99.06.29 اردوان بیات؛
کتابنگاری واژهای است برای جایگزینی با «مرور کتاب» یا «ریویو»، شاید در آینده چیز بهتری به ذهنم برسد ولی تا اینجا همین را کاربردیتر و درستتر میدانم. دربارهی کتابها نوشتن، کتابنگاری؛ دربارهی فیلم و موسیقی و عکس و کاریکاتور و هر هنر دیگری هم به همان گونه، فیلمنگاری، نوانگاری (موسیقینگاری) و هنرنگاری و... .
قرار نبود داستان لو برود؛ لو هم نرفتهاست.
هواپیمایی که از کشوری (شاید انگلستان) درگیر جنگ هستهای(؟) کودکان را به جای دوردستی میبرد، به دلایل ناشناختهای در یک جزیرهی ناشناختهتر سقوط میکند و کودکان بدون هیچ سرپرستی گیر میافتند. داستان تااندازهای سرراست است با نمادهایی چند از جامعهی بزرگسالانه.
اگر داستان رابینسون کروزو و قلعهی حیوانات را خواندهباشید به یادشان میافتید؛ گرفتاری در جزیره و دستوپنجه نرمکردن با چالشهای آن، و نمادهایی ساده و سیاسی از جامعهی انسانی. هر جامعهای میتواند در این چارچوب قرار بگیرد و اگر بزرگنمایی نکردهباشم هر جامعهای در این چارچوب قرار گرفتهاست. در اینجا، در این جزیره گروهی کودک بیگناه شش تا دوازدهسال بازیگران جامعه هستند. کودکانی که گمان نمیکنی هرگز گَردِ تیرهای بر رخت سپیدشان بنشیند.
شاید اگر چهل گوسفند نر و ماده را کترهای از چهل روستا (هر روستا یک گوسفند) در یک آغل رها کنی جامعهای خواهی داشت که یکی زور میگوید دیگری نمیخواهد زور بشنود، گروهی هوادار این و گروهی هوادار آن میشوند و بر سر نهادهها و بهرهمندیها میجنگند و پس از چندی همهچیز به تراز و تعادل میرسد تا زمانی که کفهی سنگین ترازو ناگهان سست و سبک شود. در جامعهی ناهوشمندِ جانوری هدف همهی پیکارها بر سر مادهها ست ولی در جامعهی انسانی برای خیلی چیزهای دیگر هم میجنگند (افزون بر اینکه هر دو بر سر قدرت و قلمرو و خوراک هم در جنگ و پیکار اند). شاید این خوی ناهوشمندِ پنهانِ بشر بتواند برابری او با هر جانور ناهوشمندی را نشان دهد.
همیشهی تاریخ آدمی که قدرت سیاسی داشته، میخواسته برای همهچیز «بپّا» داشتهباشد و همهچیز جهانش را بداند، بپّاید و به قدرت بیشتر برسد و هرگز هم از تخت نیافتد، چه با پشتیبانیِ مردم چه با خشم. ولی چنین کاری دشوار است چون دو دسته جلوی آنها را میگیرند: آزادیخواهان که از این رفتارهای پاییدنی بیزار اند و خودکامگان دیگر که همین آرزو را حق خودشان میدانند. پس پیکار این دو دیدگاه –خودکامگی و آزادگی- با هم به خون و خونریزی میانجامد و هر کسی میتواند پیروز باشد ولی برای چه؟ برای چند سال؟ به چه بهایی؟
«ویلیام گلدینگ» شر را در درون انسان -هر انسانی- نشانه رفتهاست [1]. وارونهی گفتههای بسیاری از سخنوران گذشته و امروز، که سرشت آدمی را پاک و الهی و... میدانند من بر این باورم که اگر دلبستگی به فرهنگها و ارزشهای آدمیزاد نبود، خیر و شر معنیاش را از دست میداد و آدمی گزینههای بسیار بستهتر و رفتارهای غریزیتری میداشت. در چنان شرایطی میتوانست آشکارا شر را برگزیند و دستهدسته سر ببُرد، بدون اینکه نیازی به پاسخگویی حس کند. با همهی همین فرهنگها، پیشانی تاریخ آدمیزاد آکنده از خونریزیهایی ست که بهانههای مذهبی، سیاسی، قومی و فرهنگی داشتهاند! بسیاری آشکارا به خود میبالیدند که پیامآوری و رسالتشان خونریزی است (نسلشان هنوز نابود نشدهاست!).
اندیشمندان و روشنفکران به دنبال برقراری قانون اند چون چیزی را بدتر از بیقانونی نمیدانند. پس برای همین است که انتقاد میکنند چون انتقاد یکی از بهترین راههای دیدن از دیدگاهی دیگر است. آنها گمان میکنند که اگر کور و کر بنشینند و دسترویدست بگذارند جامعه رو به تباهی میرود چون مردمفریبان بسیار، و بسیار هم کاردان اند. اندیشمندان وابستگیها، ابزارها و تواناییهایی دارند که میتواند «چشمِ اسفندیار» (: پاشنهی آشیل)ِشان هم باشد! چیزهایی مانند عینک تهاستکانی!
