشور باز هم همان جمله قبلی را مصرف کردند. با این حال لازم به توضیح است که عاقبت پنج سال بعد از این ماجراها شانزده نفر از دوستان جمع مشورتی برای رسمی کردن کانون، به دیدار وزیر ارشاد رفتند.

[13] این هیئت مرکب بود از: رضا براهنی، محمد خلیلی، فرج سرکوهی، سیما کوبان، منصور کوشان، هوشنگ گلشیری، محمد مختاری، عباس معروفی

[14] منظور او ایرج جمشیدی روزنامه نگار است؛ برادر اسماعیل جمشیدی باگروه خسرو گلسرخی به زندان افتاد، و سال‌ها زندانی سیاسی بود.

[15] با اینکه بابت این اتهام، سرکوهی بارها از من در ایران و نیز در آلمان عذرخواهی کرد، اما چندی پیش شنیدم که این حرف‌ها را هنوز هم اینجا و آنجا تکرار می‌کند. حالا چرا؟ نمی‌دانم.

[16] متن کامل این گفتگو در گردون شماره ۴۹ تهران چاپ شد.

[17] اسماعیل جمشیدی، "در حرف دموکراتیک در عمل غیر دموکراتیک گردون شماره ۴۹

[18] اعتراض عباس معروفی به هیئت دبیران کانون ...، ۶ مه ۱۹۹۹، و گردون ۶۰ و ۶۱

[19] چون در گفتگوی تلفنی با یکی از این علما در ماه مارس ۲۰۰۱ (آغاز قرن بیست و یکم) این موضوع را می‌گفتم و او باز حرف خودش را می‌زد، دوباره توضیح می‌دهم که: وقتی می گوییم حکومت‌های تجربه شده ایدئولوژیک در قرن بیستم مثل کمونیسم (یعنی حکومت تجربه شده کمونیستی) و وقتی بگوییم کمونیسم (یعنی اندیشه مونیستی). نمی‌دانم آیا کسی نیست که این موضوع را یا برای من توضیح دهد یا برای او، تا ول کند برود دنبال کارش؟

[20] در این سال من سرپرست خانه هاینریش بل در شهر دورن بودم.

[21] این گفتگو حدود پنج سال طول کشید و هربار که به سراغش آمدم تلخ شدم و جانم بالا آمد تا تمامش کنم.

عباس معروفیکانون نویسندگان ایرانادبیات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید