اردوان
اردوان
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ سال پیش

پراکنده | از دومُنتِنی تا نوای جرخوردگی کاغذ

1399.06.05 اردوان بیات


میشل دومنتِنی [یا: دومونتِین]؛ اندیشمند فرانسوی؛ پدر جُستارنویسی است؛ دیر با نام و نوشته‌ها و اندیشه‌هایش آشنا شدم، شاید دو سه سالی ست و این آشنایی با خواندن چندین جستار از او و درباره‌ی او بیشتر و بیشتر شده. می‌دانم که هنوز برای نوشتن درباره‌ی او یک ناآگاهم و این ناآگاهی تا زمانی که بخش بزرگی از جستارهای او را نخوانده‌ام همچنان پابرجا خواهد بود. و همچنان چشم‌به‌راه ترجمه‌ی تازه‌ی لاله قدکپور از کل جُستارهایش هستم چون تنها یک ترجمه‌ی قدیمی از آن مانده که آن هم گویا گزیده است. (تتبعات، ترجمه‌ی احمد سمیعی گیلانی)

امروز گُستاخانه یک آن خود را به‌جای او دیدم یا بهتر است بگویم او را به جای خود دیدم! درست زمانی که داشتم نگارش نوشته‌ای از سال‌های پیش را دستکاری می‌کردم به یادش افتادم که بنده‌خدا چندین بار این جستارهایش را بازبینی و پیرایش و ویرایش کرده است تا چیزی که امروز به زمانه‌ی ما رسیده، نام جستارها یا Essays به خود بگیرد و گونه‌ای به‌نام جستار، از مقاله جدا شود. حس خوبی است خود را دست‌کم یک آن به جای گذشتگانِ کم‌وبیش اثرگذار تاریخ دیدن!


گمانه‌زنی شیوه‌ی نگارش و ویرایش و بازنویسی او برایم چندان دشوار نیست چون از زمان آغاز کار با کاغذ و قلم و دوات، تا میانه‌های سده‌ی بیستم، همه‌ی نویسندگان از همین شیوه برای نوشتن بهره می‌جستند و این جهش بزرگ فناوری هنوز رخ نداده‌بود که در زمانی کوتاه بارها و بارها بنویسیم و پاک کنیم. پس می‌باید یک چپه کاغذ را شماره‌بندی و دسته‌بندی می‌کرده و روی هم می‌گذاشته، تا روزی که در یک کتاب قرار بگیرد.


زمان آن خدابیامرز وُرد و اکسل و... نبود تا با فشردن کلیدهای «کنترل+اف» واژه‌ها را جست‌وجو کند و دوباره به نوشته‌هایی که امروز بازاندیشیده و به نادرستی‌اش آگاه شده، نگاهی بیاندازد و بازنویسی کند یا برابرنهاد بهتری که برای واژه‌ای بیگانه یافته را به‌یک‌باره با گزینه‌ی جایگزینی (Replace) در همه‌ی نوشته‌هایش جایگزین کند. داستان دشوارتر از اینها بوده، باید میان کاغذپاره‌ها می‌گشته و چیزی که می‌خواسته را می‌یافته! شاید این دشواری چنان بوده که به چند بار بازنگری کلی در نوشته‌هایش بسنده کرده و همه را از آغاز تا پایان خوانده و خط خطی کرده. اگر او امروز زند‌ه‌‎بود هر بار می‌توانست هر کدام از نوشته‌ها را ویرایش کند، بدون اینکه بخواهد هر بار خطی روی خطی بکشد و چیزی را به‌زور در نوشته‌ای بچپاند و پیوسته پاک‌نویس کند.


اگر اندیشمندان سده‌های پیشین با همان بیکاری‌های ویژه‌ی خود، در زمانه‌ی امروز می‌زیستند، بی‌گمان کارهای بیشتری به دست ما می‌رساندند ولی آنها چنین ابزارهایی نداشتند. این روند تاریخ در سنجش با امروز، برای آنها دو ویژگی بزرگ داشت که ما خواه‌ناخواه نداریم:

یک: کم‌نویسی.

دو: بیش‌اندیشی.


هر دو ویژگی این بیت «نظامی» که «کم گوی و گزیده گوی چون دُر / تا زَ اندکِ تو جهان شود پُر» را به یادمان می‌آورد. آنها وارونه‌ی[خلاف] ما دست‌کم در زمانه‌ی خود سخنان سنجیده می‌گفتند. ما هر چه می‌نویسیم را به‌تندی و با کمترین اندیشه‌ای هم‌رسانی می‌کنیم تا زودتر دیگران ببینند و بخوانند، چیزی که نوشته‌های این سَبکی را سَبُک و کم‌مایه می‌کند و یاوه‌گویی‌های ما را بیشتر. آنها با همان پیشرفت‌های زمان خود اندیشیده‌اند و ریشه‌های کهنسال تاریخ بشر را گسترش داده و دیدگاه‌های نویی به آن رسانده‌اند که بسیاری از آنها بدون هیچ چون‌وچرایی همچنان ارزشمند هستند و بسیاری دیگر راه رسیدن به چیزهای ارزشمند را هموار کرده‌اند.

شاید این روزها کاغذ و قلم و دوات ابزارهای دست‌وپاگیری شمرده شوند چراکه نشسته یا ایستاده یا حتا پشت فرمان[1] هم می‌توان به‌دام‌افتاده‌های ذهن را یادداشت کرد! ولی من از میانه‌های دهه‌ی نود همیشه کوشیده‌ام خودکار یا مداد نوکی و کاغذهای یک‌رو سفید و دفتر یادداشت در نزدیکی‌ام باشد تا چیزهایی که یک آن به ذهنم می‌رسد و کمتر از چند دقیقه می‌توانم آنها را ورز بدهم و با واژه‌ها سر-و-ته آنها را هم‌بیآورم، از دستم نرود.[2] این از-دست-رفتن گاهی رخ می‌دهد و کاری از دستم برنمی‌آید. گاهی همین چیزها همچون پستچی که گویند دوبار زنگ می‌زند، دوباره زنگ می‌زنند و آسوده می‌شوم ولی گاهی با ساعت‌ها و روزها اندیشه‌ی پیوسته و ناپیوسته به اینکه در کجای جهانم، در کجای ذهنم، در سر چهارراه کدام اندیشه و رفتار، چه اندیشه‌ای به ذهنم برخورد کرده‌است، هرگز آنها را بازنیافته‌ام. گویی سر چهارراهی خودرویی زَده و رفته و نتوانسته‌ام پلاکش را بردارم! پس چند روزی به هر خودروی همرنگش بدگمان و کین‌توزانه می‌نگرم تا شاید آن گم‌کرده را دوباره بازیابم!

نوشته‌هایی که در دام پهن‌شده‌ی کاغذ گرفتار کرده‌ام و بسیاری‌شان را در برنامه‌ی ورد، نوشته‌ام، همین امروز برگه‌های بسیاری در ورد را پرکرده‌اند. بسیاری‌شان روی کاغذهای پراکنده‌ای که گم‌وگور شده‌اند یا هنوز سراغشان نرفته‌ام چشم به راه آمدن درون این پرونده‌اند. در این میان هستند نوشته‌هایی که باید درون داستان‌هایی که هنوز ایده‌ای نانوشته اند، بگنجند تا شاید از گسیختگی به همبستگی برسند. نمی‌دانم من آنها را برگزیده‌ام یا آنها مرا ولی می‌دانم که من وامدار این کاغذپاره‌ها هستم همچنان‌که آنها وامدار من هستند! بسیاری‌شان برای خودم هم چندان ارزشی ندارند ولی همچنان نگه‌داری می‌شوند چون افزون‌بر اینکه وضعیت‌های گوناگونم را در روزهای گوناگون به‌خوبی نشان می‌دهند، فضای زیادی را هم نگرفته‌اند و این «فضای زیادی را نگرفتن» خودش چالشی ست برای تلنباری بیهوده‌ها که مگر روزی جایی به درد بخورند، گویی لنگه‌کفش‌های کهنه‌ای هستند در بیابان!

در گذشته تنها یک کمد کوچک در اتاقی کوچک سهم من بود که سالی چندبار –بیشتر در روزهای تعطیل- آن را بیرون می‌ریختم و سروسامان می‌دادم؛ از کتاب و دفترهای مدرسه، روزنامه‌ها و سررسیدهای کهنه تا دفترهای باطله و چیزهایی که از این و آن یادگار رسیده بود. این فرآیند به گونه‌ای بود که گاهی یک ساعت نوای(!) جرخوردگی کاغذها درون اتاق یا همه‌جای خانه می‌پیچید و چیزی که برجای می‌ماند کُپه‌ای از کاغذهای جرخورده بود که هر کس با آن روبرو می‌شد با چیزی مانند «چه خبرتونه؟ چـــه خبرتونه؟!!» «این همه کاغذ چه‌جوری اون تو جا شده‌بود؟» «حالا چرا انقد ریز ریزشون می‌کنی؟» و... از اتاق بیرون می‌رفت! همیشه بسیاری از کاغذباطله‌های یک‌رو سفید و دفترهای نیمه‌سیاه بیرون می‌زد که باید به هر روشی که می‌شد به‌کار می‌گرفتمشان! خویی که سالیان سال رهایم نکرده و گمان می‌کنم هنوز هم کار پسندیده‌ای باشد!

گاهی چیزهایی در درون این کمد کوچک پنهان بود که آشکار می‌شد، این یافته‌ها گاهی ناگوار بود و گاهی گوارا ولی هر چه بود گذشته را نمایندگی می‌کرد و [به]خودآور و خویش‌جویِ خوبی بود. هنگامی که به ناپدید شدن بیشتر دفترهای کهنه و همه‌ی یادگاری‌هایم می‌اندیشم، و به یاد نمی‌آورم کی و کجا، چه سرنوشتی پیدا کرده‌اند، بسیار افسوس می‌خورم. سال‌ها از این رفتاری که ناآموخته انجامش می‌دادم، می‌گذرد. سرخوشی‌های کودکانه و نوجوانانه به پایان رسیده و فرصت‌ها کم‌شده است ولی همچنان پایبند آن پیمان نانوشته‌ام که باید این بخش از خودم و خودی‌هایم را هر از چندگاهی بازبینی کنم و نگذارم آن نادرستی‌ها و به‌دردنخورها بمانند و ته‌نشین شوند و سرانجام سنگ‌زایی رخ دهد. (Diagenesis دیاژِنِز: فرآیند سنگ‌زایی).

با این همه، گاهی انجام آن را به یک روز دیگر می‌سپارم و نه چندبار در سال، که چندین‌بار در سال، هم در واقعیت و هم در مجازی(!) انجامش می‌دهم. جای کمد کوچک را پراکندگی گرفته، در کنارش یک کتابخانه‌ی نه‌چندان بزرگ هم با ورق‌های پِرتیِ پی‌وی‌سی ساخته‌ام، سیستم و گوشی هم خود دریایی از پراکندگی و آشفتگی است، درست مانند نظم ناچیزی در کیهانی سراسر بی‌نظمی و آشفتگی (Entropy آنتروپی)، گرچه نظمی دارد ولی چنان پرونده‌ها و پوشه‌ها و اسکرین‌شات‌ها این‌سو و آنسو پراکنده اند که گاهی گمان می‌کنم همه‌چیز از دستم در رفته‌است.

ویندوز ابزارهایی برای ساماندهی دارد یکی پاک‌کننده (Disk Clean Up) که کارکردش همچنان دستی است و دیگری یکپارچه‌ساز (Defragment Drive) که دیگر دستی نیست و خودکار انجام می‌شود. فیلم‌ها و سریال‌ها جایشان خوب است ولی چه کسی هزاران کتاب پی‌دی‌اف و پرونده‌های ورد و اکسل و عکس و کلیپ و... را که سال‌ها ست روی هم تلنبار شده، تا روزی به درد کاری بخورد، سروسامان می‌دهد؟ راستش از پس این پی‌دی‌اف‌ها آنچنان برنیامده‌ام، با اینکه دست‌کم هشت-نه سال است که به کمک اکسل، پی‌دی‌اف‌های دسته‌بندی‌شده و پوشه‌بندی‌شده را سروسامان داده‌ام ولی گمان نمی‌کنم بیش از سی‌چهل درصد کار را انجام داده‌باشم.

زبان‌بازی بس است، بگذریم. ولی شاید از این ساده‌تر نشود دگرگونی سبک زندگی یک ایرانی در چنددهه‌ی گذشته را نشان داد. دوره‌ای که تلوزیون‌ها بیشتر سیاه و سفید بود و از اینترنت خبری نبود؛ دهه‌ای که اینترنت همه‌گیر نبود و دهه‌ای که اینترنت همه‌گیر شد و ملت «سوراخ‌سُنبه‌های تمام رازآلودگی‌اش را عیان کردند... امان از دستشان!» [گلادیاتورها | محسن نامجو] چون نیک بنگریم همه‌مان تازه‌به‌دوران‌رسیده ایم چون فناوری‌ها از شکم فرهنگمان زاده نشده تا روند دستیابی به آن را درون کشور خودمان پیموده‌باشیم و فرهنگ و فناوری با هم پیش بروند. همه‌چیز از آنسوی آبها آمد و فرهنگ ما نتوانست پیش از رسیدن آنها به درون مرزها، پیش‌زمینه‌هایی برای آگاهی، هماهنگی و سازگاری با آنها را بچیند؛ و چه‌بسا پسرفت هم کرده‌باشیم، چون خودمان را به باد دادیم و آن چیز دیگر را هم نتوانستیم به خوبی به‌دست‌آریم. [3]

باری... همچنان امیدکی دارم که در میان برگه‌ها و نوشته‌هایی که قرار است دوباره از سررسیدها و کتاب‌ها و پاکت‌ها و پوشه‌ها بیرون بکشم و بررسی کنم، چیزهایی از آن جامانده‌ها -که احتمالا ذوق‌زده‌ام می‌کند- بیابم تا کارم بی‌مزد نماند! از آنجا که به تازگی کاری رستاخیزگونه کرده و وبلاگ‌های دوران دوم نادانی‌ام (87-92) را از روی اینترنت ناپدید کرده‌ام باید سر فرصت نوشته‌های آنها را هم بخوانم. چون پس از سال‌ها با خواندن برخی از آن نوشته‌ها دچار شرمی خنده‌آور از ناپختگی و خامی خود شده‌ام. خامی هم اندازه‌ای دارد! مگر می‌شود آدمی آن چنان صددرصدی باشد و مرغش یک‌پا داشته‌باشد؟ خوب است که دست‌کم این نوشته‌های آینه‌وار برایم مانده تا به کُنه باورهای آن روزگاران خود و ایستادگی‌ها در برابر دانستنِ بیشتر، بهتر بیاندیشم و نقشه‌ی راهی برای فردا بیابم.

ما مردمی هستیم که سقف آرزوهایمان هر روز کوتاه‌تر می‌شود و هر چه آرزو می‌کنیم بدتر می‌شود. پس نمی‌توانم پیش‌بینی کنم یا امیدوار به چیزی یا کسی جز خودم باشم. به آینده‌ی نزدیک چندان خوشبین نیستم. پس نمی‌دانم ده سال دیگر کجا هستم و کدام بخش نوشته‌هایم را خام‌دستانه و خام‌اندیشانه می‌دانم. امیدوارم در بهترین وضعیت باشم: ژرفای بیشتر و کم‌گویی و گزیده‌گویی. به امید آن روز برای همگی‌مان.


