1399.02.18 اردوان بیات؛
کتابنگاری واژهای است برای جایگزینی با «مرور کتاب» یا «ریویو»، شاید در آینده چیز بهتری به ذهنم برسد ولی تا اینجا همین را کاربردیتر و درستتر میدانم. دربارهی کتابها نوشتن، کتابنگاری؛ دربارهی فیلم و موسیقی و عکس و کاریکاتور و هر هنر دیگری هم به همان گونه، فیلمنگاری، نوانگاری (موسیقینگاری) و هنرنگاری و... .
اندکی دربارهی چاپ:
هنوز نمیتوانم باور کنم کتاب قدرتِ بیقدرتان در ایران به چاپ رسیدهاست!
طراحی جلد کتاب از این بهتر نمیتوانست باشد. ترجمهی کتاب (: احسان کیانیخواه) بسیار روان و خوب کار شده و از چند ایراد واژهگزینی آن (برای نمونه: مسلوبالاختیار!) میتوان بهسادگی چشمپوشی کرد. ولی انتقاد من به این کتاب این است که پیشگفتار درخوری ندارد، نیمصفحه دربارهی زندگیِ خودِ واتسلاف (=واتسلاو) هاول[1] ننوشته است، پانویسهای کتاب نابسنده هستند. آیا نباید خوانندهی ناآگاه (که من باشم) با خرید این کتاب تا اندازهای بینیاز از گوگل شود؟ نمیدانم! شاید متهبهخشخاش گذاشتهام!
برای دریافت رایگان ترجمهی رضا ناصحی از سایت بنیاد عبدالرحمان برومند کلیک کنید
نخستین بار در برنامهی آخر هفته با صادق صبا، دربارهی انقلاب مخملی چکسلواکی و واتسلاف هاول اطلاعاتی به دست آوردم و پس از آن با این کتاب آشنا شدم و سرانجام آن را خریده و خواندم!
پیش از اینکه این کتاب را بخوانید، بهتر است کتاب «گفتار در بندگی خودخواسته» نوشتهی اتین دولابوئسی (در سال 1549)[2] را بخوانید. چراکه بهگمانم قدرت بیقدرتان، نسخهی بهروزرساندهی آن گفتار کوتاه است که به دردنمایی نظامهای دیکتاتوری سنتی میپردازد؛ کاری که این کتاب برای نظامهای ایدئولوژیک مدرن انجام میدهد.
این دو کتاب وارونهی ایدهپردازان انقلابیِ آرمانخواه و رمانیتک که تنها قدرت را به پرسش میگیرند، جامعه را نیز به باد انتقاد و پرسش میگیرد و به جامعه نهیب میزند که قدرت برای شما ست و باید آن را پس بگیرید! همچنین از خشم مردم ناآگاه آلوده به بندگی و چاکری نمیترسد.
همهی ما میدانیم که ناسزا گفتن به دولتها کار چندان دشواری نیست[3]، انتقاد به حکومتها میتواند خطرناک باشد ولی بدتر از این، گرچه کمی شوخی مینماید، تاختن به مردمی است که زیر یوغ حکومت دچار ازخودبیگانگی شدهاند و سربلندی را در بردگی دیکتاتورها میدانند. این اوج خطر است؛ چون بیشینهی مردم با تو دشمنی میکنند و از گردت پراکنده میشوند. با فرانامهایی مانند مزدور حکومت، گمارده، سوپاپ اطمینان، بیشرف، میهنفروش، ضدمردم و... از تو یاد میکنند و جانت از سوی گروههای بَردهشده به خطر میافتد. حکومت هیزم این آتش را فزونتر میکند و تو تنهای تنها میشوی. تنها که شدی دیگر خطری برای نظام ایدئولوژیک مدرن یا به گفتهی واتسلاف هاول «نظام پَسا-توتالیتر» نداری. تو دیگر یک میکروب ضعیفشدهای که میتوان از تو مرهم و واکسنی ضد «راستی و درستی» ساخت!
همهی گفتههای بالا را بیآورید در ایران امروز! ایرانی که بیشتر مردمش بیگانه با آگاهی و سرشار از تعصبات گوناگون هستند و این ناآگاهی و تعصب را گونهای سربلندی نیز میپندارند! و فرصتهای آگاه شدن را پیدرپی از دست میدهند. [4]
این روزها که خواندن کتاب دنیای قشنگ نو را هم آغاز کرده و دو سوم آن را خواندهام، کتاب هاول را در میانهی این کتاب و 1984 میبینم. جایی که طبقههای اجتماع را به هم بدبین میکنند و بیاعتمادی مردم به یکدیگر و زندگی در چنبرهی دروغ را گسترش میدهند. شعارها و پوسترهای مسخره همهجا را فراگرفتهاست تا ملکهی ذهن شما شود و آن پوستهی شکنندهی قدرت را خیلی استوارتر و نشکنتر از چیزی که هست، بنماید.
کتاب این گونه آغاز میشود:
«کابوسی به جان اروپای شرقی افتاده: کابوسی که در غرب به آن «دگراندیشی» نام دادهاند»
و دربارهی دگراندیشی و نقش آن چیزهایی میپرسد. دیکتاتوری سنتی و مدرن (= «پسا-توتالیتر») را با هم میسنجد و کمکم ریشههای وضع موجود چکسلواکی دههی 1960 و 1970 را که مطلقا در چنگال کومونیسم بود، بررسی و ساختارهبندی/ساختبندی (= فرموله) میکند.
ایدئولوژی را در زمانهای که متافیزیک به بحران رسیده و معنی زندگی بسیار رنگ باختهاست گونهای دستاویز دینی برای مردم پوچ میداند تا به زندگیشان معنایی دهند. ایدئولوژی هم که چیزی نیست جز برکناری خِرَد از جایگاه فرماندهی تن! یعنی تو دیگر نیاندیش ما به همهچیز اندیشیدهایم، خیالت تخت و روانت شاد!
هاول از سبزیفروشی میگوید که شعار «کارگران جهان متحد شوید» را پشت شیشهی مغازهاش زده تا کار و کاسبیاش بیدردسر ادامه یابد. این کار او پوشاندن ترس خود از حکومت است و هر چه باشد از شعار «من مثل سگ از حکومت میترسم!» بهتر است! با این کار او بانویی که سبزی میخرد را نیز ناگزیر از چسباندن همین جملهی مارکس به در و دیوار ادارهشان میکند!
کمکم همهی مردم همدیگر را وادار به چنین واکنشی میکنند. هاول به این واکنش مکانیسم اتوتالیتهی اجتماعی (مشارکت همگانی در خودزنی و دگرزنی)[5] میگوید و مردمی که به این واکنش همگانی پیوستهاند را بخشی از ساختار قدرت حکومت میداند. رفتهرفته دستاندرکاران قدرت، قدرت را از دست میدهند و قدرت به دست خودِ ایدئولوژی میافتد. اینجا ست که آدمها تنها میآیند و میروند و چیزی بهتر نمیشود. آدمها مترسک میشوند و کسانی که میخواهند ساختار قدرت را اصلاح کنند، ناچارند که رفتاری ریاکارانه دربارهی ایدئولوژی در پیش گیرند تا به ردههای بالا برسند ولی سرانجام هم راه به جایی نمیبرند.
او میگوید:
«کسی که... برای هیچچیزی فراتر از بقای خودش احساس مسئولیت نمیکند، شخصی دلبُریده از اخلاق است، چنین نظامی وابستهی دل بریدن اشخاص از اخلاق است، به آن دامن میزند و در واقع آن را به کل جامعه فرا میافکند»
نظام پساتوتالیتر تا زمانی که بتواند پوستهی زندگی دروغین را بیروزنه نگهدارد، مردم گمان میکنند که پوستهای از سنگ، و رخنهناپذیر دارد ولی همین که کسی سوزنی در آن فرو میکند، همه میفهمند که پوستهاش از چیزی جز پارچهای پوسیده نبودهاست.
جانمایهی کتاب این است که زیستن در چنبرهی دروغ و ریا، کاری ست که دوام حکومت پساتوتالیتر را بیشتر میکند. باید به این دروغباوری و دروغزیستی پایان داد و شعارنوشته را از پشت شیشهی مغازه برداشت، رای نداد و با کسی که شایستهی پشتیبانیست، همبستگی کرد. آنگاه است که میتوان در برابر وجدان اخلاقی خود سربلند شد و آزادگی را فریاد زد و بخشی از پیچ و مهرههای نظام نبود.
باید همواره کوشید تا هر روز به دایرهی حقیقت نزدیک و نزدیکتر شد. باید بکوشیم که همیشه با کارهای روزمره و پیشا-سیاسی، خود را با واقعیت اینجایی و اکنونی نزدیک بداریم و ناخواسته به احساساتگرایی (رمانتیسیسم) و ایدههای ناکارآمد و هیجانی دچار نشویم. این سخن کارل پوپر که «تلاش برای برپایی بهشت بر روی زمین، همیشه به جهنم راه برده است» میتواند روشنیبخش این ایده باشد.
من نیز سالها ست بر این باورم که جامعهی ما نیازمند دگرگونی فرهنگی و بتشکنی است نه صرفا تغییر سیاسی. با این فرهنگ آلودهی امروز، هیچ راهکار سیاسیای نمیتواند بهسادگی وضعیت جامعهی ما را بهتر کند. همهی ما مردم ایران کمابیش بیماریم، چون با فرهنگ بیمار و استبدادزدهی جامعه بزرگشده و زیستهایم. حکومت(ها) نیز از این بیماری ما سود جستهاند و بهبودی ما آرمانشان نبوده و نیست. گاهی آنها سبب خیر هم شدهاند ولی هدف اصلیشان تنها قبضهی قدرت بودهاست. اگر فرهنگمان درست شود بیگمان بهترین راههای سیاسی را نیز خواهیم پیمود.
در میان گزارههای این کتاب ارزنده، ناخواسته به یاد کتابهای دیگری هم افتادم:
«در ستایش شرم»، حسن قاضیمرادی: شرم به معنای مدرن آن چیزی ست که واتسلاف هاول هم ناخودآگاه آن را بازمیگوید، یعنی به خودت دروغ نگو و ایرادهای خودت را بشناس و در پی کاهش آنها باش. شرم مدرن که بیشتر و بیشتر گسترش یابد، جامعه ناخودآگاه روبهراه میشود.
«دادگسترها»(=صالحان=راستان)، آلبر کامو: هدف وسیله را توجیه نمیکند پس در راه رسیدن به آرمانهای انسانی، نباید اخلاق را زیر پا گذاشت چون پیامد آن بازساخت/بازتولید نیرومندترِ همان چیزی است که تو از آن بیزار بودهای، این یک حقیقت انکارناشدنی است.
«بیگانه»، آلبر کامو: در هر وضعیتی احساسات واقعیات را بهنمایش بگذار و در نمایش احساساتت بزرگنمایی نکن، از ریا و دروغ بپرهیز هرچند که مرگت را نزدیک کند.
و شاید ایدهی کتابهای دیگری مانند جامعهشناسی نخبهکشی و احتمالا جامعهشناسی خودکامگی (که هنوز نخواندهام!) [هر دو از علی رضاقلی] هم بهگونهای ضمنی، میتوانند از راه این کتاب تایید شوند.
گفتنی ست که کتاب به مردم «خسته از سیاست»، بیتفاوت، ناامید و مفهومهای دیگری هم پرداختهاست.
[1] هاول (2011-1936) سیاستمدار نبود، تنها یک نمایشنامهنویس بود. او دربارهی مبارزهی سیاسی کتاب نوشت و به همان گونه که در کتابش نوشته است، با شرافت مبارزه کرد. پس از آنکه رئیس جمهور شد، برخلاف بسیاری از انقلابیهای انقلاب کبیر، انقلاب اکتبر و انقلاب چین و ایران که آرمانهای خود را فراموش کردند و همهچیز را زیر پا گذاشتند، از قدرت سودجویی نکرد و هدفهای مبارزاتیاش را زیر پا نگذاشت، دستکم تا جایی که من میدانم. پس از پایان دورهاش هم از نام خود برای بهبود وضعیت حقوق بشر در جهان بهره برد.
همه میدانیم که قدرت فاسد میکند ولی زمانی که قدرت واقعا تقسیم و تفکیک شود و شعور جمعی مردم هم به اندازهای که به سیاست توجه کنند، باشد راههای دیکتاتوری بسته میشود. این روزها مردم ایران پرپر میزنند که این دیکتاتور برود تا دیکتاتور خودشان سوار شود.
[2] اتییِن دولابوئسی دوستِ بزرگتر میشل دومنتنی ست که در سیودو سالگی درگذشتهاست.
[3] آنچنان که این روزها همه روحانی هیچکاره را دشنام میدهند و کسی هم به جاییش برنمیخورد و به جرم توهین به رئیس جمهور کسی را زندانی نمیکنند!
[4] برای نمونه نگاهی کنید به روزهای کرونا که در آن بسیاری از نزدیکان و آشنایانتان که نهتنها دستشان به دهانشان میرسد بلکه تا آرنج هم انگبینآغشته(= عسلمالیده!) در دهانشان فرو میبرند! ببینید آنها در این روزها چه کردهاند! بهراستی هیچ!
[5] همیشه دنبال مفهومی مانند «اتوتالیتهی اجتماعی» میگشتم، ولی کاش مترجم واژهی فارسیتری میساخت! این روزها در هر فروشگاه و مغازهای و پشت شیشهی هر خودرویی، عکس سردار دلها(!) را میبینیم. و اگر مغازهدار و راننده را نشناسیم، میگوییم چقدر شیفتهی این آدم است! ولی همهی اینها از «ترس و سودجویی» است. مگر ما که از این ریاکاریها نمیکنیم کسی یقهمان را گرفته؟ آنها خودشان را به خریت زدهاند تا سودی بیشتر هرچند ناچیز و نادیدنی ببرند و به قول خودشان کاسبیشان را کنند. چندسالی است که از چنین آدمهایی که به بهانههای دروغین آب به آسیاب دشمن میریزند، بدجور بیزارم، تهوعآور اند.