اگر این ابزارها به دست خودکامگان بیافتد، آتشی پا میگیرد که نمیتوان آن را راه رهایی جامعه از بنبستها دانست، بلکه گاهی دودش به چشم بیگناهان جامعه میرود. مانند دانش در دست نازیسم، حقخواهی در دست کومونیسم، شَرزُدایی در دست امریکا، دین در دست بنیادگرایان و متعصبان، حقوق زنان در دست فمینیسم، قانونگذاری در دست قانونگُریزان و دزدان و... باید بدانیم که این فناوریها و کُنشگریها، ساخته و پرداختهی هیچ گروهی نیست. نباید بگذاریم سردمدارانی خودخوانده بیایند و خود را «پرچمدار پاسداری از حق مردم» جا بزنند و بگویند که اگر آنها نبودند کسی جایشان را پر نمیکرد و اگر نباشند برای همیشه کُمِیتِمان لَنگ است و پایمان در گِل! قدرت باید در دست همه باشد، یعنی همه در تصمیمگیریها نقش داشتهباشند. بتوانند از کجرویها انتقاد کنند، در برابر بیدادگریها بایستند و زیر بار زور نروند و همچنان سرشان بر تنشان بماند.
خیام باور دیگری دربارهی همین سردمداران خودخوانده دارد:
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود <><><> نی نام زِ ما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نَبُد هیچ خِلَل <><><> زین پس چو نباشیم همان خواهد بود
بله جانم! جزیره بدون من و تو هم جزیره خواهد ماند، فروغلتیدن تختهسنگ شاید از پس آدمها برآید ولی جزیره را تکان نمیدهد، هرچند تپشِ دلِ صابمردهی ما را تندتر خواهد کرد.
باری! «صدف جان» اگر نباشی، کسی مرا نمیشنود! آنگاه که صدای نازک و گوشنوازت کمانچهوار در جزیره میپیچد گویی قانون فرمانفرمایی میکند. لمس تو رستمِ درونم را دلیر و دلاور میکند، چشمانم خوب میبیند، گوشهایم خوب میشنود، دستانم هنگام سخنرانی در هوا خوب چرخ میزند! دیگر کسی نمیتواند صدایم را که گویای اندیشههای درونم است، خاموش کند[2]. سخت اندیشناک و نگرانم، اگر نباشی چه بر سر ما میآید؟ ما را چه میشود؟ پس مرا کمک کن! «کمک کن تا زنیم از مَکمَنِ [حق]؛ به اردویِ [شَرِ] عالم شبیخون»[3]
چیزی که پس از پایان کتاب نوشتهبودم:
99.06.05
دلم برای بچههایی که پدرمادرهایشان به خود رهایشان کردهاند یا با رفتار نادرست خالهخرسگونه هیولا بارشان آوردهاند، میسوزد. نکند این نیآموختگان در جزیرهای میان دیوارهای خانهها و کلاسها و مدرسهها نتوانند از پس فهماندن سخن خود به همزبانان خود برآیند و به جان هم بیافتند و آگاهانه به هم زیان برسانند؟ نمیتوان پیشبینی کرد که پس از برونرفت از جزیره، قربانیان و ستمگران چه سرنوشتی داشتهباشند. مگر میتوان پس از توفان همان آدم گذشته ماند؟ بیگمان آنها همانند دیگران طبیعی نخواهند مرد. مرگشان چنان با شیب کم رخ میدهد که گویی دهها سال است خنجری به قلبشان فرورفته و با اینکه طبیعی راه میروند ولی هنوز دارند جان میکنند. قربانیان، از زخمِ دیگران و ستمگران، از زخمِ خود بر دیگران. شاید پس از این هرگز مهربانی را فراموش نکنند و هرگز کسی را نیآزارند.
[1] بد نیست خواندن این دو بیت از فریدون مشیری:
گفت: دانایی که: گرگی خیرهسر / هست پنهان در نهاد هر بشر!
لاجرم جاری است پیکاری سترگ / روز و شب، مابین این انسان و گرگ ...
[2] این برداشت بنده از ناخودآگاهِ یکی از بچههای داستان است؛ اگر داستان را بخوانید، میدانید!
[3] سرودهای از حسین منزوی:
دلم خون و دلم خون و دلم خون / از این دنیای دون دنیای وارون
کمک کن تا زنیم از مَکمَنِ عشق / به اردوی غم عالم شبیخون
(مَکمَن: کمینگاه)
«دشت بیحاصل (سهگاه)» | آهنگ: محمدجواد ضرابیان | آواز: همایون شجریان.