یادداشت‌ها:

[1] شاید نویسندگان گمگشته در آشوب و شتاب روزمرگی، و هراسان از زمان بی‌بازگشت، بخواهند در رانندگی هم به کار نویسندگی‌شان بپردازند! با فناوری‌های ضبط صدا یا نوشتن آن (گفتار به نوشتار) با دستگاه پخش خودرو و گوشی هوشمند، می‌توان بر این کمبود چیره‌شد ولی ای‌کاش چنین نباشد!

[2] روزمرگی و رفت‌وآمدهای خانوادگی گاهی چنان فت‌وفراوان می‌شوند که آدمی افسوسِ ده دقیقه تنهایی را می‌خورد. در چنین وضعیتی کسی که دغدغه‌اش بیشتر اندیشیدن و ژرفا گرفتن و چاره‌جویی برای پرسش‌هایش باشد، نمی‌تواند چندان پیروزمند شود مگر اینکه داغاداغ چاره‌ها و اندیشه‌های گاه‌وبی‌گاهش را جایی بنویسید که در این رفت‌وآمدها فراموش نشوند. پس همراه‌داشتنِ کاغذ یا برنامه‌ی یادداشت در گوشی ارزشمند و کاربردی است.

[3] گمان نکنید که در اروپا چنین یک‌دستی‌ای نهادینه‌شده‌است، آنجا هم فناوری از آگاهی بسیار جلوتر است و همین دستمایه‌ی فیلسوفان و اندیشمندان است تا راه‌هایی برای کاهشِ فاصله‌ی آگاهی از فناوری و... بیابند؛ گرچه مردم همیشه کار خودشان را می‌کنند مگر اینکه با پیشانی به دیوار بی‌رنگ و سختِ واقعیت برخورد کنند. در ایران ما این واپسماندگیِ آگاهی از فناوری صدچندان است. اینجا سر اینکه «چه کسی گوشی آیفون را زودتر خریده»، «چه کسی فلان آهنگ دست دهم را زودتر شنیده»، «کی از همه خوشگل‌تره؟»، «کی از همه خوشپوش‌تره؟»، «کی دماغشو زودتر عمل کرده؟»، «کی زودتر کامنت گذاشته؟»، «کی زودتر به بقیه فحش داده»، «کی طرفدار کدوم تیمه؟» و... هر دم و بازدم جنگ و دعوا و درگیری ست! مسخره است ولی اینها بخشی از رده‌بندی‌های موفقیت در این مرز و بوم است. ما (ایران) دیروزمان را چندی زیر پا گذاشتیم تا امروز آنها (اروپا و ابالات متحده) را دریافت کنیم، ولی چنان شدیم که گذشته‌مان را از یاد بردیم و به چند نام پادشاه و اندیشمند و دوره‌ی تاریخی با برچسب بهترین‌های تاریخ بشریت بسنده کردیم و هر چیز تاریخی‌ای که آنها می‌گفتند «بد است» به باد ناسزا گرفتیم و همه‌چیز را به گردن چند شخصیت تاریخی انداختیم. دست‌آخر هم به مانند زاغ و کبکِ جناب عبدالرحمان جامی خودفراموشی گرفتیم:

زاغ چو دید آن ره و رفتار را / و آن روش و جنبش هموار را
با دلی از دور گرفتار او / رفت به شاگردی رفتار او
باز کشید از روش خویش پای / در پی او کرد به تقلید جای
...
در پی‌اش القصه در آن مرغزار / رفت بر این قاعده روزی سه چار
عاقبت از خامی خود سوخته / رهروییِ کبک نیاموخته
کرد فرامُش ره و رفتار خویش / ماند غرامت‌زده از کار خویش


کتابخوانیجستاراردوانمیشل دومنتنینوشتن
کتاب‌نگاری، جُستارنویسی، زبان فارسی و... | نه به چارچوب‌اندیشی | عصای موسا که هیچ، با بوف کور هم هدایت نمی‌شوم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید