1400.04.02 اردوان بیات؛
چند روزی ست که عزیزانی زل میزنند در چشم بنده یا پیام میدهند که: «بسه انقد پست سیاسی نذار!»؛ «اگه بگیرنت چی؟»؛ «اگه بلایی سرت بیارن؟»؛ «نمیترسی بیان بگیرنت؟»؛ «نکنه بیان ببرنت؟»، «تنمونو نلرزون...»؛ «داداش یهسری با گونی دنبالت بودن (شوخی!)»؛ «الو! هنوز نگرفتنِت! (بهشوخی!)»؛ «اگه کسی دنبالت بود،، نشونیتو بدم؟(لبخند)»؛ «گرفتنت رو من حساب نکن (خنده)» و... همین جملهها بزرگترین حقیفت اند دربارهی اینکه ما داریم بخشی –هرچند ناچیز- از حقیقتی بزرگ را بر زبان میآوریم که میتواند خطرناک باشد[1]. برخی میترسند در جایی که حس آسایش و امنیت ندارند همین چیزها را بر زبان بیآورند. چون میدانند این نخ، هر نخی نیست... نخ تسبیح است و مهرههای تسبیح همهجا هستند.
هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود. [2]
هراسِ من –باری- همه از مردن در سرزمینی ست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد. | احمد شاملو
چندسالی ست که سرسوزنی از مرگ نمیترسم. نه اینکه «میل به خودکشی» یا «حماقت» داشتهباشم! مرگ را گونهای آسودگی و رهایی میدانم، پایان رنجها و خوشیها. تنها چیزی که به سخن گذشتگان «مرا سخت اندیشناک!» میکند چالش نزدیکان پس از مرگ من است، حتا برای چهلروز! برای بسیاری از آدمها همین چالش بس است تا دست به حماقت نزنند! و حکومتهای تمامیتخواه بیش از هر کسی از این ترفند برای خاموشی یا سرکوب بهره میبرند: «ترس». ولی همهی اینها به کنار، آدم مرگ و زندگی را که همیشه در دستان خود ندارد؟ چند نفر پیش از مردن فهمیدهاند روز آخرشان است؟
بیایید روراست باشیم! چند استوری و پستِ «سیاستمالیشده»، بهخودی خود نه کار سیاسی است و نه چندان ارزشی دارد. کسی هم جدیاش نمیگیرد که با گونی به سراغ آدم بیاید! بیشتر گریزگاهی ست برای سرریز خشم آنی از وضعیت موجود. این گونه آماده میشویم تا با بدبختیها و گرفتاریهای آینده هم کنار بیآییم و حساسیتمان را از دست بدهیم. مگر اینکه نوسُخَنی اندیشیدهشده و ناب از آدمی پربیننده باشد، چیزی که بتواند آدمهای بسیاری را در ایستادگی همدل و همراه کند. اگر گمان میکنید چند استوری کار ارزندهی بزرگی ست پیشنهاد میکنم شما هم چند استوری اینچنینی بگذارید[3] تا ببینید چهاندازه کار بیاثر و حتا بداثری میتواند باشد.
گفتوگو با مخالفانی که به استوریها و پستها واکنش نشان میدهند، بیشتر با شکست همراه است. چون کمتر کسی برای آشنایی با دیدگاه شما، نوشتهها یا سخنانتان را میخواند. همه باور دارند که همهچیز را میدانند. اگر میخوانند برای این است که میخواهند درزی در اندیشههایت بیابند تا آن را با باورهای خودشان پر کنند. از سوی دیگر با موافقان هم کمتر میتوان به جایی رسید چون با کف و سوت و هورا میآیند. شما را تایید میکنند، بدون اینکه دیدگاهی روشنگرانه داشتهباشند. چشمشان بر ایرادهای شما بستهاست یا خودشان دوست ندارند با انتقاد حالت را بگیرند!
بریدهای از کتاب «چراغها را من خاموش میکنم» نوشتهی زویا پیرزاد:
«نه با کسی بحثکن، نه از کسی انتقاد کن؛ هر کی هر چی گفت بگو حق با شما ست و خودت را خلاصکن. آدمها عقیدهات را که میپرسند، نظرت را نمیخواهند، میخواهند با عقیدهی خودشان موافقتکنی. بحثکردن با آدمها بیفایده است.»
واکنش یا پاسخ؟:
من با اینکه کوشیدهام آدم سیاستزدهای نباشم، ولی خودم از این همه استوریِ واکنشی در تب انتصابات-انتخابات بیزار شدهام. واکنشگرایی بدکوفتی ست. چندین و چندبار در همین اینستاگرام از واکنشگرایی انتقاد کردهام. خودم بر این باورم که آدم باید سرنخ ذهن خودش را بگیرد و برود و به سرانجام برساند، نه اینکه بگذارد هر رخداد سبک یا حتا سنگینی او را به واکنش آنی وادارد. واکنش آنی یعنی بیاندیشه فریاد زدن؛ خشمگینشدنِ بیهوده؛ کاری از پیش نبردن؛ نیاندیشیدن! پس به جای آن باید پاسخگرا بود به این معنا که با درنگ، اندیشه و باریکبینی به رویدادها پاسخ داد.
کل کار سیاسی من در همین دو سه هفته (اگر بتوان گفت کار سیاسی!)، یکی دو پست و شاید چند استوری بوده؛ باقی واکنشهایی طنزآمیز و قهرآمیز به رفتارهای سادهلوحانه و نفهمانهی سیاستمداران است که نه ارزشی دارد و نه کاری از پیش میبرد؛ چیزهایی ست که بیشتر مردم خود میدانند و میگویند. گاهی تاکید سادهانگارانه بر آنها (بهویژه با چاشنی لودگی و سادهسازی) ما را به گرداب ابتذال و بیاثری میکشاند. مانند انتقادهای مبتذل ملیجکهای حکومتی از حکومت/دولت[4]، که برای سرگرمکردن مردم بهکار میآید.
ملیجکها کارشناسان «هوشبَری» اند. ما را چنان سِر میکنند که از کنار رنجها و پلشتیهای بیشمار و غیرعادی خونسردانه بگذریم و شُکرِ ایزد گوییم که وضع از این بدتر نیست یا آن وضع بد «هنوز» گریبان ما را نگرفتهاست. چون تا یقهی آدم را نگیرند یا نزدیکانش را قربانی نکنند، همچنان میتوان سربهزیر از کنار همهچیر گذشت و حتا از ستمگر هواداری هم کرد. هدف این ملیجکها در بهترین حالت این است که با نمایشهای مسخره به مردم بپذیرانند که چالهچولههای بیشمار را دیدهاند و نیازی نیست مردم پیگیر باشند. چون ملیجکها -از روی خیرخواهی!- دارند به مسئولین فشار میآورند تا چالهها را پر کنند! و چه چاههای عمیقی که از چشم ما پنهان نکرده و نمیکنند!
داستانِ تلختر این است که خودم امروز-فردا میکردم که این تب انتصابات بخوابد و اخبار مزخرف آن زودتر به پایان برسد. زین پس هم میکوشم که سیاسی بمانم و با خوانِش بیشتر سواد سیاسیام را بیشتر کنم. همچنین آستانهی شکیباییام را بالاتر ببرم و میدان دیدم را گستردهتر کنم تا افسار زندگی و اندیشهام را با چنین تبهای بیهوده و خشمانگیزی از کف ندهم. باید هر چه زودتر برگردم به روزهای عادی زندگی. یادتان باشد ما کارهایمان را کردهایم، مشتمان را کوفتهام، جاخالیمان را هم دادهایم، باید دورخیز کنیم و چشمبهراه باشیم تا سر بزنگاه مشت دیگر را نیرومندتر بنوازیم. این ساختمان را یک شبه نساختهاند که بتوانیم یک شبه فرو بریزیم، آن هم با دستهای تقریبا خالی؛ پس پیوسته به هم نگویید: «کی فرو میریزد؟» خودبهخود فرونمیریزد، ما باید بخواهیم و بکوشیم.
پیشنهاد میکنم شما هم «کمتر» به رویدادها واکنش آنی نشان بدهید. واکنش آنی یک بدی دیگر هم دارد و آن اینکه آستانهی متنخوانیِ خوانندههای احتمالی را هم پایین میآورد. کسی که به خواندن جملههای تکخطی و توییتری و همچنین سخنان بزرگان (خوب یا بد) عادت کند سخت میتواند متنهای چندخطی و جدّی را بخواند، دوست دارد همهچیز را در یک جمله بهدستآورد. ولی حقیقت تکجملهای نیست، گاهی برای گفتن از واژهای ساده صدها برگ کاغذ نیاز است. برای من سخنان بزرگان تنها دستمایهای ست تا بتوانم به چیزی بیاندیشم و ذهنم را به آن پیوند بزنم و دربارهاش چیزی بنویسم، نه اینکه گمان کنم همهی درهای حقیقت را بهرویم گشودهاست.
ایرانمانی:
«حسبِ حالی ننوشتی و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند؟
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
| حافظ»
بسیاری از ایرانیان خارجنشین تا زمانی که در ایران بودند، سیاسی نبودند همین که مطمئن شدند آنقدر از مرز دور شدهاند که دست کسی بهشان نرسد، سیاستمداران نترسی شدهاند و از «ترسویی» و «بیشرفی» و «نفهمی» مردم ایران سخن میگویند. اگر در ایران نیستید و در ایران هم سیاسیبودهاید، به خودتان نگیرید. ولی خودتان بهتر میدانید فشار سیاسی روی مردم اینسوی مرز بسیار بیشتر از آنسوی مرز است. مردم هم دوست دارند خیلی چیزها بهتر باشد ولی خب شاید زندگی فرصت اندیشیدنِ بیشتر را به آنها ندادهاست. شاید آنها چیزهای مهمی برای ترسیدن دارند.
«ما» در ایران زندگی میکنیم و خواهیممُرد. هرگز به نبودن در اینجا نیاندیشیدهایم. باورم این است که بیرون از اینجا دیگر نمیتوان یک ایرانی راستین بود، نه که نمیتوان، دشوار است. دستکم میتوانم بگویم از «ما» برنمیآید. از آن درختانی هستیم که هر جا ریشه بزنند، میمانند تا بخشکند. سخت جابهجا میشویم. ریشهمان دور از اینجا میخشکد. هرچند آدمها رنگوبوی خاکشان را دارند ولی خود زمین چیز دیگری ست. بیرون از زادگاه خیلی چیزها از دست میروند حتا چیزهای بهدستآمده هم نمیتوانند جای آنها را پر کنند.
مردم اینجا از سخنانی مانند «برای کشف اقیانوسهای نو، باید شهامت ترک ساحل آرام خود را داشتهباشیم.» سردرنمیآورند، چون اینجا همیشه آشفته بوده، آرامکردنش کار دشوار و دلیرانهای ست. باید بمانیم تا آتشافروزان را آب سردی باشیم. چارهی کار دستهی تبر شدن نیست باید بجنگیم. امیدوارم بتوانیم برایش بجنگیم با هر سبک و سیاقی که بتوانیم و ازمان بربیاید. خواه با یک جملهی دمدستی خواه با یک جُستار اندیشیده، با یک عکس، خواه با بودنی ساده در جایی که باید، یا نبودن در جایی که نباید. همیشه باید با پلشتی و پلشتان در پیکار باشیم. این «ما» خیلی بزرگ است، اگر تو هم از وضعیت ایران ناخرسندی ولی هنوز در ایران زندگی میکنی و به رفتن نمیاندیشی، بخشی از این «ما» هستی.
«من» همچنان که زندگی میکنم، از کنار زندگی اجتماعی مردم کشورم بیتفاوت نمیگذرم حتا اگر گاهی از رفتارهایشان خشمگین باشم. تا جایی که بتوانم دربارهی چیزهایی که فهمیدهام یا باید بفهمم مینویسم و با آدمهای بیتعصب گفتوگو میکنم. دربارهی این چیزها هم از کسی نمیترسم، دستکم خوش دارم از چیزی نترسم! همیشه هم از آنها که نقد کردهاند سپاسگزار بوده، هستم و خواهم بود.
و ای «شما» که در خارج هستید! ایران همیشه آشفتهاست. «شما» آن دورها ایستادهاید و دید گستردهتری به ما و جامعهی ما دارید پس خوب نگاه کنید. نقشتان را خوب بازی کنید. با دلایل منطقی صدای مردم ایران در آنسوی مرزها باشید. اگر تاکنون واکنشگرا و سیاستزده بودهاید به سیاستورزی روی بیآورید. خشمهای بیهوده چنین مینماید که «شما» با «دشمنتان» هیچ تفاوتی ندارید و اگر قدرت در دستتان باشد از «دشمنتان» هم بدتر خواهید بود. چون عقل بیشینهی مردم جهان، به چشمشان است. خشم را میبینند، درد و رنجها را نمیفهمد. نگذارید این خشمها گچی برای مالهکشان فراهم کند تا حقیقت را با ماله بپوشانند و مردم را بفریبند. اجازه ندهید همهچیز برای ما مردم ایران عادی شود. همیشه روزهای مهم را یادآوری کنید شاید ما آنقدر هم که گمان میکنیم نترس یا خوشحافظه نباشیم.
«امیدِ روشنایی گرچه در این تیرگیها نیست،
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه میرانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی
گل برمیافشانم؛
من اینجا روزی آخر از ستیغِ کوه، چون خورشید
سرود فتح میخوانم،
و میدانم
تو روزی بازخواهیگشت!
| فریدون مشیری»
یادداشتها
[1] هواداران حکومت از همه بهتر این خطرها را میفهمند ولی پاسخشان این است که «اگر واقعا خطری داشت، تو الان اینجا نبودی، میگرفتنت!» گویی این «تو» یکی از دانهدرشتها ست!
[2] سالها پیش این دو پارهی شعر را دبیر ادبیات پیشدانشگاهی برایمان خواندهبود. تنها دبیری که ما را با نام و برخی شعرهای شاملو آشنا کرد. به شاملو نقدهایی وارد است ولی اینجا جای نقد او نیست. نقد نکنید.. نسیه بگذاریدش کنار تا ببینیم چه پیش میآید.
[3] اگر حساب اینستاگرامتان خصوصی ست، که چه بهتر. اگر نیست، 24 ساعت خصوصیاش کنید تا فقط دنبالکنندگانتان بتوانند استوریهای سیاسیتان را ببینند. یا اینکه استوریها را برای دوستان نزدیک خود بگذارید تا کس دیگری نتواند ببیند.
[4] شوربختانه مدیریها و رامبدها و رشیدپورها و... کسانی هستند که نزد مردم هنوز از احترام برخوردار اند و هر کس انتقادی به آنها میکند (به ویژه به مدیری) همه پشت او میایستند. عبارت چرتِ «قضاوت نکنید» یا «انواع توهینها و ناسزاها» را به منتقد میگویند؛ گویی سخنی کفرآمیز شنیدهاند. اوج انتقاد ملیجکها «جا داره مسئولین رسیدگی کنند» است و روی سخنشان به دولت است نه حکومت چون از حکومت پول میگیرند. مهران مدیری خود از آن واشرهای فنری (و خارداری) ست که در «واشر فنری زیر پیچ استبداد» گفتم. آنها کاسبان وضعیت موجود ایران هستند. نقد سیاسی را به ابتذال کشاندهاند باید با تیغ تیز نقد بیرحمانه بهسراغشان برویم.