1400.07.22 اردوان بیات؛
داشتم سرسری دنبال مشخصات آهنگی از ایرج مهدیان میگشتم که به عکسی قدیمی از هنرمندان پیش از انقلاب برخوردم. عکسها همیشه مرا در خود فرومیبردهاند و همچنان میبرند. این بار دارم به این میاندیشم که یک انقلاب تا چه فاصلهای آدمها را از هم دور میکند، گاهی بهاندازهی یک کهکشان.
یک سری از هنرمندان که پس از انقلاب توبه کردهاند، چنان ادای آدمخوبها و پاکیزگان را درمیآورند و جانماز آب میکشند که هر که نداند گمان میکند اینان فرشتهای چیزی بودهاند. گاهی که از پنجرهی برج عاج به ما مردم مینگرند، سخنان شگفتانگیزی میبافند. انگار که ما نیازمند نگاه پرمهر ایشانیم و اگر نیمنگاهی به ما نکنند و سخنی سرورانه به ما نگویند، تلف میشویم.
بگذریم.
بیشتر دلم برای هنرمندان یکرنگی میسوزد که انقلاب آنان را گوشهگیر و کمکار و فسرده کرد، اگرچه آنها نشکستند و زمین نبوسیدند. راستش بدجوری دلم میسوزد. کسانی که پیش از انقلاب کنارشان بودهاند و با هم رفتوآمد داشتهاند پس از انقلاب کلیت همان هنر نیمبند آن زمان را انکار میکنند و سراسر مبتذل میدانند. خودشان را از آن دوره دور نگه میدارند تا به انقلابیون نزدیکتر بمانند. اگرچه بسیاری از ایشان -از نگاه فهم و هنر- هنرمندان درجهیکی بودند ولی خود را خوار کردند و به جرگهی ارزشیها پیوستند.
شاید باید دلمان به حال این هزارویکرنگهای ریاکار بسوزد که به دامی پراستخوان افتادهاند. هر چه هست میدانم که یکرنگها همیشه میان یادهای گذشتهشان با این ریاکاران، گرفتار تنهایی و رنج و حسرت اند. حسرت دوستانی که دوستیشان از یک زمانی دروغین و پوشالی شد. بدبختانه این چیزها را خودم تجربه کردهام، درست به همین دلیل سیاسی-مذهبی.
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟ | فریدون مشیری
(نام هیچ هنرمند خاصی هدف این نوشته نبوده.)