1400.06.31 اردوان بیات؛
نوانگاری واژهای است برای نوشتههایی حسّی یا فنّی دربارهی موسیقی؛ مانند کتابنگاری، فیلمنگاری، عکسنگاری و...
دیروز مرگروز پرویز مشکاتیان بود و فردا زادروز محمدرضا شجریان است.
قطعهی چکاد (پیشدرآمد چهارگاه) ساختهی پرویز مشکاتیان از آلبوم دستان (شجریان، گروه عارف) است که داستان ساختش از زبان پرویز مشکاتیان چنین است:
«چندین سال پیش بنا به قرار هرساله، چند روزی را در دامنهی دماوند و کنار دریاچهی لار چادر زدهبودیم و بهرهمند از نعم خداوندیِ جاری در این دشت باشکوه. شب را در کنار آتش بهاصطلاح سرخپوستی تا پگاه بیدار ماندم و زمانی که یاران مهیا شدند که به رودخانه بزنند برای قزلآلای خالقرمز، کاغذ و قلم را آمادهی نوشتن نمودم. بر پیشانی کاغذ نوشتم «چکاد». عزیزم رضا، یکی از بچههای بومی را گذاشت که از من پذیرایی کند. من نیاز به سکوت داشتم چون چکاد را روی کاغذ و بدون ساز شروع کردم. پسرِ مشاحمد اولین بار بود که خط نُت را میدید و مدام از من میپرسید که به چه خطی و چی مینویسم. من گفتم به خط میخی وقایع سفر را مینویسم. زمانی که از من خواست نوشته را برایش بخوانم، ناگزیر شدم برای خرید به پلور بفرستمش تا بتوانم کار را ادامه دهم... «چکاد که قرار بود مقدمهی دماوند بر شعر ملکالشعرا بهار شود، خود بیکلام ادامه یافت و مقدمهی «دستان» شد.
دیشب که دوباره چکاد را میشنیدم ناخواسته چند خطی نوشتم و همزمان انگار چشمبهراه خورشید بودم که نیآمد و خوابیدم!:
انگار در تاریکی پیش از سپیدهدم، در ایوان روی صندلی نشستهای و بدون اینکه به چیزی بیندیشی ناخودآگاه سرت به سمت خاور آسمان چرخیده تا رویداد شگفتآوری را ببیند![1] چشمانت چشمبهراه نخستین پرتوهای خورشید اند که از لابهلای همهی چیزهایی که راهش را بستهاند، بگذرد تا مگر بتوانی ببینیشان.
صدای نی که به تار و بربط و سنتور و کمانچه میپیوندد آدم گمان میکند نرمنوری دارد آسمان را میشکافد و فرامیگیرد. نمیدانم چندبار با آرامش و خاموشی و حسِ سرما، سپیدهدم را دیدهاید ولی جوری ست که اگر هزار بار دیگر هم برایت پیش آمده باشد، چشمانت را میمالی که کمی دیگر بیدار بمانی و ببینی قرار است چه چیزی رخ دهد. انگار آغاز فیلمی، چنان کنجکاوَت کرده که نمیتوانی دنبالهاش را نبینی!
کم کم که پرتوها سایهها را روی دیوارها میآفرینند، صدای خروسها خاموشی را درهممیشکند! البته اگر خروسهایی زودتر به شکستن خاموشی نکوشیدهباشند! به هر روی، دو راه داری! خمیازه کشیدن و به خواب بازگشتن و یا تا پایان نشستن و دیدن! اگر ماندنی شوی باید دستی به آب برسانی و مشتی پر از بیداری بر خواب بکوبی.
از دقیقهی ششم دیگر برخاستهای که چند پروانه بزنی و چند تا شنا بروی و اگر بشود چند دور دورِ حیاط را بدوی! یکباره میلهای قدیمی که توی حیاط خاک میخوردهاند را در دستانت میبینی! حتا اگر یکبار هم میل نزدهباشی! آنقدر که این بخش تو را به ورزش کردن وامیدارد حبیب حامدیان در صداوسیما نتوانسته! راستی یادتان هست صبحها با آهنگهای شاد چه رقصهای مُجازی در صداوسیما میدیدیم؟ پیر شدیم رفت!
«بیداری زمان را
با من بخوان به فریاد
ور مرد خواب و خفتی
رو سر بنه به بالین
تنها مرا رها کن» | محمدرضا شفیعیکدکنی
نوانگاری | تنها نخواهم ماند در کویر | کیهان کلهر
یادداشتها:
[1] یادم هست که سالها پیش جایی واژهی سَحَر را چنین ریشهیابی کردهبودم که از سِحر آمده و با شگفتی و جادو همریشه است. گویی اعراب هر روز با دیدن خورشید انگشتبهدهان با خود میگفتند «اگر خردمندانه بنگریم خورشید نباید از شرق برآید و در غرب به چاهی فرو رود! باید برگردد به شرق!» راستش نمیدانم چقدرش میتواند درست باشد.
[2] امیدوارم امروز کسی توی برجکتان نزدهباشد، من که برجکم فروریخته امروز!