اردوان
اردوان
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

کاغذنوشته‌ی گستاخانه‌ی من

دو سال پیش در چنین روزی کاغذی در میان کاغذپاره‌ها یافتم.

1400/05/31 اردوان بیات؛

امروز در میان دست‌نوشته‌های چندسال پیش به نوشته‌ای برخوردم که برای سال 91 بود، زمانی که هنوز وبلاگ می‌نوشتم. خیلی خوب شد که آن را در وبلاگ یا انجمنی اینترنتی نفرستاده‌بودم چون بوی خون می‌داد. آری بوی خون! من کی فرصت کرده‌بودم آن‌قدر وقیح و گستاخ شوم که همه را هیچ پندارم و خود را همه‌چیز؟ نادان بودم و امروز هم نادانم با این تفاوت که امروز می‌دانم و باور دارم که نادانم ولی آن روز نادانی‌ام را باور نمی‌کردم. این یک شعار نمایشی و قشنگ و ریاکارانه نیست. همین که بارها نوشته‌ام را می‌خوانم و کمتر از گذشته سخنان بی‌خردانه می‌گویم می‌فهمم که دارم پیش‌می‌روم. این روزها گاهی یک نوشته را دو سال نگه می‌دارم و به کسی نشان نمی‌دهم تا برای خودم روشن شود که چیز بی‌خردانه‌ای نیست. کاغذنوشته را خواندم و «بشمار سه» ریزریزش کردم و دور ریختم تا دست هیچ‌کس به آن نرسد و خودم هم بتوانم فراموشش کنم! فراموشی‌ای از جنس تجربه نه انکار. خودِ نوشته را فراموش می‌کنم ولی اثرش همچنان با من خواهد بود.

چیزهایی که گفتم به این معنا نیست که از همه‌ی سخنان آن دوره‌ام کناره گرفته یا بیزاری جُسته‌باشم، نه! سخن بر سر گُستاخی، ناآگاهی و ناتوانی در رساندن پیام است. درباره‌ی خامی و ناپختگی سخن می‌گویم. من هنوز خیلی از آن اندیشه‌های خام را درون ذهنم دارم و گهگاه چکشکاری‌شان می‌کنم. هر زمان که هر کدامشان به پختگی می‌رسند، بازنویسی می‌کنمشان؛ بارها و بارها این کار را خواهم‌کرد. شاید بتوان گفت که آن زمان می‌خواستم قورمه‌سبزی بپزم ولی قورمه‌سبزی‌ام هنوز گیر داشت، جا نیافتاده‌بود. زود از روی گاز برداشتم و سرسفره آوردم! هنوزم هم دارم می‌پزم ولی نمی‌دانم که همه‌چیزش را درست و اندازه و به‌هنگام ریخته‌ام یا نه؟!


گزیده‌نگارینادانیدست‌نوشتهتجربهاردوان
کتاب‌نگاری، جُستارنویسی، زبان فارسی و... | نه به چارچوب‌اندیشی | عصای موسا که هیچ، با بوف کور هم هدایت نمی‌شوم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید